کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
سه شنبه بیست و چهارم بهمن 1396 11:20 ب.ظهوا سرد است و آنقدر آلوده که انگار تهران را مه در بر گرفته، به تابلو سفره خانه سنتی نگاه می کنم، ده سال گذشته، تقریبا چنین روزهایی بود که شام را همراه دوستم با گروهشان در همین سفره خانه بودیم، به دمپایی های آبی وصله شده توی پایم خیره می شوم، مچ پایم تیر می کشد، دوباره خیره می شوم به سفره خانه، و آن شب که بعد از شوخی های فراوان، دوستم در جواب سوالی درباره من گفت: ولش کن این اصلا تو باغ نیست. دلم برای همان کسی که توی باغ نیست تنگ می شود، کمی بالاتر از سفره خانه یک نقره فروشی شیک قرار دارد، آینه و شمعدان و از این دست چیزها. این وقت صبح بسته است، آینه هایش را دوست دارم، به خاطر چهره ی دلگشای تو که با هم روزی مقابلشان ایستاده بودیم، به خاطر دو برابر کردن لبخندت. صدای پسرک را میشنوم که می گوید: آقا تمام شد. از لهجه اش می فهمم که افغانستانی است، توی اوج آلودگی و سرما مشغول کارش شده، واکس می زند. برخلاف میل باطنیم کفشم را سپرده بودم تا واکس بزند، به کفش ها نگاه کردم و گفتم: دستت درد نکنه، ویژه واکس زدی، دمت گرم. می خندد و بغضم را چندین برابر می کند و همزمان محسن یگانه توی گوشم می خواند:تموم غصه ی دنیا تو قلبم ته نشین میشه.
وقتی هوا تاریک بود از خانه خارج شده بودم، باید می رفتم مرکز تصویر برداری، چند وقتی است که شب ها دستم را تکیه گاه سرم میکنم و می خوابم، آنقدر سیستم گوارشم به هم ریخته که به محض افقی شدن اسید معده ام همه جا را به آتش می کشد، مثل این می ماند که کسی مدام توی حلقم الکل خالی کند. این سوزش کم بود که سوزش و درد کمر و تشدید درد زانو هم اضافه شد، مچ دست و پا هم که از قبل بود. ارتوپد تقریبا تصویر تمام مفاصل و استخوانهایم را می خواهد. آن قدر پی بیمه و بخش های مختلف دویدم که از نفس افتاده بودم، دردها شروع شده بودند و کارها به کندی پیش می رفت، خوب شد که صبح خیلی زود رفته بودم.این اولین بار بود که با خودم میگفتم خوب شد که نیستی، گرچه موسیقی که گوش میکردم چیز دیگری می گفت...
کفش های وتکس خورده ام را میپوشم و از پسرک خداحافظی میکنم، حوالی ده صبح شده، حال و حوصله خانه را ندارم، میروم پارک خانه هنرمندان، هنوز بعضی از قسمت های پارک برف هست، دور حوض های خالی اش مینشینم، روی صندلی هایی که با هم نشسته بودیم، روی پله ها، مسیرهایی که با هم قدم زدیم را قدم میزنم، هر چند قدم از درد کمرم روی نیمکتی مینشینم، دستانم یخ کرده، گونه ام سرخ و سرد شده و گلویم از بغض داغ شده، حس میکنم ایستادی و داری نگاهم میکنی، لبخندت را توی هر صحنه از پارک میبینم، میرسم به صندلی زیر درخت زیتون، صندلی که در یک روز گرم تابستانی میزبان تو و من بود، حالا در یک روز سرد زمستانی توی تنهایی خودش یخ زده و نه حوصله من را دارد نه حوصله کلاغ های اطرافش را.
مطمئنم اگر تو با من بودی، صندلی تنها ما را به مهمانی خودش و زیتون و گنجشک ها دعوت میکرد.
عزیز دلم:
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:سه شنبه بیست و چهارم بهمن 1396 | نظرات()