منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • .... همچنان در منزل اول اسیر!


    لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور می زد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد.

    هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه می كرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو می ترسید. به همین خاطر همان دایره را مدام دور می زد.

    او قابلیت های خود را نمی شناخت. نمی دانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد، به همین خاطر در جا می زد. مسیری طولانی و بی پایان را طی می كرد، ولی همان جایی بود كه بود.

    یاد بیتی از شعری افتادم كه می گفت: 

      سال ها ره می رویم و در مسیر  

    همچنان در منزل اول اسیر

    ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را می شناختیم و آن را باور می كردیم، هیچ گاه دور خود نمی چرخیدیم. هیچ گاه درجا نمی زدیم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  "خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم"!

    ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت در جایی نوشته است:

    من هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، چون اگر اشک می‌ریختم، آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران، زمین می‌خورد... اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.
    حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون... چشمم به زنی افتاد با بچه‌ای در بغلش... دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها را خوردن... با خود گفتم الآن مادر آن بچه به من فحش می‌دهد و می‌گوید: لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است.
    اما... مادر کودک آمد بچه‌اش را بغل کرد و گفت:

    عیبی ندارد فرزندم!

    "خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم"!

    آن‌جا بود که اشکم در آمد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خدایا !ما را آن ده که آن به!


     سال های نخستین دههء شصت بود. یک رادیو به نام رادیو نیکوزیا که ظاهرا از قبرس یا یونان پخش می شد، هر روز صبح زود برنامه ای نیم ساعته به زبان فارسی داشت که در آن تبلیغ مسیحیت می کرد.من برای آشنایی بیشتر با مسیحیت تقریبا هر روز این برنامه را  از یک رادیو کوچک در رختخواب گوش می کردم.
    یک روز صحبتِ گوینده که مردی مسن وخوش صدا بود، در بارهء روایتی از حضرت عیسی علیه السلام بود مبنی بر این که: 

    اگر انسان حکمت مصیبت ها و گرفتاری هایی را که در زندگی با آن مواجه می شود، می دانست، چه بسا به دست خودش همان بلا را بر سر خود می آورد.(سال ها بعد مضمون همین روایت را در کتب روایی شیعی از قول معصوم علیه السلام دیدم).

    گوینده می گفت یک روز یکی از افسران توده ای ارتش، گروهان تحت امر خود را برای آموزش نظامی به بیابان اطراف پادگان می بَرَد.هنگام آموزش ،نارنجکی منفجر می شود که منجر به صدمه دیدن شدید پای افسر می گردد. معالجات به نتیجهء مطلوب نمی رسد و به دستور شاه او را برای درمان به آلمان اعزام می کنند . نهایتا یک پایش قطع (یا ناقص) می شود و بر می گردد. در همین زمان توده ای های ارتش لو می روند و دادگاه نظامی همه (از جمله همین شخص)را به اعدام محکوم می کند. حکم اعدام را برای تایید نهایی نزد شاه می برند. به اسم این شخص که می رسد، به نظرش آشنا می آید. در بارهء او می پرسد ؛ توضیح می دهند که این همان شخص است که به خاطر فلان حادثه مورد الطاف ملوکانه قرار گرفت.

    شاه زیر ورقه می نویسد در بارهء او یک درجه تخفیف قائل شوند و در بارهء بقیه حکم را اجرا کنند. همه اعدام می شوند و این یک نفر برای تحمل حبس ابد به زندان می رود. 

    سال ها بعد که با انقلاب درِ زندان ها باز می شود، او هم آزاد وبه عنوان یک زندانی سیاسی سابقه دار مورد تکریم قرار می گیرد . در همان اوایل می شود استاندار کردستان و صاحب راننده و ماشین و محافظ و.....(پایان نقل قول)
    شاید این مرد(به گمانم اسمش یونسی بود) آن روز را که دچار سانحه شد، یکی از بد ترین روزهای عمر خود می دانست، اما روز اعدام همقطارانش یا روز آزادی از زندان و جلوسش بر کرسی حکومتی چطور ؟
    قرآن کریم می فرماید:

    "عسی ان تکرهوا شیئاً وهو خیرٌ لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شرٌ لکم والله یعلم و انتم لاتعلمون" 

    (چه بسا پیشامدی را ناگوار می پندارید، در حالی که خیر شما درآن است و چه بسا چیزی را با تمام وجود دوست می دارید، در حالی که برایتان غیر از شر و گرفتاری نخواهد بود. خدا می داند و شما نمی دانید.)

    یقیناً در مورد بعضی خواسته ها که با تمام وجود برای نیل به آن تلاش می کنیم، اما بنا بر مصلحت ها و حکمت هایی که از آن بی خبریم، به آن ها دست نمی یابیم نیز چنین است و این دست نیافتن که برایمان ناگوار است، در حقیقت هیچ چیز نیست جز لطف و عنایت خداوند کریم.


    خدایا !مارا آن ده که آن به.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چرا چنین فاجعه ای رخ داد؟؟؟


    #اندکی_تفکر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • از مکافات عمل غافل مشو!


    توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
    به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
    بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت :برو بالاتر... تا این که وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته.
    لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد.  خیلی تلخ.
    دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه می دانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
    شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت، برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت ،همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر...

    بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.  چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم ،گفت :
    - بچه پامنار بودم.  گندم و جو می فروختم.  خیلی سال پیش.  قبل از این که در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
    دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که :
    از مکافات عمل غافل مشو
    گندم از گندم بروید جو ز جو
    اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

    دکتر عباس عبدالوهابی
    استاد آناتومی دانشگاه تهران
    @Antrakt

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حجِّ ما این است!!


    ‍ عبدالله مبارك به حج رفته بود. وقتی در خواب دید كه فرشته ای به او گفت : 

    از ششصد حاجی كسی حاجی نیست، مگر علی بن موفق، كفشگری در دمشق كه به حج نیامد . 

    عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید كه پاره دوزی می كند. پرسید: 

    چه كرده ای كه با این كه امسال به حج نرفته ای، از میان همه حجاج فقط حج تو پذیرفته شد؟
    گفت: سی سال بود كه مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد درهم جمع كردم و امسال عزم حج كردم.  عیالم حامله بود، از خانه همسایه بوی طعام می آمد، مرا گفت: 

    برو و پاره ای از طعام بستان . 

    من رفتم و همسایه گفت : بدان كه هفت شبانه روز بود كه أطفال من هیچ نخورده بودند ، امروز خری مرده دیدم. پاره ای از آن جدا كردم و طعام سأختم. بر شما حلال نباشد.
    چون این بشنیدم آتشی در جانم بیفتاد . آن سیصد درهم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه أطفال كن كه حج ما این است.


    از تذکره الاولیاء

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اسیر و مفقودالاثر!!/طنز


    خبرنگار اعزامی صدا سیما:
    حاج خانوم چند تا اولاد دارین؟
    پیرزن:5 تا بچه داشتم!
    -مگه الان دیگه نداریشون؟

    نه مادر،2 تاشون اسیر شدن،3 تاشون مفقود الاثر!
    -ماشالله به این شیر زن صبور!
    مادر جان کدوم منطقه اسیر یا مفقود شدن؟

    2 تاشون دخـتر بودند؛شوهر کردن اسیر شدند!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • همدم نادان بودن


      داستان کوتاه

    جالبه, بخونید

    آورده اند که خواجه "نظام الملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد.

    بعد از مدتی نظام حکومت "دچار آشفتگی" شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.

    خواجه فرمان را "قبول نکرد" و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!

    دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول "شغل سابقش" کنند.

    در این بین شخصی گفت:
    خواجه "دانشمند" است و هیچ چیز برای او بدتر از "همنشینی با انسان نادان" نیست.
     
    پس فکری کردند و "چوپانی" که گله ای را به سبب "سهل انگاری و نادانی" به باد داده بود و در زندان به سر می برد، به "نزد خواجه" فرستادند...

    خواجه مشغول "خواندن قرآن"  بود، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست، ساعتی به او نگریست و بعد حالش "منقلب" شد و شروع به گریه کرد.

    خواجه گمان کرد تازه وارد "عارفی" است آشنا به "معارف قرآن،"

    رو به چوپان کرد و پرسید:
    چرا "گریه" می کنی؟!

    چوپان آهی کشید و گفت:
    "داغ مرا تازه کردی..."

    خواجه گفت: چرا؟

    چوپان گفت: من "بزی داشتم" که پیشاهنگ گله من بود و "ریشش" هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف می خورد، مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می خورد، تکان تکان می خورد،برای همین "یاد بزم" افتادم و دلم سوخت.
     
    خواجه با شنیدن این سخن "حساب کار" دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:

    * صد سال به کُند و بند زندان بودن
    در روم و فرنگ با اسیران بودن

    صد قافله قاف را به پا فرسودن
    بهتر که دمی همدم نادان بودن *

    "مجددا "قبول وزارت" کرد و به سر شغل سابق برگشت."

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات