به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

(سعی میکنم با ادبیات کارتون شازده کوچولو حرف بزنم)
من امشب کارتون شازده کوچولو رو دیدم.
شاید واسه یه پسر 21 ساله یکم مسخره باشه که بشینه و کارتون ببینه !!!  (مخصوصا توی دوران کنکور )
من از بچگی کارتون رو دوست داشتم و حتی یادم میاد که یه دختر عمه داشتم داشت کارتون سیندرالا 4 رو نگاه میکرد. و خارج از جمع آدم بزرگ ها منم نشسته بودم و باهاش درمورد کارتون حرف میزدم. نمیدونم چقدر توی دنیا کوچیکشون هستین و بهشون اهمیت میدن ...
اون لحظه ای که با یه حس خاص تعریفش میکنن خیلی حس قشنگ و جالبیه انگار سیندرلا خواهر بزرگترشونه ...
کاملا موضوع سیندرلا رو درک کردم که توی چه وضعیتی بود بیچاره ...
دلم براش میسوزه ...     خیلی سختی کشیده تفلکی ...
2 روز بعد دقیقا همین کارتون رو خونه مادر بزرگم با دختر خالم  داشتمم میدیدم همه فامیل جمع بودن اسمش مریم بود. تقریا 4 سال داشت پسر خالم پرسید مرتضی چیو داری نگاه میکنی ...
منم خیلی جدی جواب دادم سیندرلا 4 !!!
بعدش گفتم دو روز پیش دیدمش ...
بعدش همه بهم یه نگاهی کردن و گفتن مرتضی !!!  مریم اینو تازه گرفته تو چجوری زودتر از اون دیدی !!!
دیگه دیگه ...

نمیدونم کارتون دیدن مگه بده ؟
یعنی تو که کارتون میبینی باید با هندزفری گوش بدی و کسی نبینه !!!
همه دوست دارن ببینن ولی میخوان بگن که بزرگ شدن و نمیبینن مسخره هست !!!     واقعا مسخره هست ...

به نظر من کارتون هایی هستن که میتونن به اندازه یه کتاب روانشناسی مفید باشن ...
دنیای قشنگیه کارتون !!!   حتی بدترین شخصیتش نمیمیره !!!
هممون میدونیم دنیا بچه ها قشنگه ولی هیچوقت خودمون رو همراه باهاشون نمیکنیم. 
ما جداییم از اونا و فقط دلمون براشون میسوزه و از روی ترحم تایید و درکشون میکنیم !!!

کارتون هایی هستن که هر کسی به نظرم باید ببینه مثل :
Frozen 2013 ( السا و آنا  ) نمره ( 7.6/10 )
Inside Out 2015  نمره  ( 8.2/10 )
Kung Fu Panda 2008 نمره ( 7.6/10 )
و ...

میریم سر بحث شیرین شازده کوچولو :
آهنگ سازشم هانس زیمر هست که فوق العاده هست. ( پاندای کنگفوکار، اینتراستاله، اینسپشن، گلادیاتور و ... )
هیچی درمورد این کارتون نمیگم که برین ببینین و مزش نره ...
یعنی عالیه ...
دلم نیومد ببینمش و ساکت بمونم ...
حتما ببینیدش، چون خیلی قشنگه ...


توضیحات :
اسم : The Little Prince 
زمان اکران : ۲۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۵ م
کارگردان: مارک آزبرن
مدت زمان فیلم: ۱ ساعت ۵۰ دقیقه
آهنگ‌ساز: هانس زیمر، ریچارد هاروی
جوایز: جایزهٔ سزار برای بهترین انیمیشن بلند
نمره : 7/8 از 10
نمره من : 100%

قشنگترین جمله این انیمیشن به نظرم این بود :
آدم همیشه تنها میمونه اگه اجازه نده کسی اهلیش کنه ...

زندگیتون پر از احساس قشنگی ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، یک پله بالاتر، تئوری های زندگیم، رفتار های درست، موضوع آزاد،
برچسب ها: شازده کوچولو، معرفی فیلم، The Little Prince، سبک زندگی، قشنگی دنیا، معرفی انمیشن،
تاریخ : شنبه 11 دی 1395 | 10:37 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون به خوبی من باشه !!!

فرض کنید هر روز وقتی از خواب بلند میشین یکی براتون یه کادو گرون قیمت میخره به طوری که شما حتی نمیتونین 1 بار این هدیه رو جبران کنید.
شما هر روز از خواب بلند میشین و دوباره هدیه ای که همیشه دوست دارین روی میزتون هست !!!
تنها کلمه ای که میتونین به شخص مقابل بگید چیه ؟
جوابگو محبت های بی شمارش میشه ؟
فرض کنین یک سال و 46 روز این کادو روی میزتون باشه و شما هنوز چیزی واسه تشکر کردن نداشته باشین ...
تواناییتون اونقدری نباشه که ازش تشکر کنین ...
چیکار میکنین ؟ 

حال روز این روز های من هم همین شکل رو داره ...
بودن فوق العاده ترین آدم دنیا کنارم ... 
بزرگترین هدیه دنیاست وقتی کسی رو که با تمام وجود دوست داری کنارت هست. خوشبخت ترین آدم دنیا میشی وقتی میبینی که اونم نسبت بهت بی تفاوت نیست ... 
ببخشید که نتونستم حداقل یکی از 1000 محبتت رو جبران کنم ...
باور کن سخته ... 

حسی که دارم رو نمیتونم واقعا بنویسم ...
نمیتونم واقعا از تو بنویسم ...
از تو نوشتن خب خیلی سخته !!! 
هیچکس توی دنیا نمیتونه منو درک کنه چون هیچکس کسی شبیه به تو نداره ... 

آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه 
خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه 

دنیای قشنگ و فوق العاده مرتضی !!!
ممنونم بخاطر بودنت که هر روزم رو قشنگتر میکنی ...

بعضی وقتا به خودم حسودیم میشه ...
جدی تا حالا شده به خودتون حسودی کنین ؟؟؟
حس که الان دارم ... 

+ ببخشید ...
همیشه میخوام از تو بنویسم این کارمو سخت میکنه و نمیتونم درست بنویسم و تمرکز کنم ...
شرمنده که متنی در حد اندازه ات نیست ...
مشکل از من نیست ...
کل ادبیات باید عوض بشه - با چوب دستی نمیشه رفت به جنگ بمب هسته ای 

+ دوست دارم به اندازه تمام دنیا ... 
خیلی ممنونم که هستی ... 
کاش روزی بشه که بتونم 1 از هزار لطفت رو جبران کنم ...

مواظب خودتون باشین ...
قشنگی دنیاتون مثل من ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: شعر، گفتگو، اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، یک پله بالاتر، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: زندگیم، دنیام، نفسم، عشقم، بهترینم، محبوبم، آرامشم،
تاریخ : شنبه 6 آذر 1395 | 02:41 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
امروز 6 آبان سال 94 ساعت 5 غروب :

تصمیم گرفتم موقع اذان مغرب بخوابم. روز قبلش نماز نخونده بودم.
اول خواب از دانشگاه شروع شد. 
داخل دانشگاه اوایل خوای وضعیت عالی نداشت و دانشگاهش خیلی سطح پایین بود و ما اعتراض کردیم ...
یهو کل دانشگاه تغییر کرد و پیشرفته شد !!!
دانشگاه شبیه به یه پیست رقص شده بود، رقص نور و یه آهنگ بلند !!!
من با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم ...
سعی کردم باهاشون همراه بشم ولی هیچی از کاریی که میکردن رو نمیتونستم انجام بدم بعد ازشون پرسیدم من رو توی جمعتون راه نمیدین ؟
گفت سعی کن یاد بگیری -  گفتم باشه ...
روز ها گذشت و من کم کم تونستم باهاشون همراه بشم. یه طور خاصی بود که دیگه داشتم به یه عضو اصلی تبدیل میشدم. 
بهم  گفتن باید توی تیم فوتبال بازی کنم نمیدونم هر چیزی میگفتن انجام میدادم یه جور خاصی بود.
آرسنال چند روز قبل از یه تیم به اسم شیفیلد باخته بود. ما با همون تیم بازی داشتیم. یه تیم افتضاح بود تیم دانشگاهمون، اصلا بویی از فوتبال نبرده بودن. ( امریکایی ها فوتبال دوست ندارن )
3 تا گل خورده بودیم که منو تازه فرستادن داخل زمین - اول میخواستم دروازه وایسم چون خیلی دوست دارم - بعدش گفتن برو جلو یه دروازبان خوب داریم. دروازبانی که داشتیم دقیقا مثل اولیور کان بود.
ما ستا گل خورده بودیم ولی سعی کردیم اول روحیمون از بین نره ...
زمینی که توش بازی میکردیم استادیوم نبود یه زمین کوچیک مثل گل کوچیک بود. ولی پر از تماشاگر و تشویق زیاد که انگار جام جهانیه اصلا نمیدونستم حساسیت بازی برای چیه !!!
 ما کلا 5 نفر بودیم. 
خیلی راحت یه گل زدم. و رفتم خوشحالی ام رو با بقیه قسمت کردم ...
تیممون فوق العاده روحیه گرفته بود. و داشتیم خیلی فوق العاده بازی میکردیم و تونستیم گل دوم هم بزنیم و گفتم ایول تیم مقابل داره از ما میترسه ....
یه جوری شده بود که وحشت تموم وجودشون رو گرفته بود ...
اخرین موقعیتم رسید توی دقایق پایانی و با پشت پا گل زدم !!!
بازی رو مساوی کردیم و خوشحالی که حد نداشت ....
توی همین خوشحالی بودم که یهو پرت شدم توی یه خواب دیگه ...
خوابی که ارتباط زیادی با این خواب ها نداشت ...
کاملا از شخصیت خودم دور شده بودم ...

رفته بودم چند سال بعد ...
توی خونه یکدفعه بلند شدم. خونه فوق العاده تاریک بود انگار اصلا برق وجود نداره. ( خونه دقیقا شبیه خونه خودمون بود )
یه لامپ ضعیقی توی خونمون روشن بود. فکر کنم نورش از ژنراتور بود ...
 کسی نبود فقط مادرم و یه خانومی بود با ستا بچه !!!
از مادرم پرسیدم اینا کی هستن ؟
گفت اونا خانوادت هستن !!!
پرسیدم امروز چندومه  ؟
بهم گفت سال 1400 هست ... ( توی پست قبلی که سال پیش ابان ماه نوشتم گفته بودم 16 سال که تصور خودم بود. درستش 6 ساله چون تاریخ گفته بود.)
واسم سوال اخه یکی از بچه های من 8 سالش بود. چجوری فقط 6 سال گذشته !!! 
مامانم انگار میدونست که من این 6 سال کنترلی روی ادمم نداشتم. چون واسش تعریف کردم اصلا اهمیتی نداد بهش و بهم گفت که این حرفارو به خانومت نگو ناراحت میشه بعد فکر میکنه که تو یه ادم دیگه هستی و انتخابش نکردی ...
گفت کم سختی کشیدن حالا میخوای بهشون بگی دوستون هم ندارم ؟  گفتم باشه و قبول کردم ...
رفتم تا حداقل ببینمشون ...
انقدر تاریک بود که اصلا نمیشد دیدشون ...
گفتم یکی برق رو روشن کنه اخه این چه کاریه توی تاریکی نشستین ؟
اصلا کسی به حرفم توجه نکرد ...
خیلی بد بود انگار یه آدم اضافه ای بودم ...
از گذشته خودم هیچی نمیدونستم که چیکار کردم که اینا انقدر از من بیزارن ؟
ولی این حس  رو داشتم که یه شخصیت افتضاحی بودم.

ادامه دارد ...

ادامه مطلب

طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: امام زمان، آمریکا، خواب، خواب_وحشتناک، آخر دنیا، یا مهدی، ظهور،
تاریخ : جمعه 21 آبان 1395 | 10:04 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

از وقتی که 21 ساله شدم دنیا واسم رنگ قشنگتری پیدا کرده و دارم معنی واقعی زندگی رو حس میکنم. خبری از کارایی که قبلا میکردم نیست شاید یه شوخی هایی یا دلخوری هایی باشه ولی در کل بزگتر شدم و سعی میکنم دنیای دور خودم رو قشنگتر ببینم. 
انگار دیوار های خونه مثل رنگین کمون رنگارنگ شدن.
همه مردم دنیا چرا انقدر یهو خوش قیافه شدن !!!
چرا دیگه از کسی بدم نمیاد ؟
احساس خوشبختی چیزیه که توی وجود من همیشه پیدا میشه وقتی که تو هستی 
الان دیگه بیشتر دعا هایی که میکنم واسه خوشحالی تو هست 

خیلی حس خوبیه که یکی دیگرو حتی بیشتر از جونت دوست داری ...
اگه بدترین حال دنیا رو داشته باشی خنده هاش قند تو دلت آب میکنه... 
هیچوقت نمیتونی بفهمی که چقدر خندیدنت و حال خوبت فوق العاده هست چون تو نمیتونی خودت رو داشته باشی ... 

سوالی که همیشه از خودم میپرسم اینه که خدا چقدر منو دوست داره که تورو واسم انتخاب کرده !!!
همیشه ممنونشم که فقط یه روز دیگه میتونم با بهترین آدم دنیا همراه باشم
بعضی وقتا بقیه درک نمیکنن منو و شاید به من و حرفایی که میزنم بخندن یا به نظرشون مسخره باشه ...
قضاوت همیشه سخته چون هیچکس جای من نیست که تورو داشته باشه ...
این یبار رو بهشون حق میدم ...   بخندین که خنده هاتونم خوشحالم میکنه ... 

رسیدیم به وسط  قشنگترین فصل بهترین سال که با قشنگیاش منو فوق العاده قافلگیر کرد ...
چه خوبه این سال 95 ...
کاش هیچوقت تموم نمیشد ...

+ بعضیا هستن توی زندگیمون که  بخاطر همین بودنشون باید بریم و ازشون تشکر کنیم ...
ممنونم که هستی زندگی من ...
همیشه دوست دارم 

موفق باشید ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: پاییز، دنیای من، با تو، سال 95، قشنگی، قشنگ ترین فصل، آبان،
تاریخ : شنبه 15 آبان 1395 | 04:16 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

بهترین ماه بهترین سال تموم شد ...
پاییز هم سر رسید همراه با سرمایی که حتی تو اوج گرما میشه حسش کرد. سرمایی که به دما یا زردی برگ درختا بر نمیگرده ...
این کاهش دما فزیکی نیست، بلکه حسیه ...
حس نبودن کسی که باید امسال تجربش کرد، شاید این پاییز سرد تر از زمستون سال 83 باشه ...
کاش میشد همه چیز رو متوقف کرد، یا به عقب برگردوند ...
ای کاش ای کاش نبود ...

باید محکم باشم واسه بعد ...
واسه روزایی که نیستم و نیست ...
این روز ها میتونه آزمونی باشه واسه شناختن خودم و فرصتی برای پیشرفت ...
سخت هست ...
ولی سختی همراه به شکست هم شیرینه ...
بدونی که نهایت تلاشت رو کردی و موفق نشدی ...
اگه قرار باشه هر چیزی راحت بدست بیاد که ارزش نداره ...
واسه همون که گرانبها ترین سنگ الماسه !!!

پست هام  15 روز یکبار ارسال میشه ...
نوشته هام خیلی کم میشه ...
فقط تمرکزم رو میزارم روی درس، آینده و هدفم .
نظر دهی هم آزاد میزارم تا نیازی به تایید نباشه ...

+ بیشترین تمرکز باید روی هدف باشه، نه سخت های بین راه ...
موفق میشیم، مطمئنم.

امیدوارم روز های خوب برای هممون برسه ...
دوستون دارم ...
موفقیتتون ادامه دار ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: گفتگو، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: اخرین روز تابستون، تابستون، پاییز، اول مهر، شروع جدید، سختی، آینده،
تاریخ : چهارشنبه 31 شهریور 1395 | 07:27 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز تولدم بود 
روزیه که برای من و کسایی که اطرافم هستن خیلی شیرین و فوق العاده هست.
توی روز تولد اغلب باید از خودمون صحبت کنیم و حس هایی که داریم ...
ولی من میخوام از او بگم !!!

نمیدونم توجه کردین یا نه ....
کسایی هستن که توی زندگیمون میان و طی مدت کوتاهی بخشی از وجودمون رو تشکیل میدن ...
میشن گوشت ، پوست و استخونمون ...
خوشحال که هستن انگار تمام دنیا توی نگاهتون هیچ میشه ...
ناراحت یا اینکه درد دارن شما اون درد رو خیلی شدید تر حس میکنین ...

این آدما ها چطور انتخاب میشن و وارد زندگیمون میشن ؟
احساس میکنم خدا دستش رو گذاشته توی دستم و میگه که مرتضی؛ دیگه خوشبختی 
چقدر حس خوبیه ...
خدایا ممنونم ...

امروز تنها تولدی هست که او کنارم هست ...
اونی که تمام امروز سعی میکرد بهترین حال رو  داشته باشم...
با این که پیشم نبود ولی با تک تک سلول های بدنم حسش میکردم. چقدر حس خوبیه بودنش 
چقدر خوبه که هست  
بعضی وقتی باید دست بعضی از آدم هارو بوسید فقط بخاطر این که کنارمون هستن و باعث میشن بهترین حال دنیا رو داشته باشیم. 
تولدم توی همین لحظه که ساعت 00:00 هست تموم شد ولی دوست داشتن بهترین آدم دنیا تمومی نداره ...

مگه میشه آدم به همین راحتی از زندگیش دست بکشه ؟

+ ممنونم که هستی و حس خوبی به دنیام میدی 
+دوست دارم تا همیشه 

یا مهدی ...



طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: او، دوست داشتن، روز تولدم، زندگیم، دنیام، حال خوب، عشق،
تاریخ : یکشنبه 28 شهریور 1395 | 10:59 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
خدایا عاشقتم ... 
ممنون بخاطر بهترین روزی که بهم هدیه دادی ...

امروز بهترین روز زندگیم بود ...
انقدر خوشحالم و ذوق دارم که اصلا مقدارش قابل تصور نیست حتی واسه خودم ...
زندگی عاشقتم !!! 

20 ساله که زندگی فقط واسه من میبارید و من بدون چتر فقط تحمل میکردم.
چند وقت میشه که معنی واقعی خوشبختی رو دارم درک میکنم. تازه دارم میفهمم این همه سال زندگیم اشتباه بود.
تازه دارم متوجه میشم یه آدم خوشبخت چه ویژگی های داره ...
چند وقت پیش داشتم نوشته هایی که مخاطب های اون احساس خوشبختی میکردن رو میخوندم. 
اقیانوس طلا ...
پولدار ترین فرد ...
زیبا ترین آدم  ...
قدرتمند ترین ...
و ...

خیلی جالب بود واسم این همه آدم فقط با همین چیزای کوچیک احساس خوشبختی میکنند ؟
ههه ...
چقدر کم توقع !!! 

خدایا ...
شاید این چیزی که من میخوام بیشتر شبیه معجزه است ...
همیشه بهمون گفتن با هر ظرفی بریم پیش خدا همون قدری که ظرفیت داریم بهمون کمک میکنه  ...
شرمنده ام که همیشه بزرگ ترین هارو ازت میخوام ...
ممنونم که همیشه نگاه ویژه ای بهم داری ... 


+ با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم

جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم

گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم 

دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است
بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم

 مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم 

علی‌ اکبر رشیدی

یا مهدی ...




طبقه بندی: شعر، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: علی‌ اکبر رشیدی، خوشحالی، بهترین روز زندگیم، خوشبختی، معنی خوشبختی، دوست دارم، خدایا شکرت،
تاریخ : جمعه 26 شهریور 1395 | 10:39 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
صبح داشتم یه خواب خوب میدیدم که یه چیزی روی کمرم منو اذیت میکرد مثل این بود که پتو زیر کمرم گیر کرده ولی هر چقدر تلاش میکردم نمیتونستم این پتو رو کنار بزنم و مجبور شدم با صورت بخوابم ...
صبح که از خواب بلند شدم رفتم تا صورتمو بشورم. متوجه یه چیز عجیبی پشتم سرم شدم !!!
دوتا بال که طول هرکدومش به 2 متر میرسید و وقتی که راه میرفتم روی زمین کشیده میشد، خدایا این چیه !!!
چقدر قشنگ و فوق العاده هست ...      سعی کردم تا یه حرکتی مثل پرنده ها بهش بدم که با یه حرکت سریع تمام برگه های روی میزم پخش شد ...
وای ...
از خوشحالی گریم گرفته بود که خدا چرا انقدر منو دوست داره، چون به هر کسی دوتا بال نمیده که پرواز کنه ...
بال های من شبیه بال های عقاب طلایی بود. خیلی قشنگ و زیبا تر ...
گفتم که باید چیکار کنم ؟
غذا چی باید بخورم ؟
میخواستم برم پیش دکتر، خندم گرفته بود. برم بپرسم اقای دکتر فرشته ها چی میخورن ؟

از دوستام کمک گرفتم و هر کسی یه چیزی میگفت و کمکم کردن تا یه لباس درست کنم واسه بال هام ...
واسم خرید میکردن و بهم رسیدگی میکردن ...
دستشون درد نکنه واقعا دوست های فوق العاده ای بودن ...
یه روز سعی کردم برم بیرون و پرواز کنم. تا اون موقع کسی منو ندیده بود ولی موقعی که رفتم و  پرواز کردم یکی ازم فیلم گرفت ...
فیلم خیلی سریع توی اینترنت پخش شد و من تبدیل شدم به یه فوق ستاره ...
پسری با بال های دو متری که میتونست پرواز کنه !!!

همه دوست داشتن مثل من باشن و منو خوشبخت ترین آدم دنیا میدونستن طوری شده بود که حتی از دور ترین نقاط میومدن تا باهام عکس بگیرن ...
خیلی حس خوبی بود که بچه های کوچیک رو بغل میکردم و میبردمشون تا آسمون ...

(...)


ادامه مطلب کلیک کنید ...

طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، یک پله بالاتر، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: بال های قدرتمند، پسر پرنده، خوشبختی، خوشبخت ترین ادم دنیا، خوشبخت، بال های من، پرواز،
تاریخ : سه شنبه 23 شهریور 1395 | 10:17 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام به روی ماه تکتکتون ....
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز فوق العاده عالیم ...
نمیدونم چرا !!!
شاید بخاطر روحیه ای بود که آخر دیشب گرفتم.
دیشب خیلی حالم خوب بود واسه همون یادم رفت نماز بخونم ( شرمنده ام حتی از گفتنش ) 
کل دیروز دنبال این بودم که حالم خیلی بد بشه تا یه پست قشنگ بنویسم. 
 ولی همه انرژی دادن 
روز خوبی بود دیروز با همه اتفاق های ریز و درشتش ...

اما امروز ...

امروز حس دیونه هارو داشتم که از تیمارستان فرار کردن، کلا روز عالی جلو روم بود ...
از صبح که کارا های روزمره یعنی مسواک زدن بعدش شستن دستو صورت و بعدشم رفتم حموم آب یخ !!!
جاتون خالی هوای شمال کشور فوق العاده بوده این چند روزه ...

رفتم بیرون تا یه روز عالی رو با دوستام شروع کنم.
جدیدا خیلی بد قول شدم یعنی به دوستم قول داده بودم ساعت 10 پیششم باشم  ولی 11 رسیدم !!!

امروز هم ماجرای من با دستگاه های خودپرداز جالب بود.
یه آدمی نگران اونجا بود بهم گفت ببخشید میتونین واسم پول واریز کنین و من بهتون نقدی بدم !!!
گفتم چقدر هست ؟       گفت 15 تومن !!!
گفتم چرا نمیشه عزیزم حتما !!!
یعنی عزیزم هم گفتم ...
5 سال از بابام بزرگتر بود و بازنشسته آموزش پرورش !!!
یه جورایی آشنا در اومد ...
خخخ ...
بعدش واسش پول واریز کردم و بهم 16 تومن داد !!!
گفتم چرا ؟
گفت کارمزد !!!    گفتم بهم فحش بدین ولی اینو نگین ...
گفت خدا مادر زنتو واست نگه داره !!! 
خخخ ...
واقعا چرا !!!
گفتم ممنون ...

رسیدم پیش دوستم که داشت میومد !!!
بیچاره تمام کارای منو انجام داده بود ... 
خخخ ...
بعدشم فهمیدیم که 20 ساعت دیگه باید توی کارگاه باشیم تا ساعتمون تکمیل بشه !!!
یعنی این همه اومدن و رفتن من هیچ ...
رفتیم استاد رو قانع کنیم بهمون نمره کامل بده تا ما کارآموزیمون بیست بشه !!!
من 1 چهارم کلاس ها رو هم نرفتم. رغتیم تو و من اول شروع کردم به صحبت کردن !!! 
یعنی جوری مخشو کار گرفتیم بهمون نمره کاملو داد ... 
بعد گفت یکم سینم گرفته!!!        همینو نیم ساعت حرف کردیم و کلاسم پیچوندیم 
یعنی کافیه موج یکی رو  درک کنی و در راستاش حرف بزنی...     همه کار برات انجام میده  
از اینجا ازش تشکر میکنم ... 
دستت درد نکنه استاد عزیز ...


+ نصف شهریور گذشت ...  هیچ نفهمیدیم ... 
فکر کردن به مهر ماه باعث میشه هر روز سر درد داشته باشه ...
هعی ...

به قول یکی از دوستام وقتی کسی رو از ته قلب دوست داری؛ وقتی کنارت هست از ثانیه ثانیه هایی که نباشه میترسی و حالت همیشه بده ...
اگرم نباشه کلا بدترین زندگی رو داری ... 
دوست داشتن قشنگ ترین و در عین حال بدترین حس دنیاست ...
اگه دچارش شدین هیچ راه برگشتی براش نیست، پس بجنگید و پیروز بشین ... 

 بهترینم، بهترینم بمون ... 
دوست دارم 
# برای ZADS 

مواظب خودتون باشین ....
یا مهدی ...




طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی،
برچسب ها: کارگاه، کارآموزی، استاد، نمره، حس خوب، دوست داشتن، علاقه،
تاریخ : دوشنبه 15 شهریور 1395 | 12:55 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز سعی کردم که نتم رو کم کنم.  تا یکم به کارام برسم !!!
فوق العاده سخت بود !!!
ولی با شروع این روز سخت من تونستم با بهترین آدم زندگیم صحبت کنم ...
اصلا صحبت کردن باهاش طوریه که زمان از دستات خارج میشه و نمیدونی که ساعت چند میشه، طوری شده بود که من دوبار صبحانه ام سوخت و اصلا چیزی نخوردم 
دیگه ظهر شده بود و تصمیم گرفتم ناهار بخورم و بعد درس بخونم. یکم وقت داشتم تا ظهر و تصمیم گرفتم لباسامو بشورم !!!
در حال شستن بودم که تلفنم زنگ خورد !!!
بابام بود. میگفت مرتضی بیا میخوایم بریم مهمونی خونه دایی !!!
داییم که دایی بابام میشه منم بهش میگم دایی، یه آدم فوق العاده شاد و واقعا از حرفاش آدم لذت میبره ...
کلا خوبه - زن داییم هم یه آدم فوق العاده مهربون ...
من خیلی مقاومت کردم نرم ولی گفتم زشته، برم دیگه ...    آخه خیلی از فامیل ها دور هم جمع شده بودن که کم سابقه بود.
گفتم باشه ...
حالا من لباسم همه خیس ...
هعی ...
با هزار بدبختی بشین جوراب هارو خشک کن ...
بقیه رو داشتم ...
رفتم خونه و از اون اول محبتاش منو شرمنده کرده بود. یه طوری میشد که خجالت میکشیدم که نیومدم تا حالا خونشون ...

موقع ناهار شد ...
توی شمال وقتی کسی دعوتتون میکنه اگه شمالی باشه واقعا انقدر سفره رنگی میشه و انواع غذا ها، که دیووونه میشین ...
نمیدونین از کدومش بخورین !!!
مجبورین همرو یه تستی بکنین ...
من که به شخصه خیلی میخورم. شمال دعوت بشین میفهمین من چی میگم 
دیگه خوردم !!!
یه فامیل داریم اینجا بهش میگم ایکس؛ این اقای ایکس 110 کیلو بود الان با هزار تا رژیم و پرهیز شده 99 کیلو که 100 نیست خیلی به این تاکید داره !!!
همیشه بهم میگه تو چرا چاق نمیشی ...
غذا رو تا خرخره خوردم و رفتم که بخوابم و تازه خوابم برده بود که مریم دختر عمم با لگد منو میزنه مرتضی بیا بریم دریا !!!
دریا !!!
بیخیال اخه ساعت 5 هم دریا ؟
گفت اره همه دارن میرن !!!       منم میخواستم بپیچم، گفتم نه زشته -  منم که دریا دوست دارم ( منو یاد بهترینم میندازه و حالمو عالی میکنه )
جالب اینجاست دختر عمم خیلی منو دوست داره طوری هست که اگه شیرنی بدن به همه یکی میگیره مگه بدین به مرتضی !!!

رفتیم دریا و اوایل خیلی شیک روی حصیر نشسته بودیم و صدای دریا رو گوش میدادیم و میوه میخوردیم و بعد من به ایکس گفتم بریم بدوییم گفت باشه من هر روز میدووم و ...
گفتم بیا بریم سر کم آوردن !!!
چه بلایی سرش آوردم رو نمیگم چون خودتون میدونین توی باشگاه چه بلایی سر من میارن 
بعد باهاش مبارزه کردم. گفتم من وایمیسم منو بزن !!!
اقای کارته باز ...
خخخ ...
هیچی دیگه !!!     کلا نفسش بالا نمیومد ...

بعد رسیدیم به شام که الویه بود کنار ساحل، واقعا الویه هم یه جوری درست کردن که فوق العاده خوش مزه بود ...
همه با یه ساندویچ سیر میشدن ولی من 3 تا خوردم و سیر نشده بودم با هندونه و خربزه متوقف شدم !!!
خخخ ...
اقای ایکس به من میگفت مرتضی چجوری وزنت کم میمونه !!!
میگم من هر روز ورزش میکنم ( کسی نمیدونه باشگاه میرم )
گفت من 1/4 تو نمیخورم... 
آخه من 4 ساله وزنم 80 کیلو هست ...
همیشه همینم ...
خخخ ...
قدمم 1/90 همه میگن استاندارده ولی من میگم وزنم باید بیشتر باشه واسه همون همیشه میخورم که کم نشم ...
هیچی دیگه غذا رو خوردیم و من 1/5 ساعت تنها داشتم توی آب راه میرفتم. یعنی فقط تا زانوم تو  آب بود ...
بعد با ایکس رفتیم والیبال بازی کردیم !!!
خیلی چسبید و کلا این اقای ایکس پایه مسخره بازی بود !!!
یعنی کارایی که منو این آدم انجام دادیم رو بخوام بگم 3 تا پست طول میکشه ...
خیلی خوبه ...
دوسش دارم. شبیه منه ....

مواظب خودتون باشین ...
تا ابد شاد باشید 
دلاتون دریایی ...
یا مهدی ...


پ.ن : ببخشید این پست یکم خودشیفتگی توش بود. توی هر نوشته ای اغراق هست. پس به دل نگرین ...
کسایی که منو میشناسن میدونن که اونقدری نیستم که بخوام به رخ بکشم ...
خواستم ساده بنویسم واسه همون این شکلی در اومد و من هم نوشته هامو پاک نمیکنم !!!
به بزرگی خودتون ببخشین ...

+ چیزی که تموم شده یعنی تموم شده، اسرار به ادامه دادنش واسه هیچکس خوب نیست !!!



طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: دریا، ساحل، اقای ایکس، والیبال، غذا خوردن، وزن، ورزش،
تاریخ : پنجشنبه 11 شهریور 1395 | 11:06 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

چند روز رفته بودم خونه، تا دختر عمه و پسر عمم رو ببینم که تازه اومده بودن اوایلش که رفته بودم خونه همه چیز خوب بود تا ...
دادشم تصادف کرد و همه ما شوک شده بودیم. خداروشکر فقط دست راستش یه خراش کوچیک برداشت. که اونم از هوشش بود که طوریش نشد واقعا خدا کمکش کرد. خیلی وحشتناک بود ...

اتفاق های گفتنی و نگفتنی زیادی افتاد که باعث میشد تا من خوب یا بد بشم ...
پسر عمم رو هر شب میبردم و تا حد مرگ بهش تمرین میدادم. و وقتی تمرین نمیکرد میزدمش !!!
وقتی ناراحت میشد میگفتم منو بزن ...
یعنی بعضی مواقع یه حرف هایی از دهنشون میاد بیرون که تا عمر داری لبخند روی صورتت میاد :

یبار تا ساعت 5 بیدار بودیم من رفتم نماز خوندم اومدم بهش گفتم امیر محمد تازه داری وضو میگیری ؟
گفت آره ادم وضو بگیره بخوابه انگار کل شب رو نماز خونده !!!
گفتم یعنی نماز صبح رو نمیخونی ؟     میگه نه دیگه کل شب وقتی بیداری و نماز میخونی نماز صبحم جزء شون هست 
یعنی روانی این طرز فکرشم - به قول دادشم فقط بازی با کلمات ...
خخخ ...

پریروز یه خواب خیلی ناراحت کننده دیدم که تقربا میشه گفت بی ربط هم نبود ...
حالم زیاد خوب نبود ...
دختر عمم مریم که 9 سالشه اومد بیدارم کرد مرتضی بریم بازی کنیم ...
یعنی بازی های که من روز های قبل با اینا داشتم فقط میخواستم یکی باید از من عکس بگیره !!!
خاله بازی میکردیم و یه عروسک بهم داده بودن که مثلا این بچمه !!!
نمیدونم چرا هرچی بهش میدادم نمیخورد 
بعد نه گریه میکرد و نه حرف میزد 
یک ساعت روی پام بود و تکونش میدادم اصلا چماش بسته نمیشد 

دیروز هم که بهم گفتن بیا بریم گل بازی !!!
گفتم باشه عزیزم میام !!!     گفت میای !!!
واقعا !!!
گفتم آره رفتیم و خاک آوردیم و الکش کردیم و خیلی شیک گل درست کردیم و بازی میکردیم ...
بعد هر کسی داست یه چیز درست میکرد ...
منم گفتم یه خونه درست کنم و شروع کردم به ساختش و خوب نشد زدم خرابش کردم 
بعد گوشیم زنگ میخورد. دوست میگه چرا دیر جواب میدی ؟
میگم من تا ارنج توی گلم و وضعیتم افتضاحه ( بیچاره گوشی من )
بعد توی این زمانی که من داشتم گوشی جواب میدادم کل دست لبسا و ... رو با گل خیلی خوشگل پر کردن بعد دستاشو به هم میزد و هرچی خاک بود میریخت روی سرم ...
بعدآب ریخت گلم خیس کرد ...
یه حالت چسبناک تر شد و منو گل کرد ...
هعی ...
یعنی انقدر این دوتا دختر عمم رو با گل زدم و البته خوردم !!! ( یکیش بهار بود 4 سالش یکیش هم همین مریم )
واسم جالب بود گریه نمیکردن وقتی تمام لباس، پا، دست و صورت همه گل بود ....
خخخ ...
خیلی خوشگل همه جارو به گند کشیدیم بعد رفتیم تو گفتیم بازیمون تموم شد !!!
کلا تمام لباس من گل اون دوتا رو که دیگه نگو ...
مارو کلا انداختن بیرون گفتن تمیز نشدین نیاین تو !!!
کلا روز خوبی بود و حالم بهتر شد و اومدم رشت ...

از امروز هم باید درس بخونم ...
وااااییییی ...
استرس گرفتم وحشتناک ...
خدایا ممنون بخاطر همه چیز ...
این غول هم بکشم میرم مرحله آخر ...
ممنون ...

ممنون از شما که مطالبم رو میخونین ...
راستی امروز روز کارمند هم هست ...
مناسبا زیاد داره ولی فکر کنم همین خوب باشه واسه تبریک ...
کارمندای عزیز تبریک ....
روز پزشک هم به پزشک های آینده با تاخیر تبریک میگم ...
روزاتون شهریوری ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: گل، گل بازی، خونه، برگشتن، حال خوب، کثیفی، دختر عمه،
تاریخ : پنجشنبه 4 شهریور 1395 | 07:36 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حال تک تکتون خوب و عالی باشه ...

الان ما توی اولین روز بهترین ماه بهترین سال هستیم 
خوشحالم خیلی زیاد ...
ممنون ازتون که باعث حال خوب من میشین با پیاماتون ...

خوشحالم ...
ممنون بابت همه چیز ...
انگار سال نو شده برای من ...
توی آخر های مرداد اتفاق های خیلی خیلی فوق العاده واسه من افتاد که خیلی واسم عالی بود 
امیدوارم شهریور همه چیز بهتر و بهتر بشه تا بهترین ماه زندگیم رو داشته باشم 
خوبه که خوشحالم ....
میخوام پرواز کنم ...
اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم... دارم فقط مینویسم ...

امروز اومدم خونه و وضعیت بچه داری که من دارم خیلی سخت و شیرینه !!!
یعنی دیووونه کردن منو وحشتناک !!!
الان به زور پیچوندمشون برن کارتون ببینن تا بتونم پست بفرستم و نظر هاتون رو جواب بدم ...
عمم میگه مرتضی یه هفته بمون ...
هستی اصلا اینا شلوغ نمیکنن 
گفتم نه باید برم کار دارم !!!
یعنی میگی کار دارم همه نگاه ها میره که تو میخوای بری تنهایی دقیقا چیکار کنی ؟
اصلا تو چیکار میکنی ؟
واقعا اون اعتماد قبلی به من نیست !!!
خخخ ...

طولانی نمیکنم این پستو فقط میخواستم بگم :
شهریور عزیز سلام 

خوشیاتون قطار قطار ...
یا مهدی ...

پی نوشت : پست بالا چون قشنگ بود دوست داشتم یه مدت پست ثابت باشه ...
ممنون از نظراتون اگه دوست داشتین درخواست بدین من بهتون رمز بدم ...
ممنون ...



طبقه بندی: خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: شهریور، شهریور عزیز، شهریوری ام، شهریور عزیز سلام، سلام شهریور، دوست دارم، عاشقتم،
تاریخ : دوشنبه 1 شهریور 1395 | 10:00 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

تعداد کل صفحات : 5 :: 1 2 3 4 5


  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات