منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • ایمان بعضی ها به هیچ بند است!

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت:
    بین شما کسی هست، مسلمان باشد؟!
    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، پیرمردی ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری، من مسلمانم.
    جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا!
    پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.
    جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آن ها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
    پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
    به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور.

    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:

    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟!

    افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند!

    پیشنماز رو به جمعیت کرد وگفت :
    چرا نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!

    :ایمان بعضی ها به هیچ بند است!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بد اخلاقی

    ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ! ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ! ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:

    ﺍﻣﺮﻭﺯ می خوﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ! 

    ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍیی ﺍﺯﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ: 

    ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ؛ ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کرﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ می رﺳﺎﻧﻢ. 

    ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍندﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. 

    ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی؛ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ. 

    ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ: 

    ﺍﮔﺮﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ می گیرﺩ. 

    مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍین کاﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ. 

    ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ.

    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. 

    مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ! 

    ﻣﺎﺭ،ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ. اخلاق بد همه را فراری می دهد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  چرا عبرت نمی گیریم؟

    جمعی دور هم نشسته بودند. وقتی همه برخاستند ،دیدند یک نفر برنمی خیزد. از او پرسیدند:چرا برنمی خیزی؟

    پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقه کردم.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

    رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقه درآوردند.

    چند روز بعد دوباره همین جمع در همین اتاق گرد آمدند . وقتی همه برخاستند،دیدند باز هم آن شخص نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

    باز هم انگشتم در همین حلقه گیر کرده!

    به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

    گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟!

    چه رنجی می برد انسان آن گاه که چراغ عبرت و تجربه خاموش باشد!

    #شفیعی_مطهر


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 خرداد 1399 04:49 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  رطوبت!

    مردی نزد فقیهی شد و گفت: 

    من مردی حنبلی مذهبم. وضو ساختم و به مذهب ابن حنبل نماز كردم، در میان نماز، رطوبتی در زیر جامه ام احساس كردم و پلیدی و بویی ناخوش حاصل آمد. اكنون مرا شك حاصل شده كه حکم این رطوبت در مذهب ابن حنبل چه باشد. 

    فقیه گفت: خدا از تو بگذرد، تردید مكن كه به اجماع همه مذاهب اربعه، بر خود ریده ای!"
    عبید زاکانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کاه دزد!

    دزدی مقادیر زیادی پول دزدید ، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید .
    هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
    قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
    كاه دزد به وكیلش گفت :
    چرا قاضی پول دزد  را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم ؟!
    وكیل گفت :
     آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد !

         عبید زاكانی

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 15 خرداد 1399 04:25 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 14 خرداد 1399 04:27 ب.ظ نظرات ()

     فرق قیمت تکی با عمده!

    زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت. 

    جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : 

    اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده! 

    پدرگفت : می رویم و می‌بینی چگونه می شود. 

    پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: 

    پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها، 

    مادر گفت : ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم! 

    پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من! 

    مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله! 

    جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط این گونه نبود؟ 

    مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق می کنه...
     

    سازمان مدیریت ازدواج آسان

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 14 خرداد 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 14 خرداد 1399 08:23 ق.ظ نظرات ()

     بلای چاپلوسی!

    روزی به کریم خان زند گفتند، فردی می خواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". 

    پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت: 

    قربان من کور مادر زاد بودم. به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .

    کریم‌خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند: قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
    وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد، من نمی دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از این که من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
    اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آزادی غلط کردن!

    شخصی به نزد قاضی رفت و گفت:

    من از فلانی شکایت دارم.او به من می گوید تو هیچ غلطی نمی توانی بکنی!

    قاضی فوراً گفت: بی خود گفته. تو هر غلطی می توانی بکنی!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • شهریار  و قمرالملوک وزیری!

    شهریار می‌فرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم ولی باورم نبود که به آن مهمانی که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران) نیز شرکت داشت، مرا راه دهند. با خود می‌گفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک در آن شرکت دارد کجا... بالاخره آن روز «شهیار» (دوست استاد شهریار) دست مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال این که مرا به مهمانی یک مجلس می‌برد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون قفل کرد.

    گفتم: شهیار، چرا این کار را می کنی، این چه رفتاری است؟ 

    در حالی که می‌خندید گفت: اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست. 

    گفتم :شهیار، تو را خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمی‌توانم، چشمم هیچ جا را نمی‌بیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم. 

    گفت: ممکن نیست! 

    گفتم :اقلا چراغی به من بده. 

    رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت می‌توانستم چیزی بنویسم.

    بعد از حدود بیست دقیقه گفتم :

    شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که می‌خواستی را ساختم. 

    گفت: اگر راست می گویی چند بیتش را بخوان. 

    گفتم :کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم.

    کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم. 

    گفت :«شهریار» تو را خدا الان ساختی؟ 

    گفتم :پس کی ساختم؟ 

    در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.

    شهیار مرا چنین معرفی نمود:
    امشب جوانی را که تازه درس طب می‌خواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی می‌کنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان می‌خواند.

    من که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می‌کردم، زیرا چنین مجلسی برایم تازگی داشت. به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم:

    از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
    آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

    آهسته به گوش فلک از بنده بگویید
    چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست

    آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
    آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست

    شمعی که به سویش، من جان سوخته از شوق
    پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست

    تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
    یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست

    هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
    جایی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست

    مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
    همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست

    سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
    آی بی خبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست

    ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
    برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست

    ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
    کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

    هر بیت را که می‌خواندم کف می‌زدند و آفرین می‌گفتند. در این میان شهیار از شوق و شادی در پوست نمی‌گنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو شخصیت سیاسی آن روز بلند شد و در حالی که حضار به طور ممتد کف می‌زدند، پیش من آمد، دست هایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
    من که حسرت دیدار قمر را داشتم، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.

    برگرفته از: خاطرات شهریار با دیگران، نوشته بیوک نیک اندیش
    ارسالی با اختصار: جواد روحی (دومان سایین قالالی)

    به ما بپیوندید
    t.me/joinchat/BarfeTwWT1jzAolyvPQ-m
    Q

    آخرین ویرایش: سه شنبه 13 خرداد 1399 09:58 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • به عمل کار برآید به سخندانی نیست

    سلطان محمود و پیرزن
    ــــــــــــــــــــــــــ
    در اخبار سلطان محمود غزنوی مذکور است که پیر زنی به درگاه او آمد و از دزدان کوچ و بلوچ که کالای او را برده بودند ،شکایت کرد و گفت: 

    « یا کالای من از ایشان بستان یا عوض آن بده»! 

    سلطان گفت : « به کجا بردند ؟» 

    پیرزن جواب داد : « به دیر کجین » .

    سلطان گفت : ؛« دیر کجین کجا باشدـ؟» 

    زن گفت: « ای ملک ،مملکت چندان بگیر که بدانی چه داری و نگاه توانی داشت ، دعوی کدخدایی جهان کنی و در ملک خویش تصرف نتوانی کرد؟و شبانی کنی و میش از گرگ نتوانی داشت ؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات