می شود بابا نبود و بود
یکشنبه دوازدهم مرداد 1393 01:50 ب.ظمن نقشم را دوست داشتم،نقشی که خیلی سخت بود.باید نقش یک پدر را بازی می کردم،یک پدر پنجاه و چند ساله.تصور پدر بودن،پدر دختری زیبا بودن بسیار سخت است.اما نقش کار خودش را کرد.
طرح قصه از من بود و به همین علت شخصیت های داستان را خوب می شناختم،دوستی که زحمت کارگردانی و نمایشنامه بر عهده اش بود از من خواست تا نقش پدر را بازی کنم،تست گریم مختصر و بعد از آن تمرین های مداوم و شبانه روزی.برای من که بازیگر نبودم و نیستم کار به مراتب سخت تر بود اما به هر مشقتی بود از پس کار بر آمدم.آنقدر با نقش زندگی کردم که دیگر تمام بچه ها من را «بابا» خطاب می کردند.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا رفتار پدرها با دخترهایشان را زیر نظر بگیرم،مخصوصا پدرهایی که دخترانشان را بیش از حد دوست داشتند.باید محبتم اغراق آمیز می شد و جنون را نشان می دادم،پدر قصه آن قدر دخترش را دوست داشت که حاضر نبود عشق کس دیگری به دخترش را تحمل کند،عشق جوانی زیبا که دخترش را تبدیل به معشوقه ای رویایی کرده بود.
کش و قوس این ماجرا تا جایی پیش می رفت که پدر نمی تواند با این وصلت موافقت کند-البته هر وصلت دیگری هم بود شرایط همین بود-اما دختر که از دست عشق جنون آمیز پدرش عاصی شده است چاره ای جز فرار نمی بیند،فرار دختر پدر را محبوس خودش می کند و در انتهای داستان پدر در خودش می شکند و از بین می رود...
من یک ماه تمام پدر بودم،پدر دختری زیبا و مهربان.یک ماه تمام عاشق دخترم بودم.یک ماه تمام دیالوگ ها را می گفتم و هر روز بیشتر از قبل باورشان می کردم.لحظه هایی که سر تمرین نبودم هم حواسم به دخترم بود و دوست داشتنش،دیوانه وار دوستش داشتم و هر لحظه به این فکر می کردم که نباید تنهایش بگذارم،کارگردان می گفت:«گروهو از یکنواختی درآوردی،خیلی خوب بازی می کنی».او نمی دانست که منی که خالق این شخصیت هستم مدت هاست که خود این شخصیت شده ام.همیشه موقع نوشتن می روم در قالب تک تک شخصیت های قصه و تا جای ممکن سعی می کنم دنیا را از چشم آن ها ببینم اما این بار فرصتی پیش آمده بود برای ارائه یکی از شخصیت ها بوسیله خودم.
بنا به مسائلی تئاتر به اجرا نرسید و زحمت گروه ابتر ماند،گرچه بعد از چند ماه تئاتر بدون اینکه اسمی از من و خودم باشد با همان قصه و نمایشنامه روی صحنه رفت اما من تا مدت ها «بابا» بودم،بابای شکست خورده دختری که با عشقش به ناکجاآباد رفته...
دیروز انیمیشن The Croods را دیدم،پدری که مثل من بود،عاشق خانواده و دخترش.دیروز یاد قصه و تئاتر افتادم،در تمام مدت تماشای انیمیشن با پدر خانواده داستان همراه بودم و به راحتی درکش می کردم،به عنوان یک پدر داشتم انیمیشن را تماشا می کردم و آن لحظه ای که دختر پدرش را در آغوش کشید و گفت:«دوستت دارم» انگار دنیا را به من هدیه دادند...
طرح قصه از من بود و به همین علت شخصیت های داستان را خوب می شناختم،دوستی که زحمت کارگردانی و نمایشنامه بر عهده اش بود از من خواست تا نقش پدر را بازی کنم،تست گریم مختصر و بعد از آن تمرین های مداوم و شبانه روزی.برای من که بازیگر نبودم و نیستم کار به مراتب سخت تر بود اما به هر مشقتی بود از پس کار بر آمدم.آنقدر با نقش زندگی کردم که دیگر تمام بچه ها من را «بابا» خطاب می کردند.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا رفتار پدرها با دخترهایشان را زیر نظر بگیرم،مخصوصا پدرهایی که دخترانشان را بیش از حد دوست داشتند.باید محبتم اغراق آمیز می شد و جنون را نشان می دادم،پدر قصه آن قدر دخترش را دوست داشت که حاضر نبود عشق کس دیگری به دخترش را تحمل کند،عشق جوانی زیبا که دخترش را تبدیل به معشوقه ای رویایی کرده بود.
کش و قوس این ماجرا تا جایی پیش می رفت که پدر نمی تواند با این وصلت موافقت کند-البته هر وصلت دیگری هم بود شرایط همین بود-اما دختر که از دست عشق جنون آمیز پدرش عاصی شده است چاره ای جز فرار نمی بیند،فرار دختر پدر را محبوس خودش می کند و در انتهای داستان پدر در خودش می شکند و از بین می رود...
من یک ماه تمام پدر بودم،پدر دختری زیبا و مهربان.یک ماه تمام عاشق دخترم بودم.یک ماه تمام دیالوگ ها را می گفتم و هر روز بیشتر از قبل باورشان می کردم.لحظه هایی که سر تمرین نبودم هم حواسم به دخترم بود و دوست داشتنش،دیوانه وار دوستش داشتم و هر لحظه به این فکر می کردم که نباید تنهایش بگذارم،کارگردان می گفت:«گروهو از یکنواختی درآوردی،خیلی خوب بازی می کنی».او نمی دانست که منی که خالق این شخصیت هستم مدت هاست که خود این شخصیت شده ام.همیشه موقع نوشتن می روم در قالب تک تک شخصیت های قصه و تا جای ممکن سعی می کنم دنیا را از چشم آن ها ببینم اما این بار فرصتی پیش آمده بود برای ارائه یکی از شخصیت ها بوسیله خودم.
بنا به مسائلی تئاتر به اجرا نرسید و زحمت گروه ابتر ماند،گرچه بعد از چند ماه تئاتر بدون اینکه اسمی از من و خودم باشد با همان قصه و نمایشنامه روی صحنه رفت اما من تا مدت ها «بابا» بودم،بابای شکست خورده دختری که با عشقش به ناکجاآباد رفته...
دیروز انیمیشن The Croods را دیدم،پدری که مثل من بود،عاشق خانواده و دخترش.دیروز یاد قصه و تئاتر افتادم،در تمام مدت تماشای انیمیشن با پدر خانواده داستان همراه بودم و به راحتی درکش می کردم،به عنوان یک پدر داشتم انیمیشن را تماشا می کردم و آن لحظه ای که دختر پدرش را در آغوش کشید و گفت:«دوستت دارم» انگار دنیا را به من هدیه دادند...
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه دوازدهم مرداد 1393 | نظرات()