در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم
پنجشنبه بیست و هشتم دی 1396 09:00 ب.ظدیشب توی خواب حالم بد شد، با یکی از دوستانم منزل دوست دیگری بودیم، وحشت زده بیدار شدند، بهت زده و دستپاچه نمیدانستند چه کار بکنند، چند دقیقه ای زمان برد تا کمی بهتر بشوم و بتوانم بگویم که چیزی نیست.ساعت را نگاه کردم، دو و نیم نیمه شب بود.
درد تقریبا شدیدی داشتم، تا حوالی ساعت چهار طول کشید. هیچ دارویی نخوردم تا صبح بتوانم بروم سر کار.هوای به ظاهر خوبی بود، خلوت و کمی خنک. پر از قمری و کلاغ اما بوی تلخی داشت، بویی شبیه به مراسم تشییع جنازه. شبیه به بوی گورستان زیر باران. مرموز و وهم آلود، مثل ترس از تاریکی در دوران کودکی، مثل ترس از آدم بزرگ ها.
دلم می خواست بروم لب یک ساحل آرام و خلوت، یک جایی در جنوب ایران، یا حتی خارج از ایران.تمام کسانی را که میدیدم مثل مردگانی بودند که داشتند روزمرگیشان را که روزی با مرگ پایان خواهند یافت مثل خودم بی هدف دنبال می کردند،هوا آلوده بود، کاری به ذرات ریز و گرد و غبارش ندارم، هوای بی تو آلوده است، هوای بی تو، زمین بی تو، زمان بی تو؛ مرده است.
دو شب پیش بود که دلم می خواست سرم را بگذارم روی پاهایت، تو از سنگینی سرم کلافه شوی و من به بهانه ی چای آوردن پاهایت را خلاص کنم. و بعدش بنشینم و شیرینی چای تلخ نوشیدنت را با عمق چشمانم مزه مزه کنم. تلخ بود، مزه دهانم حین فروخوردن دود سیگار، نبودی و سیگار هم بوی تلخی هوای امروز صبح را داشت. پنجره اتاق را باز کردم، هوای سرد به صورتم هجوم آورد، منظره زشت شهر توی چشمانم تابلویی از بیودگی را ترسیم میکرد. اگر نقاش بودم میتوانستم بیروح ترین تابلوی جهان را خلق کنم.
وقتی از چهارراه استانبول عبور میکنم، بوی تلخ قهوه میپیچد توی ذهنم، تلخی حیات بخش و دوستداشتنی، تلخی که هر بار میبردم به نزدیکی کافه ای که دوستش داشتیم، تلخی که میبردم به شیرین ترین لحظه ها، تلخی که میبردم به شکر ریز ترین قدم هایی که کسی روی زمین دارد، تلخی که میبردم به لحظه های شیرین انتظار دیدنت، تلخی که تو را با قهوه جوش کوچک ات که توی دستان معجزه گرت گرفتی به چشمانم قاب می کند، تلخی که لبخند گرم تو را می نشاند روی مردمک مه گرفته ی چشمانم.
عزیز دلم؛ دلم میخواهد که سر بگذارم روی پاهایت، بنشینم روبرویت، بگیری مرا در آغوشت، که پر شوم از بوی تنت.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیست و هشتم دی 1396 | نظرات()