منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 مرداد 1397 11:55 ق.ظ نظرات ()

     باید وابستگی هایت را قربانی کنی!


    گفت :باید قربانی کنی تا عبور کنی . . .
    گفتم :قربانی می کنم . . .

    گفت: باید وابستگی هایت را قربانی کنی.
    گفتم قربانی می کنم .
    گفت کافی نیست باید قربانی کنی.
    گفتم "من" هایم را قربانی می کنم  
    گفت باز هم کم است ، باید قربانی کنی
    گفتم قربانی می کنم
    خودم را ، جسمم را ، وجودم را
    گفت نه ، نشد ، باید قربانی کنی
    گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
    گفت : باید دلدادگی ات را
    قربانی کنی . . .

    ساکت شدم
    اشک هایم سرازیر شدند . .‌ .
    فهمیدم چه می خواهد
    از من می خواهد
    شمس ام را قربانی کنم
    گفتم آخر مگر می شود؟
    این شمس بود که چشم های مرا به نور تو روشن کرد ، نه نمی توانم

    گفت باید قربانی کنی و گرنه عبور نمی کنی؟
    گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم؟
    او ریسمان بین من و توست
    گفت باید ریسمانت را پاره کنی
    بند بند وجودم التماس بود
     آخر چگونه می توانم؟
    از من چیز دیگری بخواه
    اما او همچنان اصرار داشت
    که باید قربانی کنی . . .
     
    نگاهم را به شمس دوختم
    موهایش سپید شده بود
    از بس که برایم از عشق گفته بود
    و چشمانش مانند همیشه عاشقانه
    به من لبخند می زد . .‌ .
    فریاد زدم و اشک ریختم :
    من نمی توانم . . .

    شمس گفت :
    من به تو درس پرواز را آموختم
    باید قربانی کنی . . .
    حیرت کردم
    او چه می گوید؟
    از من چه می خواهد؟
    او خود ، به قربانگاه آمده است

    ای وای من ، ای شمس من
    تاب این درس را ندارم . . .
    لبخند زد . . .
    باید قربانی کنی ، من آماده ام
    تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
    فریاد زدم :
    الهی او ریسمان بین من و توست
    چشمانم را بستم
    او گفت : "تسلیم باش"
    اشک هایم را فرو می دادم
    گفتم قربانی می کنم
    و ریسمان را پاره کردم . . .

    چشمانم را گشودم . . .
    خود را در آغوش " او " یافتم  
    لبخند می زد . . .
    گفت : من تو را
    بی واسطه می خواهم
    گفتم : شمس ، شمس چه شد؟
    گفت شمس در آغوش من بود
    این تو بودی که او را رها نمی کردی
    سکوت کردم
    سرود عاشقانه او و شمس
    ملکوت را پر کرده بود . . . . .  

    عید عرفان و پیروزی بندگی بر شمادوستان گلم مبارک باد!
     ✨

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 مرداد 1397 05:45 ق.ظ نظرات ()

    ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی


    ❣️ یک دقیقه مطالعه

    ﭘﺴﺮ "ﮔﺎﻧﺪﯼ" در خاطرات خود ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:

    ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ: 

    ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
    ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
    ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! 

    ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
    "ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!"
    ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
    ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
    ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!

    --> ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ "ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی" است <--

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  من اینجا مسافرم! 

     

    جهانگردی به دهکده‌ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند . دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می‌کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می‌شد.
    جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟!
    زاهد گفت: مال تو کجاست؟!
    جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.
    زاهد گفت: من هم.


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #نمازگزار و #سگ


    مردی برای عبادت به مسجد رفت. نیّتش آن بود كه شب را به راز و نیاز با پروردگار بگذراند. شب هنگام كه به نماز مشغول بود، صدایی به گوشش رسید.
    تصور كرد شخصی به مسجد وارد شده است. با خود گفت: 

    لابد شخصی كه در این موقع شب به مسجد آمده است، زاهدی است و مرا همچون خود زاهد تمام عیاری به شمار خواهد آورد.
    باید احتیاط كنم و شرط عبادت و خضوع را به جا آورم:

    همه شب تا به روزش بود طاعت
    نیاسود از عبادت هیچ ساعت
    دعا و زاری بسیار كرد او
    گهی توبه گه استغفار كرد او
    به جای آورد آداب و سنن را
    نكو بنمود الحق خویشتن را
    وقتی صبح شد و هوا روشن گردید، مرد چشمش به سگی افتاد كه درگوشه مسجد خوابیده بود.
    از خجالت سر به زیر انداخت و با خود گفت:
    همه شب بهر سگ در كار بودی
    شبی بر حق  چنین بیدار بودی
    ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
    نداری شرم آخر از خدا تو
    بسی سگ از تو بهتر ای مُرائی*
    ببین تا سگ كجا و تو كجایی؟
    چو پرده برفتد از پیش آخر
    چه گویی با خدای خویش آخر؟


    #الهی_نامه #عطار_نیشابوری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  به دنیا آمده ایم تا آن را تغییر دهیم

    〰〰〰

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چاپیدن همدیگر! 


    وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ،ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍیی ﺑﻪ ﻣﺰﺭعه ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ
    ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ...

    ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ
    ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.

    ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ را ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ، ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ!
    ﺑﻬﺶ ﮔﻔتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ! ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ می کنی؟
    ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ، ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ می کنند!


    ******************
    این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏ است!

    ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان، به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ساززدن برای خدا!


    در زمان هاى قدیم ،مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ به نام "بردیا " که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت ...
    بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود ....
    عذراو را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید ....
    بردیا به خانه آمد ، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست  کار کند و برایشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند و او را از منزل بیرون کردند ...
    بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد .
    در دل شب  در پشت دیوار مخروبه  قبرستان نشست  و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که  در کل عمرش  آهنگ غمی ننواخته بود ،  سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب ،  فقط نواخت ....
    بردیا می نواخت  و خدا خدا  می گفت  و گریه می کرد  و بر گذر عمرش  و بر بی وفایی دنیا  اشک می ریخت  و از خدا طلب مرگ می کرد ..
    در دل شب به ناگاه  دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد ،  سر برداشت تا ببیند کیست .... ؟
    شیخ سعیدابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر دردستان شیخ بود .
    شیخ گفت این کیسه  زر را  بگیر  و ببر در بازار شهر  دکانی بخر  و کارى  را شروع کن ...
    بردیا  شوکه شد  و گریه کرد  و پرسید :

    ای شیخ!  آیا صدای  ناله من  تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
    شیخ گفت: هرگز ! بلکه صدای ناله مخلوق را  قبل از این که کسی بشنود، خالقش می شنود  و خالقت مرا که در خواب بودم،  بیدار کرد  و امر فرمود کیسه زری  برای تو  در پشت قبرستان شهر بیاورم .
    به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر ،  مخلوقی مرا می خواند  برو و خواسته او را اجابت کن .
    بردیا صورت  در خاک مالید  و گفت: 

    خدایا ! عمری درجوانی و درشادابی ام  با دستان توانا  سازهایی زدم  براى مردم  این شهر ،اما  چون  دستانم لرزید ، مرا  از خود راندند ...
    اما  یک بار فقط  برای تو زدم  و خواندم .
    اما  تو  با دستان لرزان  و  صدای ناهنجار من ،  مرا  خریدی  و  رهایم نکردی  و مشتری  صدای  ناهنجار  ساز  و گلویم شدی  و بالاترین دستمزد را پرداختی .
    خدایا ! تو تنها پشتیبان ما  در این روزگار غریب  و بی وفا  هستی . به رحمت و بزرگیت سوگندت می دهیم  که ما را  هیچ  وقت  تنها نگذار  و زیر بار منت ناکسان قرارمده،
    ╰┅──────────┅╯

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • مبارزه با فساد " نـر" می‌خواهد


    "ماده‌های" قانون جوابگو نیست


    می‌گویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه‌‏های ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت‏ می‌‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.
    این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست و حسابی نداشت، ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، هیچ خلافکاری را یارای نفس‏ کشیدن نبود.

    از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار، دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.

    سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت، بارها، دزد  را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود، ولی گردانندگان‏ دستگاه قضا هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقدان دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه‏‌ای که،گاهی، جناب دزد، زودتر از مأموری که او را کت‌بسته به‏ مرکز دادگستری برده بود، به محل باز می‌گشت، مخصوصاً چندبار هم از جلوی پاسگاه رد می‌شد و خودی نشان می‌داد یعنی که بعله....
    و برای آدم دلسوزی مثل سرجوخه جبار تحمل این موضوع خیلی سخت بود.

    یک روز، سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای‏ سرجوخه بخواند.

    منشی پاسگاه، کتاب قانونی  را که‏ در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای‏ سرجوخه جبار خواند.

    ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...

    سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات، خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین ‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را، خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده ‏دل، به منشی گفت:

    این ها که همه ‌اش "ماده" بود، آیا این کتاب، حتی یک " نـر" نداشت؟

    آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:

    ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟

    منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
    قربان! در صفحه آخر کتاب، به اندازه‏ نصف صفحه، جای سفید باقی‏ مانده است.

    سرجوخه جبار گفت:

    قلم را بردار و این مطالب را که می‏‌گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد:

    " نـر" سرجوخه جبار:
    هرگاه یک نفر، شش‏ بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر " نـر" سرجوخه جبار، محکوم است به اعدام!

    پس از اتمام کار منشی،  سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد، دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را در برابر جوخه‌آتش قرار داد و فرمان اعدام را در باره‌‏اش اجراء کرد.

    گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.

    هنگامی که سرجوخه جبار، به حضور حاکم‏ رسید، حاکم پرخاش‏ کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است.

    سرجوخه جبار پاسخ داد:
    قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات، هرچه هست، "ماده" است، ولی حتی یک‏ " نـر" توی آن همه "ماده" نیست و آن‏ وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را، با شرارت‏‌هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر می‏‌شود، بدون‏ آن‏ که آسیبی دیده باشد، آزاد می‏‌شود و به محل‏ باز می‌‏گردد.
    این بود که لازم دیدم درمیان‏ "ماده‌های" قانون مجازات، یک " نـر" هم باشد.
    این است که خودم آن " نـر" را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون " نـر" اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم! و حق با سرجوخه جبار بود با این "ماده‌ها" نمی‌شود بافساد مبارزه کرد،
    " نـر " می‌خواهد....


    @IRanBidar

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ربِّ من و اربابِ او!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • همسایه طبقه بالایی!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات