فصل ماقبل آخر-قصه چهاردهم- اولین شب آرامش

چهارشنبه بیست و هفتم تیر 1397  02:38 ب.ظ

با لب های تو مینوشم، چای های خنک شده ام را، با دست هایت نوازش میکنم برگ های درختان و گل ها را، با پاهایت قدم میزنم تمام رفته های همیشگیمان را، با چشم های تو میبینم، تقریبا همه چیز را، پنجره های مشبک رنگی ساختمان سردار اسعد بختیاری، معماری جدید ساختمان بزرگ خیابان کلهر، بازی بچه گربه ها توی پارک پرستو، میز شطرنجی را که مقابل هم نشستیم تا مچ بیاندازیم، من حتی با چشم های تو خواب میبینم. کاش تو هم با انگشتان من بیاویزی گردنبندت را و بعدش نوازش کنی ابروهایت ها را.   
چشمانت می خانه ای است به وسعت تمام واژه های نگفته ام، پلک هایت حکایت هزار و یک شب شهرزاد قصه گو است، پر از عمق شب، پر از آرامش بی همتا.«شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو میبندی»، چشمانت را بستی، دستت توی دستم بود.آنقدر چهره ات آرام بود که چشم هایم سیر دیدنت نمی شد، دوست داشتم تا همه ی عمر تماشایت کنم.
امشب بعد از پایان کارم، خودم را مهمان کویت خواهم کرد، به یاد اولین شب آرامشی که داشتم به سراغت خواهم آمد، شاید آن لحظه که من حوالی ات هستم تو آنجا نباشی اما از میدان نزدیک خانه ات عبور خواهم کرد، پنجره های خانه ات را خواهم دید، و خواهم رفت تا برسم به پارک کوچک همان حوالی، شاید امشب مثل همان شبی شود که یکبار به من هدیه دادی. شاید کمی قرار بگیرم، نمیدانم شاید بی قرار شوم، حوالی تو جدا از خاطراتش حوالی «تو» است، حوالی تویی که در بیداری «بی رحمانه زیبایی» و در خواب «طرحی از گل و مهتاب و لبخندی». 

عزیز دلم:
تو را فراسوی انتظار می‌خواهم

آن سوتر از خودم
و آنقدر دوستت دارم
که دیگر نمی‌دانم
از ما دو تن
کدام یک غایب است !

                               «پل الوار»


بعدا نوشت:  

پارک خلوت بود و تاریک؛ تمام لامپ ها خاموش بودند. از گربه ها خبری نبود، مردی که چهره اش را نمیدیدم روی صندلی روبرویی نشسته بود و داشت سیگار میکشید، ازش تقاضای سیگار کردم،  حرفی نزد، سیگار را روشن کردم، بغضم را فرو خوردم، ازش تشکر کردم و رفتم روی صندلی خودم نشستم. یک پارک بود و دو مرد و سکوت و سیاهی و دود...

 

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیست و هشتم تیر 1397 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:3  
  • 1  
  • 2  
  • 3  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات