منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.

  • رانت خواری از نگاه علی (ع)


             اکنون دیگر علی (ع) در بین ما نیست . اما دفتر میراث ارزشمند او -یعنی راه و روش او مشی و مرام او خط فکری و فرهنگی او و رهنمود ها ی راهگشای او - در برابر ما گشوده است. دردناک تر از ضربت شمشیر ابن ملجم و سوزناک تر از زخم فرق شکافته علی (ع) ضربتی است که بر پیکره شخصیت فکری و مکتبی آن حضرت فرود می آید. امروزه در سه جبهه : جور و جهل و جمود —حتی در زیر پوشش دفاع از علی(ع) —شخصیت و راه فکری علی (ع) تیر باران می شود.

           بیاییم در این روز عید سعید غدیر با او پیمان بندیم که با همه وجود از میراث گران سنگ مولا علی(ع) پاسداری کنیم.

        ... و اینک یک سخن از مولا:

    «وَ إِیَّاک وَ الِاستِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَةٌ، وَ التَّغَابِیَ عَمَّا تُعْنَی‏ بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ، فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْک لِغَیْرِک وَ عَمَّا قَلیلٍ تَنْکشِفُ عَنْک أَغْطِیَةُ الْأُمُورِ، وَ یُنْتَصَفُ مِنْک لِلْمَظْلُومِ.»
    (نهج البلاغه،نامه 53 به مالک اشتر)

     بپرهیز از امتیازخواهی و این ‏که چیزی را به خود اختصاص دهی که بهره‏ همه مردم در آن یکسان است؛ و از تغافل در آن‏چه به تو مربوط است و برای همه روشن است، بر حذر باش، زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولی و به زودی پرده از روی کارهایت کنار می ‏رود و دادِ ستمدیده از تو بستانند.

     علی (ع) با خود آن‏ گونه رفتار می‏ کرد که اطرافیان و وابستگان و همگان حساب خود را بکنند و جرأت سوء استفاده یا راهی برای توجیه آن نداشته باشند.

    #شفیعی_مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  علی(ع) این گونه بود!ما چگونه ایم؟!

    به بهانۀ عید غدیر
    برگرفته از سخنرانی آیت الله طالقانی در نمازجمعه تهران 

    (اوایل انقلاب و سال 58 )


    شنیده شده که بعضی دوستان می گویند  می خواهیم حکومت عدل علی (ع)را در زمین تکرار و پیدا کنیم...
    من به آن ها می گویم که شما باید اول علی(ع) را خوب بشناسید و بعد چنین ادعایی بکنید..
    - گفتند:
     فردی در خانه اش به لهو و لعب و گناه و فحشا مشغول است.
    نگفت به این مرکز فساد حمله کنید و شلاقشان بزنید...
    گفت:  خانه و حریم شخصی خودش است.
    به شما ربطی ندارد و  با چشمان بسته وارد شد و بعد از خارج شدن از منزل دوباره چشمانش را باز کرد و گفت من چیزی ندیدم.
    - وقتی مردم، بعد از قتل عثمان، با اصرار شدید و بی سابقه از او خواستند که حاکم شود گفت:
    "مرا رها کنید و سراغ کس دیگری روید."
     این طور نبود که حکومت را حق خداداد خود بداند و تشکیل آن را تکلیف شرعی خود بشمارد ...
    باید بدانید که حضرت علی (ع) اول کسی بود که با رای قاطع مردم حاکم شد.
    - بعد از انتخاب شدن به مردم نگفت به خانه روید و مطیع باشید.
    گفت:
     "در صحنه بمانید و اظهار نظر و انتقاد کنید که من ایمن از خطا نیستم مگر این که خدا نگاهم دارد”.
    بارها در سخنانش انتقاد از حاکم را تکلیف شرعی مردم دانست...
    - سعد ابن ابی وقاص، مشروعیت دولتش را نپذیرفت و بیعت نکرد، و علنأ اعلام کرد که من علی را برای حکومت  قبول ندارم ...
    علی ابن ابی طالب،  نه خانه را بر سرش خراب کرد، نه در خانه حبس اش کرد و نه حتی علیه او سخن گفت...
    - طلحه و زبیر پیش او آمدند و از او پست و مقام خواستند، نپذیرفت.
     چند روز بعد مدینه را به قصد مکه و تدارک نمودن جنگ جمل (بر علیه علی) ترک کردند.
    علی به آن ها گفت :
    کجا می روید؟
    دروغ گفتند....
    علی گفت :  می دانم برای جنگ با من می روید.
     با این وجود آن ها را زندانی نکرد...
     زندانی سیاسی برای علی معنا نداشت...
    - روز جمل، اول سپاه مقابل تیراندازی کردند و یک سرباز او را کشتند.
    یارانش گفتند شروع کنیم.
    او گفت نه و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
    “اللهم اشهد”
    (خدایا شاهد باش)....
    سپاه مقابل دومین تیر را انداختند و دومین سرباز او را کشتند....
    یاران گفتند : شروع کنیم...
     او باز مخالفت کرد و سر به آسمان بلند کرد و گفت
     “اللهم اشهد”.
    تیر سوم را که انداختند و سومین سرباز او را که کشتند،
    سر به آسمان بلند کرد و گفت : “خدایا شاهد باش که ما شروع نکردیم”
     آنگاه شمشیر کشید....
    - ماجراجو و جنگ طلب نبود...
     بعد از جنگ جمل، بر پیکر طلحه گریست و خطاب به او گفت:
    “کاش بیست سال پیش از این مرده بودم و کشته ترا افتاده بر زمین و زیر آسمان
     نمی دیدم”.
    حتی حرمت سابقه جهاد دشمنش را هم نگه داشت.
    سپس به دیدن عایشه رفت و حالش را پرسید،
    سپس با ۴۰ زن مسلح روپوشیده
    (شبیه مردان جنگجو!) اسکورتش کرد و به وطنش برش گرداند....
    با زنان، حتی مجرمانی که اقدام مسلحانه علیه امنیت ملی کرده بودند، این طور بود...
    - کسانی که با او جنگیدند را محارب و منافق و فتنه گر” نخواند،
    گفت:
    “برادران مسلمان مایند که در حق ما ظلم کردند!”.
    - در زمان خلافت تمامی خزانه داری های سرزمین پهناور اسلام را به دست ایرانیان سپرد،گفت :
    ایرانیان قبل از اسلام  ، با آن که هم دین ما  نبودند ، ولی مردمان پاک دستی بودند...
     -هنگامی که خلیفه شده بود و برای سرکشی به یکی از شهرها رفته بود، مردمانی را که به دنبال اسب او با پای پیاده راه افتاده بودند و او را مشایعت می کردند، با فریاد آن ها را از این کار بر حذر داشت،گفت :
     من هم انسانی مانند شما هستم، بروید به کار و زندگی خود برسید و فقط در برابر خدا تعظیم کنید.
    - همیشه در کنار زیر دستانش می نشست .به طوری که مشخص نمی شد خلیفه کدام هست....
    وقتی خلیفه یکی از بزرگ ترین امپراطوری های جهان در آن عصر بود، با یک فردمسیحی اختلاف پیدا کرد و کار به قاضی سپرده شد.
    نخواست به زور حرف خود را به کرسی بنشاند.
    در دادگاه از این که قاضی او را محترمانه صدا کرده و بیشتر به او نگاه می کرد، خشمگین شد و گفت :
     که من و فرد مسیحی برای تو نباید فرقی داشته باشیم،
    از خدا بترس و عدالت را رعایت کن...
    از آنجایی که علی شاهدی برای ادعای خود نداشت، قاضی به نفع مسیحی حکم داد و علی این حکم را پذیرفت.
    - علی را باید به عملکردش شناخت نه با وهن و خرافات....
    علی به عدل اش علی بود.
    علی خود عین عدل بود...

    آخرین ویرایش: شنبه 18 مرداد 1399 08:10 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • داستان عشق


    در روزگار قدیم جزیره دور افتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند :
    (شادی ,غم,دانش, عشق و ...)
    روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
    بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

    در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست و گفت: 

    ثروت مرا هم با خود می بری؟

    ثروت جواب داد: نه, نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق است که من هیچ جایی برای تو ندارم. 

    عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد و گفت: غرور لطفا" به من کمک کن. 

    او پاسخ داد: نمی توانم،عشق تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی. 

    سپس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد و چنین گفت: 

    غم ،لطفا"مرا با خود ببر. 

    غم گفت: آه عشق، آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.

    شادی هم از کنار عشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلا"متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید:
    بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم .صدای یک بزرگ تر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشگی رسیدند ناجی به راه خود ادامه داد و رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگ تر بود پرسید :

    چه کسی به من کمک کرد؟

    دانش جواب داد: او زمان بود. 

    عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد؟ 

    دانش لبخندی زد وبا دانایی جواب داد: 

    "تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند"!

    آخرین ویرایش: جمعه 17 مرداد 1399 03:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تعیین ولی عهد کودن 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 95

     #شفیعی_مطهر

    هردمبیل داشت پیر می شد. آثار خرفتی و پرت و پلاگویی گاه در سخنرانی هایش دیده و شنیده می شد. گاهی خطاهای لفظی و گفتاری او سوژۀ طنزنویسان می شد. 

    روزی فرزندان و درباریان دورش را گرفتند و با زبانی چرب و نرم این وضع را برایش توضیح دادند و محترمانه از او خواستند که به نفع یکی از پسرانش از سلطنت کناره بگیرد. سرانجام پذیرفت کنار برود.ولی موقع تحویل قدرت، همۀ فرزندان و درباریان را جمع کرد و توصیه های حکومتی و تجارب عمری سلطنت را برشمرد. او گفت:

    همیشه یادتان باشد در سخنرانی ها و پیام های مکتوب و شعارها کلمات و عباراتی چون کرامت انسانی،آزادی،حقوق شهروندی،و...را تا می توانید به کار ببرید ولی در عمل بدانید همۀ این ها برای حکومت ما سمّی مهلک و زهری ویرانگر است .

    مردم در حرف و شعار ولی نعمت و ارباب ما هستند ولی در عمل همه گوسفندند و ما چوپان!

     بها دادن به مردم، یا ارزش قائل شدن برای آنان باعث لوس شدن آنان می شود.
    شما مطمئن باشید که اگر برای مردم، ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آن ها حکومت کنید.
    بهای مردم را شما معین می‌کنید، نه خودشان. اگر شما بر مردم قیمت نگذارید، آن ها قیمتی بر خودشان می‌گذارند که هیچ‌جور نمی‌توانید بخرید. و تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است: قیمت آدم‌های اندیشمند چاق و چله.
    قیمت بقیه‌ی مردم، حداکثر در حد پشگل گوسفند است و نه بیشتر.

    طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان ،شورش و بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند.
    یک تشکیلاتی را تأسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد، یا چرخاندن لقمه دور سر مردم.
    کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. فرض کنید که آب دریا فاصله‌اش با مردم به اندازه دراز کردن یک دست است. جای دریا را نمی‌توان عوض کرد، اما راه مردم را که می‌شود دور کرد.
    هزار جور قانون می‌شود وضع کرد که مردم دور کرهٔ زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه‌ای برسند که قبلاً بوده‌اند. و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند.

    مردم را به دو دسته تقسیم کنید و به یک دسته حقوق و مواجب بدهید که مراقب آن دسته‌ی دیگر باشند. دسته اول، به طمع مواجب یا از ترس قطع شدن مواجب، مرید شما می‌شوند و دسته‌ی دوم، از ترس دسته‌ی اول، مطیع و مُنقاد شما. به این ترتیب، مملکت، خود به خود اداره می‌شود، بی‌آن که شما زحمتی بکشید یا دغدغه‌ای داشته باشید.

    مردم به دو دسته‌ی خیلی نامساوی تقسیم می‌شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم، نسبت ۹۹ به ۱ است. یعنی از هر ۱۰۰ نفر، ۹۹ نفر عوام‌اند – عین خودمان – و یک نفر خواص است. و هیچ آدم عاقلی، ۹۹ را نمی‌گذارد، یک را بردارد.
    پس خواص را در شمار هیچ‌یک از اعضای بدن خود به حساب نیاورید و در صورت لزوم، فقط به جلب رضایت عوام فکر کنید.
    چرا که:

    اولاً: جلب رضایت عوام، بسیار آسان‌تر از خواص است.

    ثانیاً: رضایت عوام را فلّه‌ای می‌شود جلب کرد ولی خواص را یکی یکی؛ آن هم اگر بشود.

    ثالثاً: عقل عوام به چشمشان است ولی عقل خواص، هر کدام، یک جایشان است که با زحمت هم نمی‌توان جایش را پیدا کرد.
    و از همه مهم‌تر، در انتخابات و رأی‌گیری، رأی خواص و عوام یک‌اندازه است. رأی آدم خاص که بیشتر یا بزرگ‌تر از آدم عوام نیست.
    پس آدم باید مغز خر خورده باشد که خواص را با همه‌ی مشکلات‌شان جدی بگیرد.
    خلاصه این که: این عوام‌اند که سرنوشت و تقدیر خواص را رقم می‌زنند.
    پس خود خواص را نباید جدی گرفت، ولی خطر خواص را چرا. خیلی باید مراقب بود. این خواص، موجودات پلید و ناشناخته‌ای هستند که اگر ازشان غافل شوید، کار دست‌تان می‌دهند.
    عوام، هزارتایش کم است و خواص یک‌دانه‌اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید وگرنه لااقل مراقب باشید که یکی‌شان دوتا نشود.

    (با استفاده از دموکراسی یا دموقراضه،نوشته مهدی شجاعی)

     هردمبیل سه پسر داشت به نام های سردمبیل،شردمبیل و چردمبیل.

    آن روز وقتی جلسه تمام شد، همه برخاستند ،دیدند چردمبیل کوچک ترین شاهزاده برنمی خیزد. از او پرسیدند:چرا برنمی خیزی؟

    پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقۀ در کردم.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

    رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقۀ در درآوردند.

    چند روز بعد دوباره همین جمع شاهزادگان و درباریان در همین تالار گرد آمدند . وقتی همه برخاستند،دیدند باز هم شاهزاده چردمبیل نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد: 

    باز هم انگشتم در همین حلقۀ در گیر کرده!

    به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

    گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟! 

    تا این لحظه اعلی حضرت هردمبیل دربارۀ انتخاب ولی عهد سخنی نگفته بود. وقتی این همه خنگی و کودنی شاهزاده چردمبیل را دید، با خوشحالی فریاد زد:

    انصافاً جانشینی برای من لایق تر و شایسته تر از شاهزاده چردمبیل نیست!زیرا مردم عوام حاکمی کودن و عقب مانده و بی سواد چون خود می خواهند. او افرادی مانند خود را به پست و مقام می رساند،که هم دستبوس سلطان اند و هم می توانند بر گُردۀ مردم سربه زیر سوار شده و متکبّرانه حکمفرمایی کنند! 

    .بنابراین طیّ جشنی باشکوه شاهزاده چردمبیل به عنوان ولی عهد و جانشین قطعی اعلی حضرت هردمبیل منصوب شد!

    چه رنجی می برد انسان آن گاه که چراغ عبرت و تجربه خاموش باشد!

    آخرین ویرایش: جمعه 17 مرداد 1399 06:53 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  •  ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ
     

    داستانی زیبا از "علامه دهخدا"
    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
    « ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»!

    ﮔﻔﺘﻢ: «چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟

    ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
    «ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ ، ﺍﺯ ولایت ﮐﺮﺑﻼ‌ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ»!

    ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ  ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ:
    « ای ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت!
    ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلاً ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن »!

    ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:
    «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ»؟
    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.

    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ:
    «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ».

    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
    ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴ ﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ»!

    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی، ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمی شود».

    ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ‌ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند ﺍﻭن وقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟  تازه من از خدا می خوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم؟

    شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت و گفت:
    ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم و می كنی! 

    و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!

    نماز كه تموم شد شیخ رفت، بالای منبر رفت و گفت:
    نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم.
    نمی كشه یا ابالحسن…! چه خاكی توی سرم بكنم!؟
    ابالحسن گفت: پیاز  کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی می كشه…! (غریزه جنسی زیاد میشه).
    از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی می تواند هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی می گوید: دیگه نبود…؟

    خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین یا كمرتون شله …! پیازکربلا بخورین كه آب روی آتشه!

    هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!

    از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمی شناخت كمك كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
    پیر زن مشهدی هم التماس می كرد و می گفت:
    الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
    دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره دیگه …!
    ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
    خشك رفته دیگه ای زمین لامصب، بس كه آب نخورده…!

    خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!

    فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو می شمره كه پیر زن دیروزی اومد گفت:
    خیر ببینی الهی ، پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
    پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
    پیرزن خنده ریزی كرد و گفت : وا….خاك عالم...! چه چیزا مپرسی تو…!
    پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلا رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
    پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
    خوب حالا كه محرَمی مگم:
    دیشب به زور لنگه كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودم و آرایش كردم تا حاجی آمد…!
    چه شبی بود دیشب…
    یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
    تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشكه ، همچی دلُم وا رفت كه نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
    غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی پیاز نگفته…!
    خلاصه ننه پیاز كه آوردی دو سه كیسه بفرست در خانه ما…!
    پیر بری الهی ننه.


    داستان بالا رو  علامه دهخدا تو کتابش آورده بود.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 مرداد 1399 07:48 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 15 مرداد 1399 03:33 ق.ظ نظرات ()

     #طنزسیاهنمایی/ 74

    جلوه هایی از فقر فرهنگی

    گفت: سال هاست من بارها این گفت و شنود را شنیده ام که هر گاه کسی از گرانی و فقر و تبعیض و اختلاس و....می نالد،فوراً بعضی ها به او می گویند:

    ما برای فرهنگ انقلاب کرده ایم،نه برای شکم! 

    من پیش خود می گفتم:خدا را شکر که اگر همه جا را خراب کرده ایم،لااقل فرهنگ را ساخته ایم!

    گفتم: خدا را شکر که این دفعه به جای #سیاهنمایی،به یک امر مثبت اشاره می کنی!

    گفت: کدام امر مثبت؟!همۀ درد ما همین جاست!  چه کشورهایی را پیشرفته می گویند؟مثلاً هلند دوسوم خوزستان است ولی 16 برابر ایراﻥ صادرات کشاورزی داﺭد! می‌دانی چرا؟

    گفتم:چرا؟

    گفت: برای این که کشورهای پیشرفته برای تولیدکننده فکر و پژوهشگر و نویسنده و....ارزش قائل اند. یک نویسنده با حقُّ التّالیف یک اثر خود می تواند یک عمر با رفاه زندگی کند؛ولی در ایران ما زمانی که حدود 20میلیون جمعیت داشتیم،تیراژ کتاب سه هزار جلد بود. امروزه متاسفانه با جمعیت 83میلیون تیراژ کتاب به زیر 500جلد رسیده است! در حالی که در کشور کوچک لبنان بیش از یکصد هزار است! ما حدود 200روزنامه داریم که تیراژ مجموع آن ها به یک میلیون نسخه نمی رسد؛در حالی که در کشورهای پیشرفته تیراژ بیشتر روزنامه ها میلیونی است!

    گفتم: چرا وضع ما این طور شده؟

    گفت: این پرسش را از متولیان فرهنگی کشور بپرس که سالانه صدها میلیارد تومان بودجه را به نهادهای فرهنگی اختصاص می دهند.آن گاه یک نویسنده یا شاعر و تولیدکننده فکر باید برای تامین هزینۀ چاپ اثرش فرش زیر پایش را بفروشد!و دردناک تر این که روزنامه ها و ناشرانی ظهور کرده اندکه از نویسنده و شاعر برای چاپ اثرش رسماً تقاضای پول می کنند!!

    باش تا صبح دولتت بدمد

    کین هنوز از نتایج سحر است 

    گفتم: حرف های تو استثنائاً این دفعه منطقی است. ولی چرا این ها را به متولّیان فرهنگی کشور نمی گویی؟

    گفت: از دو حال خارج نیست. یا آنان این حرف ها را می دانند و درک می کنند،که در این صورت گفتن ندارد! یا نمی دانند و درک نمی کنند،که باز هم گفتن ندارد. چون در این صورت مثل کسی هستند که سر در جوی کرده بود و آب می خورد. یکی به او گفت: این گونه آب نخور،عقلت کم می شود!

    سر برداشت و گفت: عقل چیست؟!

    طرف پاسخ داد: هیچّی!!بخور جانم!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 15 مرداد 1399 03:34 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اصالت چیست؟

     روزی در دُرّ گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد. هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند. هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت :من می دانم چرا دُر سیاه شده!

    پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند. او به پادشاه گفت: 

    در دُرّ گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می خورد.

    پادشاه به او خندید و گفت: ای مردک مگر می شود در دُرّ کرم زندگی کند؟ 

    ولی مرد فقیر گفت: ای پادشاه، من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.

    پادشاه گفتک اگر نبود گردنت را می زنم!! 

      مرد بیچاره پذیرفت. وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد.

    پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.

    روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت: 

    این بهترین اسب من است. نظرت تو چیست؟ 

    مرد فقیر گفت: بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد .

    پادشاه گفت :چه ایرادی؟

    فقیر گفت: در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می پرد. پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت.

    پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .

    وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد: 

    ای مرد دیگر چه می دانی؟ مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت:

    می دانم که تو شاهزاده نیستی! 

    پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند. ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت . پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر ،راستش را بگو من کیستم؟ این درست است که شاهزاده نیستم؟

    مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم .وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم. بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟

    مرد فقیر گفت: دُر را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود .

    و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا می کردند با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود . به همین خاطر از آب خوشش می آید.

    سپس پادشاه گفت: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت:
    موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!

    آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.اصالت به ریشه است.

    هیچ گاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و برعکس هیچ وقت بزرگی کوچک نمی شود.✋

    نه هرگرسنه ای فقیر است!
    و نه هر بزرگی بزرگوار!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/ 73

    ژاپنی شدن اقتصاد ایران!

    گفت : من طرحی دارم که اگر اجرا شود، اقتصاد ایران مثل اقتصاد ژاپن می شود!

    گفتم: باز هم چیزی زده ای؟! طرحت چیست؟

    گفت: مدیریّت اقتصاد ژاپن را به تیم اقتصادی ایران بسپارند!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  وصیّت نامه زنده یاد بابایی

    رضا بابایی نویسنده بیش از سی و پنج کتاب و افزون بر صد و پنجاه مقاله در زمینه دین شناسی، فرهنگ، تاریخ و ادبیات دارد و تقریبا تمام عمر خود را صرف تحقیقات و پژوهش های دینی و علوم و معارف اسلامی نموده است.
    او گرفتار سرطان بود و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت تن به درمان دهد. با کمال تاسف در روز هجدهم فروردین نود و نه ازبین ما رفت.
    این یادداشت را در اوج بیماری  به صورت وصیت نامه ای برای علاقه مندان به آثارش نگاشت.
     + + + + + + + + + + + + + + + + +

    اگر عمری باشد

    اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایه مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم.
    اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم.
    اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار.
    اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.
    اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاست‌مداری وکالت بلاعزل نمی‌دهم.
    اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم.
    اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیده خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساخته‌اند.
    اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم.
    اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم.
    اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها آن را که سربه‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دارد.
    اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم.
    اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
    اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم، و هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را در دل نگه می‌دارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
    اگر عمری باشد، سیاست‌مداران را از دو حال بیرون نمی‌دانم: آنان که دروغ را به راست می‌آرایند و آنان که راست را به دروغ می‌آلایند.
    اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم.
    اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم.
    اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
    اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم؛ کوه‌های بیشتری را می‌نوردم؛ ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم؛ دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم.
    اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم.
    اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
    اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم.
    اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
    اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم.

     من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتاب‌هایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دست‌هایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانی‌هایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همه‌چیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتاب‌هایی است که سال‌ها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آن ها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میان‌سالان و حتی پیران و بیماران چیست، می‌گوید بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بی‌اشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب‌، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمی‌بینیم.

    رضا بابایی
    https://ibb.co/XD4Gv02

    @Library_Telegram

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟


    کشور آباد من، گلخانه می خواهد چه کار؟

    قصه معلوم است، پس افسانه می خواهد چه کار؟

    با حقوق آن چنانی، زندگانی در رفاه

    کارمند و کارگر، یارانه می خواهد چه کار؟

    در جهان، بالاترین آمار دزدی مال ماست

    خرده دزدی، غیرت مردانه می خواهد چه کار؟

    ما به چوب و رخت چوپانی کفایت کرده ایم،

    ملت ما، جامه ی شاهانه می خواهد چه کار؟

    بس که با اشک یتیمان، خون دل ها خورده ایم

    خون دل خوردن، لب و پیمانه می خواهد چه کار؟

    ما که دل را کنده ایم از زندگانی عاقبت

    این همه آواره ملت، خانه می خواهد چه کار؟

    اختلاس و رشوه خواری، سنتی دیرینه شد

    این بساط خودفروشی، چانه می خواهد چه کار؟

    بس که در بازار، مردم بت فروشی می کنند

    جام و می برچیده شد، میخانه می خواهد چه کار؟

    هر چه آمد بر سر ما، از خودی ها بوده است

    کشور من، دشمن بیگانه می خواهد چه کار؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات