پ.ن: فک میکنم به زودی یه چیزایی هم تو ادامه مطلب بنویسم :)
موجها خوابیده اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند،
آبها از آسیاب افتاده است.
در مزار آباد شهر بی تپش
وای مرغی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آه ها در سینه ها گم کرده راه،
مرغکان سرشان بزیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هرچه غوغا بود قیل و قالها.
آبها از آسیاب افتاده است،
دارها برچیده، خونها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکُبنهای پلیدی رُسته اند...
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان.
وآنچه بود آش دهن سوزی نبود.
این شب ست؟ آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتار ست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی برکشم،
باز می بینم صدایم کوته است...
آبها از آسیاب افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بینگ
از عطای دشمنان و دوستان...
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم.
آبها از آسیاب افتاد؛ لیک
باز ما با موج و طوفان مانده ایم.
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود...
« مهدی اخوان ثالث »
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری پلاستیکی روی سربگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. ناخنهای مصنوعی، خندههای مصنوعی، دغدغههای مصنوعی.
هرچه فکر میکنم میبینم قرار نبوده ما اینچنین با بغل دستیهایمان دررقابتهای تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم! این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده شویم، همگی با مدرک” دکترا” در دست بر روی زمین خدا راه برویم!!
بعید است راه پیشرفت و تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای کاغذی ردبشود...
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،دراز بکشد،نی لبک بزند... با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیأت چوپانی به پیامبری مبعوث شود...
یک کاوه هم لازم است که آهنگری کند، که درفش داشته باشد که به حرمت اقامه عدل از جا برخیزد و حرکت کند…
قرار نبوده این همه در محاصرهی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، بی شک این تعداد میز وصندلیِ کارمندی و کامپیوتر با آدم های ماسیده و پشتهای قوزکرده در هیچ جای خلقت لحاظ نشده بوده؛
تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟ کلاً خسته از یک روز کارِ یدی به خواب رفتهاید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست...
این چشمها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان، برای خیره شدن به جاریِ آب آفریده شده اند، نه برای ساعت ها خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعتها به جایشان بیدار باش بزنند.
لالاییِ جیرجیرکهای شبنشین شاید حکمتی داشته تا قرص خواب لازم نشویم..
"قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، همهی دار و ندار زندگیمان، همهی دغدغهی زنده بودنمان بشود"
قرار نبوده سال ها از عمرمان بگذرد و یک شب هم زیر طاق ستارهها نخوابیده باشیم..
کف پایمان یک بار هم بیواسطهی کفش، یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد..
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همینقدر میدانم که این همه قرار نبوده هایی که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردر گم کرده...
آن قدر که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم..
اما سر در نمی آوریم چرا...!
برچسب ها: سخنان ناب، غول مرحله،
پ.ن:
ادامه مطلب برچسب ها: غرغریات،
گاهی گمان نمیکنی، ولی خوب میشود
گاهی نمیشود، که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه به دستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدایِ تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشهای از سنگ میشود
گاهی تمامِ آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست، دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانیمان، گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی، چه میکنی؟
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود...
قیصر امین پور :)
پ.ن I:
از همون حرفا! :)
پ.ن II:
از سال قبل تا الان پست نذاشته بودم ^_^
سال نو تون مبارک!
.: Weblog Themes By Pichak :.