منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  داستان دو بز

    می گویند ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت می کرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . 

    به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...

    همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : 

    آی چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ...

    ملانصرالدین گفت : آن بزم فرار کرده!

    گفتند : این که فرار نکرده! این بیچاره را چرا می زنی ؟

    ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/ 72

    مژدۀ دلار هفت تومانی!!

    گفت: یک کارشناس ارشد بانکی فرمودند ما شاهد کاهش نرخ ارز به زیر ۱۵ هزار تومان خواهیم بود!

    گفتم: این که خیلی عالی است!

    گفت: این که چیزی نیست.من پیش بینی می کنم نرخ ارز به زیر هفت تومان!! برسد!

    گفتم: امروز حتماً یک چیزی زده ای!!

    گفت: نه،به هیچ وجه! آخر هر یک از ما دو نفر یک «اگر» داریم. او گفته :

    « اگر بانک مرکزی موفّق شود ۲۷ میلیارد دلار ارز صادراتی بازنگشته را از طریق فشار به صادرکنندگان وارد چرخۀ اقتصادی کشور کند.»

    و «اگر» من: «اگر عقربۀ ساعت تاریخ کشور را 40 سال عقب بکشند!!»

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  اگر درست حساب می کردم....

    معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد. گفت :آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان. 

    گفت :شما؟ 

    گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم. 

    گفت: آهان یادم اومد. ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟ 

    گفت: هیچ چی، یه جنس می خرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش می فروشم ۴۰ تومان.

    معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی! ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم! اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!!

    آخرین ویرایش: جمعه 10 مرداد 1399 05:08 ب.ظ
    ارسال دیدگاه

  • اعتماد کردن بر وفای خرس

    روزی روزگاری مردی قوی هیکل و نیرومند در راهی می رفت که ناگهان چشمش به اژدهایی خشمگین افتاد که خرسی را شکار کرده و می خواست بخورد. مرد جلو رفت و با شجاعت تمام با اژدها جنگید و اورا کشت . خرس وقتی این کمک و شجاعت مرد قوی را دید با او دوست شد و به دنبالش به راه افتاد .مرد راهی طولانی را طی کرد .سپس خسته و کوفته در جایی برای  استراحت ایستاد و به خواب رفت. 

    خرس مانند یک نگهبان مهربان و دلسوز بالای سر او بود و از مرد مراقبت می کرد. در این میان مردی خردمند و دانا تا این منظره را دید، آمد و مرد خوابیده را بیدار کرد و به او گفت : 

    مراقب این خرس باش و به دوستی او اعتماد نکن که عاقبت خوشی ندارد. 

    ولی مرد قوی از حرف های آن مرد دانا رنجید و گفت: 

    برو دنبال کارت، ای حسود! تو چشم دیدن دوستی خرس با من را نداری! 

      هرچه مرد دانا سعی کرد که او را از عواقب این دوستی اگاه کند، او گوش نکرد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت و خرس نیز از او مراقبت و نگهبانی می کرد. تا این که چند مگس بر روی صورت آن مرد خوابیده نشستند و او را آزار می دادند. خرس وقتی مگس ها را بر روی صورت مرد دید، به قصد خدمت و دوستی و رفع مزاحمت مگس ها سنگی بزرگ برداشت و محکم بر صورت آن مرد بیچاره کوبید .

    در نتیجه مگسان جان سالم به در بردند، ولی آن مرد بینوا در دم هلاک شد و مرد.

    الهه ناصری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   آرامگاه چه کمبودی دارد؟!

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ94

     #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل روزی به وزیر اعظم دستور داد تا آرامگاهی باشکوه و بزرگ برای او بسازد تا پس از صد سال جسدش در آن آرام بگیرد.

    پس از اتمام بنا وقتی وزیر خبر پایان کار را گزارش داد، شاه تصمیم گرفت برای افتتاح آن جشن باشکوهی بگیرد،تا بدین بهانه هم اسم خود و لزوم احترام به مقام عالی سلطنت را به رخ مردم خویش و دنیا بکشد.بنابراین دستور داد تا در تاریخ معیّنی مراسمی باشکوه با حضور همۀ مردم برگزار شود.

    روز موعود را تعطیل عمومی اعلام کردند و همۀ کارمندان و کارگران و بازاریان و...به زور و اجبار به محلّ مقبره کشانیدند.

    اعلی حضرت هردمبیل بدین بهانه نطق غرّایی ایراد کرد. سپس رئیس تشریفات دربار رشتۀ سخن را به دست گرفت و برای نشان دادن اوج پاچه خواری بر لزوم تهیّه و نصب تندیس اعلی حضرت در محلّ مقبره تاکید ورزید تا چاکران و علاقه مندان او هر روز با تعظیم به آن تندیس ادای احترام کنند.در پایان برای این که از همۀ مردم تاییدیه بگیرد ،از مردم پرسید:

    ای مردم جان بر کف شهر هرت! اکنون این بنا چه کمبودی دارد؟

    مردم به این که بگویند «تندیس اعلی حضرت را»،یک صدا فریاد زدند: 

    «فقط جنازۀ اعلی حضرت را»!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 10 مرداد 1399 05:47 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  وام کرونایی!

    به مشتری زنگ زدم میگم :چرا قسط وامت رو نمیدی؟
    میگه: به خاطر کرونا. بازار کساده ندارم!
    میگم: از برج ۱۰ تا حالا قسط ندادی. برج ۱۰ که کرونا نبود.
    میگه: بود، اینا اعلام نمی کردن!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بخندیم که زمانه داره به ما می خنده!


    ﺑﻪ عر یک از روسای جمهور فرانسه ﻭ ﺁﻟﻤﺎن ﻭ ایران ﻧﻔﺮﻱ 50 ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﻭ ﻳﮏ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩند و ﮔﻔﺘند:
    ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻦ ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﺑﻪ میمون‌‌تون ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻳﺪ.

    بعد ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻳﺪﻥ روسای جمهور فرانسه و آلمان ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﻫﻴﭽﻲ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ!

    ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍغ رئیس جمهور ایران ﺩﻳﺪﻥ ۴۹ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ :

    حسن! خواهشاً آخری رو نصف کن با هم بخوریم !

    @Akhondkhar

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 مرداد 1399 07:58 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 8 مرداد 1399 03:46 ب.ظ نظرات ()

     عدالت!

    یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون می ریزد.

     امیر از او پرسید: «چه بر سرت آمده؟» 

    مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشه ی من دزدی است، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»

    آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

    بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند. اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم. ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.»

    امیر یک نفر در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند.
    و بدین ترتیب عدالت اجرا شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 8 مرداد 1399 05:31 ق.ظ نظرات ()
    #طنزسیاهنمایی/71

    تلفن ارزان!!

    گفت: آقای ظریف برای چه کاری این همه راه رفته تا روسیه؟ 

    گفتم: لابد برای مذاکره با پوتین!

    گفت: ولی پوتین با او دیدار حضوری نداشته. یک ساعت تلفنی صحبت کردند.

    گفتم:خب،بالاخره مذاکره کردند!

    گفت:اگر قرار بود تلفنی مذاکره کنند،مگر از تهران نمی شد؟

    گفتم: چه می دانم؟تو چه فکر می کنی؟

    گفت: فکر کنم فقط رفته آنجا که هم هزینه تلفن برایش داخلی حساب شود و هم نکند مثل گلولۀ توپ فتحعلی شاه صدایش به مسکو نرسد! 

    می گویند در زمان فتحعلی شاه قاجار توپی ساختند و به سمت سن پترزبورگ شلیک کردند ! توپ در جا ترکید و عده ای سرباز و خدمه از بین رفتند. فتحعلی شاه گفت : چه شد که چنین شد ؟! 

    در پاسخ گفتند: اعلیحضرتا ، اینجا این همه خرابی به بار آورد ! ببینید در سن پترزبورگ چه قیامتی شده !!

    آقای ظریف هم فکر کرده وقتی گلولۀ توپ با این قدرت از تهران به روسیه نرسد،صدای ضعیف او چطور به آن جا می رسد؟!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 8 مرداد 1399 05:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • درددل شعرگونه یک معلم بازنشسته :

    رفتم امروز به داروخانه
    نسخه در دست پی داروهام
    بلکه درد کمر و پا و سرم
    لحظه ای چند بگیرد آرام

    دکتری را که در آن جا دیدم
    یادم افتاد که شاگردم بود
    سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار
    در همین مدرسه ی ِبالا رود

    شاد و پرهلهله از دیدارش
    گفتم ای جان چه گلی پروردم!
    سرد و بی روح تماشایم کرد
    آن چنان سرد که بد یخ کردم !

    من برایش دو سه تُن گچ خوردم
    او برایم تره هم خرد نکرد
    نسخه را دید و سپس گفت از این
    ده قلم ، نه قلمش نیست، نگرد

    داشتم غمزده بر می گشتم
    که پسر خاله ام از راه رسید
    تا خبردار شد از احوالم
    نسخه را داد به دکتر پیچید

    کار او پرورش گوساله ست
    آدمی توپ و درآمد بالاست
    دو سه تا برج تجاری دارد
    اعتبارش همه جا پابرجاست

    من هم انگار اگر می رفتم
    در خطِ پرورش گوساله
    بعد سی سال نمی گفتم که ،
    چه شد آن زحمت چندین ساله !؟

    آخرین ویرایش: سه شنبه 7 مرداد 1399 03:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات