منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  پیشنماز دزد!

    میگن یکی وارد مسجدی شد. دید پیش نماز یه چشم و یه گوش و یه دست و یه پا نداره!
    قضیه رو که جویا شد، بهش گفتن به این دلیل و جرم هایی که مرتکب شده این بلا سرش اومده.
    بهشون گفت: با این همه جرم و گناه چرا پیش نماز گذاشتینش؟!
    گفتن: گذاشتیم پیش نماز تا کفشامون رو ندزده!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دعای شاهانه!!

    قصّه های شهر هرت/قصۀ 87

     #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل و درباریان متملّق و چاپلوس او برای بهره برداری از عقاید مذهبی مردم شهر هرت می کوشیدند به جایگاه سلطنت ،قداستی آسمانی بدهند. بدین منظور داستانی خیالی ساختند که هردمبیل در دوران کودکی روزی از روی الاغ پرت می شود.هردمبیل فریاد می زند: یا مولانا!

    فوراً دستی از غیب او را در هوا می گیرد و آرام روی زمین می گذارد!

    از آن پس در بین مردم شایع می کنند که آن دست خدا ! بوده و هردمبیل «مستجاب الدّعوه» است.بنابراین علاوه بر لقبِ «ظِلّ الله» به دنبال اسم او دعای«ایَّدَهُ الله» هم افزودند!

    بدین وسیله به هردمبیل شخصیّت قدسی می دهند و سال ها اقشار وسیعی از مردم ساده لوح و نادان را می فریبند.

    سال گذشته اتّفاقاً در شهر هرت خشکسالی سختی بروز کرد ،به طوری که همۀ صحراها و دشت ها و باغ ها در شُرُف خشکیدن بود.کم کم سروصدای مردم بلند شد که حالا که شاهنشاه ما «ظلُّ الله»،«ایّده الله» و «مستجاب الدّعوه» است،چرا به درگاه خدا دعای طلب باران نمی خواند؟!وقتی ما گناه کاریم و خشم خدا ،باران رحمتش را از ما دریغ کرده،چه کسی در درگاه خدا عزیزتر و محبوب تر از اعلی حضرت هست که دعای طلب باران بخواند؟!

    این شایعه به صورت یک مطالبۀ همگانی درآمد. هردمبیل ناگزیر شد به همۀ مردم فراخوان داد و روزی همۀ اعوان و انصار و جیره خواران و مواجب بگیران درباری را فراهم آوردند و در حالی که در رکاب اعلی حضرت ذلیلانه می دویدند،شعار می دادند:

    هردمبیل مقدّس/به خشکسالی بگو بس !

    دعا بخون بارون بیاد / گوشت و برنج و نون بیاد!

    خلاصه هردمبیل را با شعارهای عوام فریبانه وارد میدان کردند.هردمبیل هم پس از نطق غرّایی دعاهایی خواند و از خدا درخواست باران کرد.

    مردم اصرار کردند که از خدا بخواه همین فردا باران ببارد. هردمبیل که ژستی مقدّس مآبانه به خود گرفته و طوری وانمود می کرد که خدا گوش به فرمان او ایستاده تا زمان بارش باران را تعیین کند،بنا به اصرار مردم تاکید کرد که:خدایا! همین فردا باران ببار!

    مردم شادی کنان هورا کشیدند و به ذات ملوکانه دعا کردند!

    پس از پایان مراسم دعای طلب باران،جمعیت متفرّق شدند و اعلی حضرت به کاخ شاهانه تشریف بردند. وقتی شاه با خواصّ درباری خلوت کرد،رو به ایشان کرد و گفت: خب، این دعای طلب باران!حالا اگر باران نبارید،ما چه جوابی به مردم بدهیم؟با رسوایی عدم اجابت دعا چه کنیم؟

    وزیر اعظم به عرض رسانید: خبر تلخ تر این که باغستان های کاخ نیز در شُرُف خشکیدن است! اگر باغستان های کاخ نیز بخشکد،دیگر حنای ما پیش مردم هیچ رنگی نخواهد داشت!

    بعضی چاپلوسان افراطی به عرض رساندند که فعلا اعلی حضرت به سازمان هواشناسی دستور دهند که برای فردا هوای بارانی پیش بینی کند. تا مردم امشب را با امید به باران فردا با دل خوش بخوابند!

    شاه برای فردا که هیچ ،حتی برای لحظاتی دیگر نیز نمی توانست تصمیمی بگیرد و تدبیری بیندیشد، ولی این پیشنهاد ناپخته را پذیرفت و فوراً به رئیس هواشناسی دستور داد که برای فردا،بارش باران پیش بینی کنید. 

    کارشناسان هواشناسی وقتی این دستور مافوق را دریافت کردند، به رئیس گفتند: پیش بینی ما این است که اتّفاقاً هوای فردا کاملاً آفتابی است. اگر ما باران پیش بینی کنیم،رسوا می شویم و دیگر مردم حرف ما را نمی پذیرند!

    رئیس گفت: فعلاً چاره ای نداریم! چه فرمان یزدان،چه فرمان شاه!

    ناگزیر هواشناسی ضمن صدور اعلامیّه ای ضمن پیش بینی بارندگی شدید،به همۀ مردم درباره جاری شدن سیلاب در خیابان های شهر هشدار داد!

    در حالی که مردم شهر آن شب غرق شادی و رقص و پایکوبی بودند،در دربار هردمبیل همه از نگرانی رسوایی و دلشورۀ اعتراض های مردمی در فردا خواب نداشتند.

     سرانجام فردا فرارسید .در همۀ پهنای آسمان حتّی لکّۀ ابری هم دیده نمی شد.مردم همچنان چشم به راه باران بودند.حتی این آفتاب را هم نشانه ای از کرامت شاهانه می پنداشتند که خداوند می خواهد به طور ناگهانی ابرهای بارانزا را بفرستد !

    ولی ظهر شد و عصر و غروب هم گذشت.بارش باران که هیچ،حتّی لکّۀ ابری هم در آسمان پیدا نشد! 

    در شهر کم کم پچ پچ مردم شنیده می شد و مردم داشتند به دعای شاهانه و فریب های حکومت بدبین می شدند.این خبرهای تلخ به اعلی حضرت می رسید و کلافه می شد.سرانجام درباریان را جمع کرد تا برای توجیه این رسوایی چاره ای بیندیشند.

    یکی از مشاوران گفت: حالا که این وضع پیش آمده،برای ما حفظ آبروی اعلی حضرت واجب ترین وظیفه است. اگر هیمنه و کوکبۀ اعلی حضرت بشکند، همه ما از بین می رویم. ادامۀ حیات ما به حفظ حیات و آبروی اعلی حضرت وابسته است. 

    شاه گفت: آفرین! درست گفتی.ولی بگو چه کنیم تا آبروی ریخته را جمع کنیم؟

    مشاور گفت:باید همۀ تقصیرات را از گردن شاهنشاه برداریم و بر دوش دیگران بگذاریم. مثلاً بگوییم تقصیر هواشناسی است که اشتباه پیش بینی کرده! یا اصلاً می گوییم یکی از مشایخ فرشتۀ عذاب را در خواب  دیده که گفته علّت نباریدن باران ناسپاسی مردم است که قدر اعلی حضرت هردمبیل را ندارند و تقصیر مردم است که از بس در برابر حکومت عادلانۀ اعلی حضرت ناشکری کرده اند، آتش خشم خداوند هنوز خاموش نشده .مردم باید همه در معابد جمع شوند و ضمن دعا به ذات ملوکانه از ناشکری های خود در برابر خدمات اعلی حضرت اظهار ندامت و توبه کنند تا خداوند آنان را ببخشد و با توبۀ آنان باران رحمتش را سرازیر کند! 

    شاه و همۀ درباریان این نظر را پسندیدند و قرار شد از فردا همۀ رسانه ها و تریبون ها همین تبلیغات را منتشر کنند.

    ...و این گونه شد که باز هم همۀ تقصیرها به گردن مردم ساده لوح افتاد!

    آیا ساده لوحی و عوامیگری کم گناهی است؟!پس عذاب خشکسالی برای این مردم چندان غیرعادلانه هم نیست!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 23 خرداد 1399 04:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چی را برای چی آتش زدم!

    فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید دو ریالی است. بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم!
    و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای  چیزهای بی ارزش آتش می زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود می کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس ها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم...

    لینک join

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 21 خرداد 1399 04:44 ب.ظ نظرات ()

    خشم یعنی تنبیه خویش

    داستان زیبا

    ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ می شوﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.
    همین طوﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشت می زﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ می کند ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ مس شوﺩ.
    ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شوﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ می گیرﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ می شوﺩ. ﺍﻭ نمی فهمد ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
    ﻭ ﺍﺯ ﺍین که ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ می کند ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ اﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ می گیرﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ .اﻭ بدنش را ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ .
    ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ، ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ به جاﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ به خاﻃﺮ بی فکرﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

    **************
    ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ می کنیم ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 21 خرداد 1399 04:22 ق.ظ نظرات ()

     #سیاهنمایی/ 61

    پیاده یا سوار؟!

    پخمه گفت: سال هاست بسیاری از مسئولان هر جا هر چه را خراب می کنند،وقتی با اعتراض روبه رو می شوند،می گویند  داریم اسلام را پیاده می کنیم!

    گفتم: خب! حالا اسلام را واقعاً پیاده کردند؟ 

    گفت: بعله! کاملاً! اسلام را پیاده کرده،خودشان سوار شده اند!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر 

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ!

    ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰی بکشند که ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ .

    ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ می کرﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ می کشند .
     ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ.

    ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ می کنم ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ می رﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ می کاﺭﺩ . 

    ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟

    ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ می کشید گفت:خانم این دست شماست.

    ﻣﻌﻠﻢ به یاﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ می آﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ . 

    ویکتور هوگو می گوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮچک ترین محبت ها ﺍﺯ ضعیف ترﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ نمی شوﺩ . .
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎهی است ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﺪﻥ ﯾﺎﺭ ،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
    ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کتاب سوزان!

    ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﺎ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﮐﺴﺮﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻏﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
    ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﮏ ﻭ ﮐﺎﻓﻮﺭ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ .ﺣﺘﯽ ﺑﻌﻀﯽ ﻓﮑﺮ می کرﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
    ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻋﺮﺑﯽ ﯾﺎﻗﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻓﺮﻭﺧﺖ. ﮔﻔﺘﻨﺪ:
    ﭼﺮﺍ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ؟ 

    ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﮔﺮ می دﺍﻧﺴﺘﻢ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ.
    ﻓﺮﺵ ﻣﻬﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻓﺮﺵ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻓﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﻦ ﺳﺮﺍﻥ ﻗﻮﻡ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ .
    ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺍﻓﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﺎب ها ﻫﺴﺖ ﺳﺒﺐ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ،ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻗﺮﺁﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁن ها ﺭﺍﻩ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﺟﺰ ﻣﺎﯾﻪ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺁن ها ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﺏ ﯾﺎ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﮑﻨﺪﻧﺪ .

    #ابن_خلدون
    ﺩﻭ ﻗﺮﻥ ﺳﮑﻮﺕ - ﻋﺒﺪﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺯﺭﯾﻦ ﮐﻮب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  #سیاهنمایی/ 60

    من زن و بچّه  دارم!!

    پخمه گفت: یادته سران سه قوّه در مناظرات انتخابات 96 چه اتّهاماتی علیه یکدیگر مطرح کردن؟ آیا حرفایی که می گفتن راست بود؟

    گفتم:بله! اینا که دروغ نمیگن! اگر اینا دروغگو باشن،کی راستگوست؟!

    گفت: پس هر سه راست گفتن؟ یعنی....؟!!

    گفتم: باز هم میخوای#سیاهنمایی کنی؟ 

    گفت:من که چیزی نگفتم!

    گفتم:خب ،می خواستی بگی یعنی چی؟!

    گفت: من زن و بچه دارم!! بگذریم!!

    میگن در مبارزات مشروطه به یکی گفتن:تو طرفدار استبداد هستی یا مشروطه؟

    گفت: من زن و بچّه  دارم!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: دوشنبه 19 خرداد 1399 03:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • شعری که سبب تعطیل شدن روزنامه قانون شد !!!
     
    خر وصیّت کرد : فرزندم ! بیا و ‌خر نباش !
    این همه خر بوده ای ، کافی ست ، پس دیگر نباش !

    یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر !
    یا فرار مغزها کن ! توی این کشور نباش !

    کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود !
    همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش !

    سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی !
    هر چه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش !

    آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور !
    بی خودی دلسوز اسب و قاطر و اشتر نباش !


    کهنه پالانی به تن کن ، حفظ ظاهر کن ولی
    در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش !

    گوسفندان را بترسان از جهان آخرت !
    باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش !

    هر چه در دِه یونجه موجود است ، یک ‌شب جمع کن !

    صبحش از اینجا برو ، یک لحظه هم این ور نباش !

    تیز اگر باشی دُمَت را هم نمی گیرد کسی
    حال و عشقت ‌ را بکن ، دلواپس کیفر نباش

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پند شیطان به کشیش


    شیطان به كشیش گفت:
    دشمنیِ من با بشریت از دشمنی تو با جان خویش بیشتر نیست ای كشیش!

    تو به میكائیل آفرین می گویی ،در حالی كه او برایت هیچ فایده ای نداشته است
    و مرا دشنام می دهی حال آن كه من مایه راحتی و آسایش ات بوده و هستم.

    مگر نه این كه وجود من موجب رونق بازار تو و نامم سرمایه كسب و كار توست؟
    اگر شیطان بمیرد و مبارزه با او منتفی گردد، چه شغلی را بر عهده تو خواهند نهاد؟

    تو كه پدر روحانی هستی چطور نمی دانی كه تنها وجود شیطان می تواند سیم و زر را از جیب مومنان به جیب های واعظان و سخن‌وران سرازیر می كند؟

    تو كه عالمی دانا هستی چطور نمی دانی كه با نابود شدن علّت، معلول نیز از بین می رود؟
    چطور راضی می شوی كه من بمیرم و تو جایگاه خود را از دست بدهی و نان زن و بچه ات را آجر كنی؟!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات