شهریار و قمرالملوک وزیری!
شهریار
میفرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم
ولی باورم نبود که به آن مهمانی که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران)
نیز شرکت داشت، مرا راه دهند. با خود میگفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک
در آن شرکت دارد کجا... بالاخره آن روز «شهیار» (دوست استاد شهریار) دست
مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال این که مرا به مهمانی
یک مجلس میبرد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون
قفل کرد.
گفتم: شهیار، چرا این کار را می کنی، این چه رفتاری است؟
در حالی که میخندید گفت: اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست.
گفتم :شهیار، تو را خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمیتوانم، چشمم هیچ جا را نمیبیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم.
گفت: ممکن نیست!
گفتم :اقلا چراغی به من بده.
رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت میتوانستم چیزی بنویسم.
بعد از حدود بیست دقیقه گفتم :
شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که میخواستی را ساختم.
گفت: اگر راست می گویی چند بیتش را بخوان.
گفتم :کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم.
کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم.
گفت :«شهریار» تو را خدا الان ساختی؟
گفتم :پس کی ساختم؟
در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.
شهیار مرا چنین معرفی نمود:
امشب
جوانی را که تازه درس طب میخواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار
کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی میکنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای
خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان میخواند.
من
که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز میکردم، زیرا
چنین مجلسی برایم تازگی داشت. به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم:
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگویید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست
آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش، من جان سوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست
تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جایی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست
مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست
سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
آی بی خبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
هر
بیت را که میخواندم کف میزدند و آفرین میگفتند. در این میان شهیار از
شوق و شادی در پوست نمیگنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو
شخصیت سیاسی آن روز بلند شد و در حالی که حضار به طور ممتد کف میزدند، پیش
من آمد، دست هایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
من که حسرت
دیدار قمر را داشتم، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد
باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.
برگرفته از: خاطرات شهریار با دیگران، نوشته بیوک نیک اندیش
ارسالی با اختصار: جواد روحی (دومان سایین قالالی)
به ما بپیوندید
t.me/joinchat/BarfeTwWT1jzAolyvPQ-mQ