به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.

تاریخ : یکشنبه 31 مرداد 1395 | 11:16 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام  ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

1- باشگاه کونگفو توآ 
از جمعه شیرینی که نوشته بودم. انتظار یه یک شنبه سبک رو داشتم ولی اینطوری نبود !!!
نباید این روزا افت کرد و باید توی اوج آمادگی باشیم ...
تقریبا یک ساعت هوازی کار کردیم !!!
یه پیست توی کلاس درست کرده بود که انواع حرکات توش بود ( دو ، سینه خیز ، غلت ، رول ، پرش از بغل و ... )
باید هعی این پیست رو میرفتیم اخرش دیگه نمیتونستیم سر پا وایسیم ...

بعد یه شیلنگ آتشنشانی رو باید 4 نفر نگه میداشتن ما باید اینو از داخل با ساعد میگرفتیم و به سمت جلو میرفتیم ...
تمام ساعد های من کبود شده بود ...
رفته بودم کارگاه بچه ها میگفت چیکار میکنین مرتضی !!!
جوری شده بود که غلط کردم رو توی نگاه همه میشد دید ...

بعد دو تا توپ 5 کیلویی رو باید توی یه حلقه به سمت هم پرت میکردیم به محز پرتاب باید سریع یه کار رو انجام میدادیم و میرفتیم توپ بعدی رو میگرفتیم ...
یعنی یه وضعیتی بود...       ولی خیلی کیف میداد ...

دیگه انتظار داشتم دیشب خوب پیش بره و حداقل یه بند انگشت از شدت این روزا کم بشه ...
بازم همین آش و همین کاسه بود و آخرش هم کششی باید کار میکردیم که واقعا توان آدمو میگرفت و چون من حالم خوب بود تا آخر انرژی داشتم.
45 دقیقه مونده بود به آخر کلاس ...
استاد بهمون گفت میخوایم دفاع شخصی کار کنیم 
تمام حرکات روی من انجام میشد. نمیدونم چه اسراریه روی من بزنه ... ( سن منو استاد زیاد اختلاف نداره - جو کلاس عالیه ... )
انقدر خورده بودم زمین الان که توی آینه نگاه کردم فهمیدم کمرم کبود شده ...
بعد سوال های من شروع شد ؛

اگه یکی با قمه بهتون حمله کرد چیکار کنیم ؟
گفت یا فرار میکنی یا یه چیزی به سمتش پرت میکنی یا دفاع میکنی ...

بعد یکی از هم باشگاهی هارو صدا کرد یه چوبم بهم داد 
گفت حمله کن ...
منم که کلا روم نمیشه با چوب کسی رو بزنم استاد بهم گفت اگه نتونه چیزی رو که بهش یاد دادم رو اجرا کنه بزن لهش کن 
منم که کلا آدم بی شعوری هستم حمله کردم و چرخیدم و ضربه زدم و پله ای میشکیدم عقب ...
استاد بهم گفت کسی اینجوری حمله نمیکنه، آدم های بیرون عقب نمیکشن !!!
این کار ترسو هاست !!! 
خخخ ...
بعد گفت با چوب به من حمله کن ...
بعد رفتم که بزنم چوب از دستم انداخت و تا میخوردم منو میزد ...
گاردم بسته بود و فقط میزد ...
منم میخواستم هعی بزنم گفتم بزنم بدتر میشه وایسا بزنه خسته بشه 
یه 5 دقیقه ای منو قشنگ زد !!!
بعد چوب رو برداشت و گفت دفاع کن !!! 
هاااااااااااااان !!!
چپ راست میزد منو ...  

رضایت بخش بود حرکتام میشد بهش گفت دفاع !!!
بعد با همون حال هعی میخندیدم، استاد گفت میخندی ؟
بعد یکی زد دفاع کردم ...
گفت آفرین کشید کنار چوبو پرت کرد سمت من ... روی هوا گرفتم !!! 
خخخ ...
کلا راضی بود ازم ...

بعد یکی از بچه ها یه حالتی رو تعریف کرد ...
باز روی من تست شد !!!
یعنی تمام حرکت هایی که میشه از یه نفر زور گیری کرد. رو من خوردم !!!
گردننم کبود شده بود انقدر منو گرفته بود !!!
بابا بیخیال من مردم ... 

سرتون رو درد نیارم خیلی خوشگل منو گرفتن زدن یعنی الان که خودمو توی آینه دیدم واقعا دلم سوخت !!!
جا نیست بشه گفت اینجا سالمه ...
تمام بدنم پر از کبودیه !!!
یعنی جوریه که دارم تایپ میکنم پشت دست راستم کبود شده !!!  
یعنی مامنم منو ببینه یکسره گریه میکنه 
ولی واقعا چسبید ...  
آخر کلاس هم استاد بهم گفت توی خیابون حلوا پخش نمیکنن ...
گفتم استاد شما بدتر از هر خیابونی که من دیدم هستین !!!
 گفت بدنت قوی میشه 

الان من شماره یکم فقط باشگاه بود ...
تازه همین قدر دیگه متن واسه 4 شماره بعدی داشتم !!!
خخخ ...

مواظب خوبیاتون باشین ...
یا مهدی ....



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: باشگاه، درد، ضربه، دفاع شخصی، چوب، کبودی، حس خوب،
تاریخ : چهارشنبه 27 مرداد 1395 | 10:35 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم وقتی این نامه را میخوانی بهترین حال زندگیت را داشته باشی 

باز دوباره محکوم به نوشتن از تو شدم. شش دست را به حکم های دلت باختم باز هم دل بازی میکنی ؟
مثل شاهی شده ام که قبل از شروع بازی مات چشمانت شده است. مگر میشود فکر کرد، وقتی دل تصمیم بگیرد ؟

فکر نبودنت کابوس تمام خواب هایم شده است. مگر میشود روز باشد و تو نباشی ؟
کاش زمان دست من بود. تا این بی عدالتی ها را پایان دهم ...
دیووانه ایم و به بازی زمان اعتراض نمیکنیم. ما عاشقیم و کلا اعتراض نمیکنیم.

چقدر خوب است که دیوانه تو باشم ...
دنیا، برای عاقلان ...
من این دیووانگی را به 100 دنیا نمیدهم.
هیچوقت درک نکردم مگر میشود تو را دید و سالم ماند ؟
مگر میشود تو باشی و عقل تصمیم بگیرد ؟

از کجا باید شروع کنم ؟
با اولین سلامش ؟
که تمام وجودم را مانند دریا، آرامش خزری میدهد ...
کاش باشی و فقط سلام کنی ...

از کجا شروع کنم ؟
وقتی که اسمم را صدا میکند ...
انقدر بلند میشوم، بیشتر از دماوندت ...
کاش باشی و صدایم کنی ...

از کجا شروع کنم ...
هعی ...
کاش این کاغذ هم میتوانست سنگینی از تو نوشتن را تحمل کند. حال روز قلم را نگوییم بهتر است ...
پیش چشمان تو همه خاکستریم !!!

آروز دارم باشی کنارم ...
حرفی نزنی، چیزی نگویم ...
فقط مات چشمانت شب ها را صبح کنم ...

کاش هیچوقت بودنت تا نداشت ...
دوستت دارم بهترینم ...
یا مهدی ...

25 مرداد سال 95 - مرتضی

هستی، ولی با نیستی ات چه کنم ؟  /   تابستانیم، ولی با پاییزت چه کنم ؟
درختم، میترسم از  پاییز سرد  /  با کوچه پرندگانت چه کنم ؟
فرهادم، بین لیلی ها   /  اگر شیرینم نباشد چه کنم ؟
همیشه، دوستت دارم ...  /  این را نگوییم، چه کنم ؟
#خودم 




طبقه بندی: شعر، گفتگو، اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: دنیای شاد ما، دوستت دارم، بهترینم، نامه، نامه به بهترینم، حال عالی، زندگی شیرین،
تاریخ : دوشنبه 25 مرداد 1395 | 09:40 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون مثل من باشه ...

بالاخره یکی از قشنگترین روز های زندگیم شروع شد، صبح رفته بودیم دریا ... 
یعنی دیدن طلوع خورشید یکی از فوق العاده ترین اتفاقی بود که واسه من افتاد. کاش میشد هر روز این صحنه رو دید. واقعا از دیدنش آدم سیر نمیشه ... 
با رسیدن ما تمرین هم شروع شد سریع لباس عوض کردیم و شروع کردیم به دوویدن ( چون نمیخواستیم به روی خشن خورشید برسیم )

[ دوست دارم جزییات رو بگم چون بعدش خودم میخوام بخونم واسه خودم خاطره میشه اگه خوب نشده ببخشید ]

حدود نیم ساعت فقط میدوییدیم و یه مسیر شنی و بعضی مواقع خیس رو میدوییدیم. طوری شده بود که از خستگی میخواستیم از حال بریم !!!  واقعا وحشتناک بود فقط شروعش ...
خیلی خوب شده بود. مثل این فیلما ... که خورشید میومد بالا و ما هم میدوییدیم با صدای دریا ...     واقعا خیلی خوب بود ...
 بالاخره استادامون خسته شدن و گفتن کششی کار میکنیم ... 
1 دقیقه استراحت و بعد نوبت رسید به حرکات کششی ...
یه 10 دقیقه کاملا کششی کار کردیم و دوباره شروع کردیم مسیری رو که اومدیم برگردیم !!!  
بعد استادمون گفت خدا کنین برگشتن باشه !!!
وای وای ...
من فهمیدم که تمرین تازه شروع شده ... 

حرکت های پا و دست  باید میرفتیم  !!!
جوری شده بود که انقدر نفس کم اومده بود تمام بدنم داشت نابود میشد ...

بعد استاد گفت با شماره یک استارت اگه کسی نره یا عقب بیوفته 50 تا شنا !!!
بعدا استارت ها یجوری بود که باید 30 متر رو میرفتیم و برمیگشتیم !!!
یعنی مسیر رو به جلو نمیرفت !!! 
توی شن واقعا سخته ...
5 بار همین ماجرا بود ...
بعد پنج بار و بار اول گام بلند بود مثل شتر مرغ !!!
همه داشتن داد میکشیدن ... ( داد میکشی یه انرژی به آدم میده واسه ادامه دادن )
خستتون نمیکنم جوری شده بود که واسه قدم بعدی بدنمون التماس میکرد ...
بالاخره 1 دقیقه استراحتمون رسید و یه مرحله جدید از تمرین شروع شد. 
فقط میخواستم خودمو قوی نشون بدم تا کسی نبینه که کم آوردم. باید پایداری میکردم !!!
اولیش کلاغ پر بود برگشت استارت !!!
دومیش سینه خیز بود روی شن !!!  برگشت استارت !!!
سومیش غلت زدن بود روی شن !!!  برگشت هم استارت !!!
و ...
نه من، همه مثل جنازه ها شده بودن.  2 دقیقه ای بازم استراحت بود ...
گفتیم خداروشکر تموم شده ته تهش مسیر بقیه رو قدم میزنیم ...
یعنی راه رفتن هم نمیشد - انقدر حالم بد بود که اسمم هم یادم نمیومد 
بعد گفت مسیر برگشت رو از توی دریا باید بدوییم، طوری که تا زانو آب باشه  ...
جوری بود که باید دو به دو  کنار هم میرفتیم و کنار من هم استاد بود !!! 
10 دقیقه همینجور رفتیم و وقتی گفت تموم همه همونجا افتادن توی آب و استاد گفت بلند شید جنازه ها !!!  
تا جای اولمون 50 متر نبود گفت آفرین. آزدادید، سریع برید اونجا تازه میخوایم میت بزنیم  !!!

ادامه در ادامه مطلب ....

ادامه مطلب

طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی،
برچسب ها: تمرین، تمرین سخت، حس فوق العاده، تمرین توی دریا، دریا، طلوع خورشید، قشنگی دریا،
تاریخ : جمعه 22 مرداد 1395 | 11:52 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

انقدر حالم خوبه که ...
فوق العاده، فوق العاده، فوق العاده،  بالاترش چی میشه ؟
من الآن همونم ...

نمیدونم چه سری هست که من میرم باشگاه بجای این که این همه تمرین خسته ترم کنه خیلی خیلی فوق العاده ام میکنه ...
وقتی اینجوری خوبم یه زد حال خوشگل همیشه در کمین هست 
واسه همون اصلا قسمت نظرات رو باز نکردم !!!
چرا انقدر زیاد نظر اومده ؟؟؟
فکر کنم حالم زیاد خوبه یهو همه اومدن تا منو نابود کنن ...
زندگی عاشقتم 

بگذریم ...
بگذریم از برنامه ریزی های مالی من که واقعا احمقانه هست ...
همیشه باید پولم به صفر نزدیک بشه تا برم پول بگیرم اخه از صف عابربانک تنفر خاصی داریم ...
اینو بعدا تعریف میکنم خودش یه توماریه ...

امروز طبق معمول تمرین بود و تمرین پنجشنبه جوری ادمو پودر میکنه که ادم حافظه اش رو از دست میده ...
فقط بخاطر این که آخر هفته هست 
قرار بود با استاد بریم دریا اونم 5 صبح من تا حالا صبح دریا نرفتم چون کسی پا نیست همه تن لش میشن صبح البته ببخشیدا لغت اینطوری به کار میبرم.
فردا یه تمرین سنگین اونجا بود و تقریبا همه جا زدن ولی من گفتم هستم !!!
استاد گفت مرتضی میای ؟ ( توی باشگاه واقعا منو مرتضی صدا میکنن )
گفتم اره 100 درصد ...
گفت واقعا میای ؟
گفتم اره استاد ...
گفت مطمئن باشم ...
میگم استاد مگه میخوای از عروس بله بگیری، میام دیگه ...

فردا صبح باید 4:30 بلند شم برم تمرین ...
امروز به قدری آب از دست دادم که 4 لیتر خوردم ولی هنوز تشنه ام 
اومدم برم حموم یه مارمولک خوشگلش اومده بود داخل آخه پنجره حموم رو یادم رفته بود ببندم توری هم نداره ...
یکم خسته اش کردم و رفتم یه دسمال اوردم و همونجا گرفتمش 
الانم دارم این پست رو مینویسم خیلی شیک داره منو نگاه میکنه و یه غلط کردم خاصی توی چشماش هست ...
عاشقشم 
عالیه ...

دیگه همین دیگه فردا خیلی فکر کنم بهم خوش بگذره که هیچ وقت انقدر دریا بهم خوش نمیگذشت با این که فعلا نرفتم ...
فردا یه تومار دیگه مینویسم.
ممنون از همتون ...

برم سراغ نظراتون ...
خیلی سخته که جدی باشم 
این مارمولکه هم آزاد کنم 

مواظب خودتون باشین ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: دریا، تمرین، صبح، باشگاه، استاد، تمرین سخت، خواب،
تاریخ : پنجشنبه 21 مرداد 1395 | 09:04 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز حالم مثل همیشه عالی عالی عالی هست ....
هر وقت اینجوری میشم حس مسخره بازیم گل میکنه و دوست دارم یه کار متفاوت بکنم.  این تفاوت توی نظر هایی که مینویسم هم هست ...
حالا سعی ام رو میکنم شاید نشه 
امروز مثل همیشه فکر میکردم که چی درست کنم. در کابینت رو باز کردم دیدم یه ماکارونی پروانه ای داره منو نگاه میکنه ...    خیلی مظلوم ...
مثل گربه چکمه پوش بودا توی شرک 
گفتم نه در کابینت رو بستم 
دوباره بازش کردم دیدم دوباره داره منو نگاه میکنه ...    با حالت نا امیدی گفتم باشه !!!
من کلا ماکارونی شکلی نمیخورم !!!
ظهر هم ماکارونی درست نمیکنم ...
اصلا ... اصلا ...  اصلا ...
یبار انگلیسی خورده بودم خیلی خوشم آومد.  یه حالتیه ادم دوست داره فقط بشینه و نگاهش کنه ...
آخه ...
درش رو که باز کردم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد این بود که چقدر خوشگله !!!
همینجوری یکیش رو خام خام خوردم 
وقتی داشتم درستش میکردم یه حس خیلی باحالی بهم دست داد انگار دارم بال یه پروانه خیلی خیلی بزرگ رو لمس میکنم.
خیلی حس لطیف و قشنگی به ادم دست میده 
آشپزی واسم تبدیل به یه هنر شده بود مثل نقاشی که تمام حس با اون منتقل میشد ...
وقتی یکی از این تیکه های ماکارونی باز میشد ناراحت میشدم و باهاش حرف میزدم 
تازه فهمیده بودم که تا چیزی رو ندیدم درموردش قضاوت نکنم ...
میخواستم مواد رو باهاش مخلوط کنم گفتم نه الکی زشتش میکنم ...
مواد رو گذاشتم کنار تا جدا دم بیان ...
خیلی حس خوبی بهم داد ...
مثل موقعی بود که داشتم قیمه درست میکردم !!!
کلا آشپزی و هنر، عالیه ...

همیشه کسایی رو که موقع ناهار ماکارونی درست میکردن و ماکارونی شکل دار درست میکردن مسخره میکردم ...
حالا میفهمم چقدر احمق بودم !!! 

خیلی دوست داشتم عکس ازش بگیرم و بزارم ولی دلایل زیادی جلوم سبز شد ...

ببخشید که پست های بی کیفیت میفرستم ...
ممنون که میخونین ...
سلامت باشین ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: ماکارونی، ماکارونی پروانه ای، آشپزی، حس خوب، حال عالی، غذا، ناهار،
تاریخ : چهارشنبه 20 مرداد 1395 | 12:02 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

روزای شاد من شروع شده ...
امروز که عالی بود، خداروشکر داره حالم بهتر و بهتر میشه ...
دیروز میخواستم یه پست درباره کمک کردن بنویسم. ولی اتفاق هایی افتاد که دیگه نتونستم بنویسم ...  ( خداروشکر به خیر گذشت )
تمام بدنم درد میکنه، دیشب قرار بود کششی کار کنیم !!!
مثل پنیر پیتزا کش اومدم و الان نمیتونم تکون بخورم ولی یه نکته مثبت داشت این بود که کمکم کرد بتونم درس بخونم!!!
دلم برای دوستام که  پیشم نیستن تنگ شده و دوست دارم هرجا هستن حس حال قشنگی به زندگی فوق العادشون اضافه بشه ...
بعد مدت ها حالم داره خیلی خیلی عالی میشه ...
همین که مینویسم حالم خیلی خیلی عالیه حالم خیلی خیلی خیلی عالی میشه ...
نصف تابستون هم تموم شد ...
کم کم داریم به سردی و غم انگیزی شهریور عزیز  نزدیک میشیم ...

دیشب بعد مدت ها یه خواب قشنگ دیدم ...
خیلی حس قشنگی دارم، این حس همیشه با پویا بیاتی تقسیم میکنم ...
عالیه ...
همین که میگه : آرزومه ...
آرزومه دستای تو دستام جا بگیره  / خدا کنه شعله عشقم تو دلت پا بگیره ...
فوق العاده هست ...

نمیخوام بگم چیزی رو فراموش کردم نه...    باهاش کنار اومدم.
یه حسی دارم مثل این که خیلی شیک بری کنار رودخونه و دوستات بیان دستو پاتو بگیرن بندازنت توی آب ...
خیس میشی ولی خیلی حس قشنگی بهت دست میده و بجای این که از خیس شدن ناراحت باشی بیشتر دوستات رو دوست داری ...
زندگی پر از این خیسی هاست ولی باید امید داشته باشیم که آفتابی هم هست ...
البته بسته به فصل داره که دیر خشک بشیم یا زود ...

وایییییی ...   خدا این زندگی چقدر قشنگه !!!
عالیه ...
دوست دارم ...
انقدر که میخوام یه گاز ازش بگیرم و یه ساعت روی دستش درست بشه ...
بشینم روز و شبش ، سختی آسونیش ، تلخی و شیرینی ، مهربونی و عصبانیتش رو مسخره کنم.
بعد بهم بگه؛ بی مزه ...     باهات دیگه قهرم !!!
همینجور بهش نگاه کنم و با مهربونی بهم بگه خوب باشه!!!  بخشیدمت، دیگه مشکلات رو واست نمیفرستم.
فردا هم روز از نوع ...
خیلی خوبه تنهام نمیزاره و همیشه هست ...     عالی نیست ؟
آدم باید سالم باشه تا دوسش نداشته باشه ...
من که دیوونشم !!!


ببخشید سرتون رو درد آوردم ...
نمیدونم متنام چرا اینجوری شده 
زندگیتون نارگیلی ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: زندگی، همراه، رودخونه، ارامش، حال قشنگ، قشنگ، حال عالی،
تاریخ : دوشنبه 18 مرداد 1395 | 10:18 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

میخوام از این چند روزی که گذشت بگم ...
دیروز 9 صبح هر چقدر تلاش میکردم خوابم نمیگرفت شب قبلش هم فکر کنم ساعت 5 خوابیده بودم. بلند شدم، و کار های همیشگی که مسواک بود و یه چیزی خوردن، بعد شروع به متر کردن خونه و فکر کردن به همه چیز ...
رفتم سر درس که درس بخونم ولی با این همه مشغله فکری میشه درس خوند ؟
اومدم پشت سیستم یکم حالم بهتر بشه ...
اهنگ "کوچه عاشقی سیناسرلک" گوش میدادم و اومدم و نظر هارو جواب دادم کلا از صبح داغون بودم. تو همین نظر دادن ها بودم که یه جوابی واسم اومد که مرتضی نظر یکی دیگرو واسه من فرستادی !!!
هیچکس نگفت چرا انقدر حالت خرابه که اینجوری اشتباه میکنی ؟
انتظاری هم ندارم، اشتباه خودم بود. انقدر داغون بودم که ناهار رو اصلا نیمدونم چی خوردم ...
سیب زمینی پخته بودم واسه سالاد الویه همونو خوردم با تخم مرغ و  یکم خیارشور ..
خیلی کم خوردم انگار سیر سیر بودم ...

داغون بودم تا غروب که رفتم باشگاه و از اول تمام عصبانیتم رو روی میت خالی میکردم ...
نمیخندیدم!!!     همیشه با استادمون خنده و شوخی داشتیم ولی این دفعه استادم ازم پرسید چرا اینجوری هستی ؟؟؟
بعد بهم فشار آورد، و انقدر بهم روحیه داد که توی این 1ساعت و نیم فوق العاده عالی شدم ...
اومدم خونه و خسته بودم و از ساعت 10 تا 4 خورده ای پشت سیستم بودم و داشتم کارای عقب افتاده ام رو انجام میدادم ...
شام هم 3 تا سیب زمنی مونده بود که یکی رو با نون هموون روز تموم کردم ...    نونم تموم شد ...
مونده بود دوتا سیب زمینی که یکیش رو خوردم ...
حس هیچی نداشتم و ساعت 4 از شدت خستی بیهوش شدم ... 
سیستم روشن بود ولی من خواب ...
بعد 9 صبح دوستم بهم زنگ زد و یه سیکل جدید شروع شد که امروز نام داشت ...
صبحانه اون یدونه سیب زمینی رو که گفته بودم خوردم ...   بدونه نون چون نداشتم !!!
وقتم نداشتم ...
از 10 حدودا تا همین الان بیرون بودم !!! 
حدودا 16 ساعت بیروون بودم و تنها چیزی که خوردم آب بود و یه بستنی که همین 1 ساعت پیش خوردم اونم حسش اومده بود ...
حدودا ساعت 12 داشتم میومدم خیابونا رو میدم که یه مغازه ای نون داشته باشه ...
دریق از یه نون !!!
بیخیال سوار ماشین شدم و رفتم ...     داشتم میرسیدم که راننده عزیزمون تصادف کرد !!!
شدید نبود ولی این راننده ها دعوایی که گرفته بون از خود تصادف بدتر بود ...
با بدبختی اینم تموم شد ...
دیشب که داشتم میومدم به راننده گفته بودم مواظب خودت باش !!! 
انقدر اخر همه متنام هست که توی جمله بندیم هم تاثیر گذاشته ...

الان خونه ام ...
ساعت تقریبا 2 ...
تازه پلو گذاشتم بخورم !!! 
میخواستم مکارونی درست کنم اون خیلی طول میکشه ...
الان دارم همون اهنگ سینا سرلک رو گوش میدم و واستون پست مینویسم ...
فردا هم 9 صبح باید بلند بشم ...
تا 7 باید بیرون باشم چون کارگاه دارم ...
اگه دیدن پست ندادم ببخشین منو چون خونه نیستم 

خیلی عالیه حالم واقعا دارم میگم. چون خیلی روز هایی رو که همیشه وقتم پره و باید از خوابم بزنم رو دوست دارم ...
دوستام بهم میگن مرتضی اعصابت فولاده یا این که خیلی دیوونه ای ...
اگه دیوونگی اینه من دیوونگی رو دوست دارم ...
ولی خودم قبول ندارم چون میدونم خیلی عجول و زود رنجم ...
روزای شلوغ رو دوست دارم اگه بدونم که یک میلیمتر منو به جلو حرکت میده ...

ببخشید یکم زیاد شد حرفام ...
یکمم نگارشش بد شد چون واقعا نه مغز فرمان درست میده و نه دستام انرژی دارن که بنویسن ...

مواظب خودتون باشین ...
زندگیتون پر از اتفاق های قشنگ ...
شب بخیر ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی،
برچسب ها: شلوغی، روز شلوغ، سختی، اعصاب، حوصله، نارحتی، اشتباه،
تاریخ : شنبه 16 مرداد 1395 | 12:31 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه همراه با شادی ...

دیشب خوابم نمیبرد و رنگ سیاه برداشتم و سعی کردم. دنیای قشنگم رو تیره تر کنم. مثل خودم ...
هنوز نصف تابستون و ماه مرداد نگذشته که این همه اتفاق با هم افتاد که مقصر بعضیاشون من بودم. از کسی ناراحت نیستم، هیچوقت نبودم چون همیشه حق با بقیه هست ...
بعضی وقتا یادم میره که 21 سالم شده ...
همیشه توی اون دوران کودکیم موندم و دست از این کارای اشتباهم بر نمیدارم.
همیشه فکر میکنم همه اشتباه با یه ببخشید حل میشه و هیچ چیز ازش باقی نمیمونه !!!
امروز میخوام برم دریا ...
به قول یکی از دوستام ؛ بزرگی دریا حال ادم رو خوب میکنه ...

امروز حالم عالیه ...
بعضی وقتا میگم عالیم خنده ام میگیره ...
کلا هر وقت داغونم خندم میگیره؛ هفته پیش رفته بودم باشگاه و انقدر فشار زیاد بود که نمیتونستم نفس درست بکشم و باز هم تمرین میکردم و موقع استراحت 3 دقیقه ای شد.داشتم میمردم.توی همین وضعیت خندم گرفته بود و استادمون یه ضربه به پهلوم زد و یه فاصله ای رو پرت شدم !!!
بعد به استاد گفتم دارم میمیرم شما منو میزنین ؟
میگه کسی که داره میمیره غش غش نمیخنده !!!
بازم داشتم میخندیدم !!!    نفس نمیتونستم بکشم ولی میخندیدم ...
نمیدونم چرا اینجوریم ؟؟؟  -  مقابل درد و نارحتی خندم میگیره ...
با یه روناشناس هم درموردش حرف زدم گفت بدن هر کسی مقابل ناراحتی یه واکنشی نشون میده، واسه تو خنده هست ...
یه خوبی که داره اینه که بقیه متوجه حال بد من نمیشن و ناراحت نمیشن ...

بیایم بلند بخندیم بازم به درد های بیشمارمون ...
به وضعیت فعلی من که همه انتظار دارن یه رتبه خوب کارشناسی ارشد ازش در بیاد ...
به ادمی که بجای گریه داره میخنده ...
به مرداد ماه که فکر میکنه میتونه بدترین ماه سال باشه ...
به غذا هایی که درست میکنم. و چهره سامان گلریز بعد خوردن غذا هام ...
به ظرف های داخل سینک که فکر میکنن شسته میشن !!!
به کسی که از 10 نفر 8 نفر بهش میگن دیوونه ...
به کسی که فکر میکنه لیاقت عشق بقیرو داره ...
بخندیم به کسی که فکر میکنه با خنده همه چیز درست میشه ...
بخندیم به 47 روز دیگه ...
بخندیم به اون روزی که من نیستم و همه ناراحتن و گریه میکنن از این که من نیستم !!!
...

مرد گریه نمیکنه، نمیترسه و ...    ولی حق بدین که بخواد دردو دل کنه ...
مرسی که پای حرفام نشستین ...

روزگارا تو اگر سخت به من میگیری ، باخبر باش واسه متوقف کردن من به چیزی بیشتر از این احتیاج داری ...
ببخشید یکم تحریفش کردم ...

قشنگی دنیاتون 3 برابر ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: بخندیم، خنده، درد، احساس، عشق، بچگی، حال بد،
تاریخ : سه شنبه 12 مرداد 1395 | 10:36 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

عید شد و سالی که من همیشه منتظرش بودم رسید ...
همیشه به این سال میگفتم سال خودم و همیشه منتظر بهترین اتفاق ها بودم.
شروعش که با مرگ یکی از بهترین و مهربون ترین اقواممون همراه بود ...
انقدر از این حادثه نارحت بودم که نمیشد حتی یک لحظه بچهاش رو از جلوی چشمام دور کنم و ناراحت نباشم ...
همیشه زمان همه چیز رو حل میکنه ...
اینبار حل نکرد ...    بدتر کرد ...
دوستم علی فوت شد و حالم رو کاملا بد کرد ...
21 سالش بود چند ماه نشده بود که ازدواج کرده بود و تازه داشت سختی های زندگیش رو کم میکرد که تصادف کرد و فوت شد ...
هیچوقت جمله پدرش یادم نمیره که به عروسش میگفت : دخترم گریه نکن ...    امیدوارم یکی نصیبت بشه ، اسم اونم علی باشه ...
هعی ...
داغ جوون واقعا سخته و آدم رو نابود میکنه ...
نوار گوشه وب هم بخاطر همین بود ...
امروز رو بعد از اتفاق های گذشته خوب شروع کردم و یکی از بهترین دوستام بهم خیلی انرژی داد ...
خواستم روزم رو عالی شروع کنم ولی یه خبری بهم رسید ...
علی فوت کرد ...
اون 22 سالش بود و با نامزدش با موتور داشتن میرفتن که تصادف میکنن ...
خودش فوت میکنه و نامزدش هم میره توی کما !!!
خیلی سختی کشید تا بتونه زندگیش رو جمع کنه ...
بعضی وقتا چقدر پیچیده میشه سرنوشتمون ...

فکر میکنم همش یه خوابه ...    یه کابوس ترسناک ولی نمیدونم کی باید بلند شم از این خواب ...
دنیام چقدر ترسناک شده !!!
این اون سالی بود که از بچگی انتظارش رو داشتم ؟؟؟
فردا باید برم ...
باورم نمیشه ک باید توی مراسمش باشم.
باورم نمیشه که این اتفاق ها میفته ...
نمیدونم باید چی بگم !!!
واقعا نمیدونم ...
خدایا ...
جوون های ما کم سختی نکیشیدن توی این دنیا !!!
کمکشون کن توی اون دنیا بهشون سخت نگذره ...

از مرداد ماه متنفرم ...
ماه بعد انگار ماه منه ...
خدایا کمکمون کن ...

یا مهدی ...



طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: علی، بدترین هفته، درد، ناراحتی، حال بد، ترس، تصادف،
تاریخ : پنجشنبه 7 مرداد 1395 | 12:03 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون فوق العاده باشه ...

انقدر موضوع اتفاق افتاده که نمیدونم کدومش رو بگم که توی پست هام جا بشه ...
هعی ...
از بارون هایی بگم که هر روز مارو خسته کرده ...
از دعوام با دوستایی که فقط اسمشون دوسته ...
از اتفاق هایی که امروز افتاد و من هنوزم که هنوزه شبیه علامت تعجبم.
از خواب دیشبم توی پارک ...
از وحشتناکی دیروز ؟؟؟
از مهمونی پری روز !!!
از ادمایی که اصلا ادم نیستن و مجبورم تحملشون کنم...
از کسایی که همیشه دوسم داشتن و دارن و من اصلا اونجوری که باید دوسشون ندارم ...
و...

نمیدونم چطور بگم !!!
شاید باید بزارم واسه بعدا ...
یه سری مطالب هست که مینویسم و منتشر میشه ...
یه سری هستن که مینویسم و رمز دارش میکنم ...
یه سری هستن که مینویسم ولی چرکنویس میمونن ...
یه سری هستن که توی گوگل داریو مینویسم و میزارم بمونه فقط واسه خودم ...

هر چقدر میرم جلو تر بیشتر باید توی گوگل بنویسم تا اینجا !!!
بعضی مسائل هستن که با گفتنشون همه فکر میکنن من راست نمیگم.
اونارو نگم سنگینترم ...

قشنگی دنیاتون دوبرابر ...
یا مهدی ...





طبقه بندی: خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: نگرانی، اتفاق های پشت هم، سردرگم، تفاوت، گیجی، دعوا، اتفاق،
تاریخ : چهارشنبه 6 مرداد 1395 | 06:52 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

اگه بخوام جمع بندی کنم تا حالا انقدر اتفاق رو همزمان نداشتم ...
شنبه رفته بودم کارگاه واسه کارآموزی قرار شد بجای تلف کردن وقت بریم و دوره ببینمیم و با استادمون هماهنگ کردیم که این دوره هارو بریم و نمره کار اموزیمون در نظر بگیره ، خیلی هم خوشحال شد و استقبال کرد ...
کلا همیشه درحال پیچیدنم !!! این هفته سعی کردم برم ...
روزای خوبی کلا توی کارگاه داریم به تعبیر دوستام من نباشم کلا حال نمیده ...
یه دوستی دارم که کلا به خاطر من اومده بود و پایه همه مسخره بازی ها هست، خداروشکر هوا گرم شده و استاد بهمون میگه همون تو ساکت بمونین !!!
هه ...    ساکت بمونین !!!
همه داشتن یه کاری میکردن که وقت بگذره منم که کلا همیشه فکرای پلید توی سرم هست.  فقط باید دستم رو دراز کنم و یکیشون رو بردارم ...
حالا منو تصور کنین ؛ لباس کارگاهی پوشیده بودم که انقدر تنگ بود دکمه های آخرش به زور بسته میشد و سرمه ای رنگ بود. واسه من نبود واسه کارگاه بود از توی اتاق پیچونده بودم ...
یعنی دقیقا شبیه مانتو کوتاه شده بود !!!   خخخ ...
گفتم اینجا یه اهنگ کم داره گوشی بچه هارو گرفتم وصل کردم به سیستم صوتی کارگاه...
 یه اهنگ توپ گذاشتم و کل اونجا ترکید ( توی گوشی خودم همش علیرضا آذره  )
رفیقم حالش خوب نبود.رفتم و یه مشت محکم بهش زدم !!!     وقتی بلند شد و منو دید یه سره داشت میخندید ...
بعد بهم گفت ؛ بیشعور تر از یه ادم بیشعوری 
بعد از این که با تمام ابزار هایی که توی کارگاه بود کارم تموم شد ( جوشکاری ، سنگ زنی ، بالابر های برقی ، مدل های اموزشی و ... )
گفتم برم بچه هارو اذیت کنم ...
رفتم از یخچال یه بطری اب برداشتم. ( توی بطری هنوز یخ داشت )
ریختم روی بچه ها و همرو خیس کردم بعد این موشک از در رفتم بیرون !!!
استادمون منو دید گفت چیکار میکنی ؟؟؟
بطری توی دستم بود گفتم هوا گرمه بچه ها تشنه ان میرم آب بیارم واسشون ...
رفت داخل جاتون خالی بچه ها این خیار منو فروختن !!!

یه جوری شده اصلا استادش میخواد باهام جدی صحبت کنه خندش میگیره ...
یبار بین استراحت با یکی از دوستام برنامه چیده بودم بریم واسه خودمون حاضر بزنیم و بریم !!!
یعنی اوج پرویی بود خدایش ...
خخخ ...
کلا چند روز نشده رفتم به گند کشیدم اونجارو - دیروز داشتم قوانین کارگاه رو میخوندم. 13 مورد بود. فهمیدم که من همشون رو زیر پا گذاشته بودم ...
سه روز خوب بود ببینم هفته بعد چی میشه ...
انصافا حاشیه هارو کنار بزاریم خیلی بار آموزش داره و واقعا ادم همه جهاتش رو قوی میشه ...
یه روز استاد منو کشید بیرون تا یه کاری انجام بدم !!!
گفته بود روی یه تسمه اندازه گذاری کنم و سوراخ کاری و رزوه کنم !!!
همه داشتن یه جا کار میکردن من اینور داشتم ساکت و کاملا جدی کار انجام میدادم ...
خخخ ...
استاد خوبیه نمیزاره ادم بیکار باشه ...
درسته با بعضی ابزار ها تا حدودی کار کردیم ولی دوره ای میشه و با امکانات بالا تر میتونیم کار کنیم ...
خیلی به نظرم دوره هاش خوبه ...


من اصلا نمیخواستم اینارو بگم ...
بیخیال ...
اصلا نمیدونم چی شد !!!
پست من باید یه پست نارحت کننده میشد ...
خخخ ...
الان من نارحتم ...    خخخ ...

همیشه خیلی چیزا توی ذهنم هست که دوست دارم بنویسم ولی وقت نمیشه ...
همیشه باید بگم؛ بزاریم واسه بعد ...


مواظب حال قشنگتون باشین ...
ببخشید با بعضی از حرفام ناراحت میشین ، قصد بدی ندارم فقط لبخند روی لبتون هست ...
قشنگی های دنیاتون دوبربر ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: کارگاه، فنی و حرفه ای، کارگاه اموزشی، کار اموزی، روزای خوب، روز های خوب، خاطره نویسی،
تاریخ : چهارشنبه 30 تیر 1395 | 02:36 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

تعداد کل صفحات : 5 :: 1 2 3 4 5


  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات