منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  جهل؛ دشمن اصلی زندگی!

    حکیمی می نویسد : در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.

    به آنان نزدیک شدم ،مشغول عبادت درخت بودند و نذورات فراوان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید!
    هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد!
    ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!
     ساعتی پس از رفتن مردم ، مردی از درون درخت بیرون آمده و شروع به جمع آوری غنائم جهل مردم شده!
    خودم را به وی نزدیک کردم، نزدیک بود از ترس قبض روح شود.
     گفت:کیستی؟
     گفتم :من از طایفه جهال نیستم ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!
    گفت:سزای مردمی که نه فکرمی کنند و نه تعقل همین است.
     به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.
     از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟
     آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت!
     القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت!
    گفتم، ای مرد خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند. این چه ربطی به این جادو دارد؟!
     به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .
     چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.
     مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم: ای شیطان از آن درخت بیرون می آیی یا تورا با درخت بسوزانم .
     مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان درخت بیرون پرید و رسوا شد.
     مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.
     آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .
     اوهام دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات دارند به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.
     حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند !
     اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.
     پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند.
    امروز در سایه ویروس منحوس! کرونا کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم.
    به قول سقراط حکیم: ریشه تمام بدبختی های بشرجهل است.بیاییم با کتاب خواندن و آگاه شدن و آگاهی دادن درخت جهل را بسوزانیم و ریشه کن کنیم.
    جهل دشمن اصلی زندگی است.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 26 مرداد 1399 08:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد!

    این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان «رسانه های بین المللی » است...

    سال ها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
    به مترجمی که همراه خود داشت گفت :

    برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می گوید که : اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می دهم!!!!

    چوپان که با یک پنس استرلینگ انگلیسی می توانست نصف گله گوسفند بخرد!بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید!
    آن گاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : 

    اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو می دهم.... 

    و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : 

    این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن!!! 

    و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد!!!

    وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :

    اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می کنم.
    جنرال سانی مود گفت : نه!!!
    من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم! تو به خاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و  گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آن را می پختی!و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد!!!

    آن گاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : 

    « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید!!!!...» پول حتی علایق و احساسات انسان‌ها را عوض می كند!!!

    از نخل برهنه سایه داری مطلب
    از مردم این زمانه یاری مطلب
    عزت به قناعت است و خواری به طمع
    با عزت خود بساز و خواری مطلب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • من دروغگو هستم!!

    قصّه های شهر هرت / قصّۀ  96

     #شفیعی_مطهر

    در شهر هرت معلّم روشنفکری بود به نام آقای هابیل. او چون اهل مطالعه و تحقیق بود،وضعیّت اجتماعی و اقتصادی کشورهای پیشرفته و دموکراسی را می دانست،در نوشته ها و سخنرانی هایش وضع نابسامان شهر هرت را با آن کشورها می سنجید و با این روش بر سطح مطالبات اجتماعی مردم و توقعّات مردم سالارانۀ آنان می افزود. گاهی نیز دربارۀ مفاسد و اختلاس های کلان خاندان هردمبیل و عوامل فاسد دربار ،آمار و ارقامی تکان دهنده عرضه می کرد و موج نارضایتی مردم را شدّت می بخشید.

    کم کم عوامل امنیّتی دربار و ساواکی ها دربارۀ فعّالیّت های روشنگرانۀ او گزارش هایی به شرف عرض ملوکانه می رساندند و بر تشویش خاطر و نگرانی ذات اقدس شاهنشاهی می افزودند.

    پس از مدّتی جنبش هایی مردمی از گوشه و  کنار شهر هرت علیه حاکمیّت استبدادی هردمبیل آغاز شد. هردمبیل با کمال خودباختگی عجولانه دستور بازداشت آقای هابیل را صادر کرد. دستگیری این نخبۀ روشنفکر بر موج نارضایتی های مردمی افزود.هردمبیل تنها راه آرام کردن مردم را انتشار اعترافات آقای هابیل مبنی بر دروغگویی و تکذیب اظهارات خود تشخیص  داد؛بنابراین به شکنجه گران دستور داد با شکنجه او را وادار کنند تا بپذیرد در حضور همۀ مردم شهر هرت اعتراف کند که دروغگوست!

    هر چیز شهر هرت در همۀ زمینه ها عقب مانده و قرون وسطایی بود،ولی ابزار شکنجه های هردمبیل و مهارت شکنجه گران او منطبق بر آخرین یافته های علمی دنیا بود. زندانی سیاسی را با شگردها و ابزارهایی شکنجه می کردند که هیچ مبارز مقاومی تاب نمی آورد و ناگزیر می شد که هر چه بازجوها و شکنجه گران دیکته می کنند،بپذیرد. 

    آقای هابیل مدّت های مدید توانست انواع شکنجه ها را تحمُّل کند،ولی سرانجام زیر شکنجه پذیرفت که در حضور مردم به دروغگویی خود اعتراف کند.ضمناً مزدوران درباری برای تحقیر هابیل همه جا به جای نام واقعی، او را «قابیل» می نامیدند!بنابراین روزی را برای اعلام علنی اعترافات هابیل تعیین کردند و در شهر جار زدند که در ساعت 17 روز جمعه همۀ مردم شهر هرت برای شنیدن اعترافات قابیل در میدان بزرگ شهر جمع شوند.

    روز و ساعت موعود فرارسید. پس از تشریف فرمایی سلطان و تجمُّع مردم ،هابیل را به بالای سکّوی میدان بردند و از او خواستند در پشت میکروفون های متعدّد ده بار با صدای بلند فریاد بزند و بگوید:«من دروغگو هستم!» 

    مُجری پاچه خوار برنامه با شور و هیجان از مردم می خواست که پس از پخش اعترافات قابیل خائن همۀ مردم یک پارچه شعار بدهند:

    درود بر هردمبیل / مرگ بر این قابیل!

    آقای هابیل که بر اثر سختی های سلّول انفرادی و شکنجه های مداوم،بشدّت لاغر و ضعیف شده بود،با نهایت توان کوشید تا فریاد بزند.ولی با صدایی گرفته جملۀ تحمیلی را ده بار تکرار کرد! 

    ولی هنوز جملۀ آخری از دهان هابیل خارج نشده یکی از شاگردان کوچک آقای هابیل، خود را به میکروفون ها رساند و با صدای بلند از مردم خواست به یک جملۀ تکمیلی او گوش کنند. عوامل درباری کوشیدند او را از روی سکّو به پایین پرت کنند،ولی مردم با شعارهای خود از مجریان خواستند تا بگذارند این بچه حرفش را بزند.

    این شاگرد با شتاب گفت:

    ای مردم هوشیار شهر هرت!اگر آقای هابیل معلّم فرزانۀ ما دروغگوست،پس این جملۀ «من دروغگو هستم» نیز دروغ است! منفی در منفی می شود مُثبت! یعنی آقای هابیل راستگوست! پس هر چه علیه مفاسد دربار افشاگری کرده ،راست و درست است!

    مردم با شنیدن این جملۀ زیرکانۀ شاگرد هوشیار آقای هابیل به جای تکرار شعار تحمیلی و فرمایشی مُجری، ناگهان با تمام توان و قوّت فریاد سردادند:

    مرگ بر هردمبیل/ درود بر این هابیل!

    شعار گوشخراش و هیجانی مردم، شهر هرت را به لرزه درآورد. ماموران امنیّتی دستپاچه شده بودند و نمی دانستند چه کنند. گارد محافظ هردمبیل به سرعت هردمبیل لرزان و رنگ پریده را از میدان فراری دادند!سربازان و نیروهای امنیتی که کاملاً غافلگیر شده بودند،مفتضحانه فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم خشمگین شهر به سوی کاخ هردمبیل حرکت کردند. هردمبیل نیز عجولانه خود را به کاخ رسانید و به همۀ نیروهای مسلّح دستور آماده باش و اجازۀ شلّیک مستقیم به مردم را صادر کرد. مردم کاخ شاهانه را محاصره کردند. ناگهان فرماندۀ گارد سلطنتی با یک اخطار دستور شلّیک مستقیم به مردم را صادر کرد. با رگبار بی رحمانۀ گاردی ها تعدادی از مردم بی سلاح و مظلوم را به خاک و خون کشیدند. 

    ماموران خونخوار بدین وسیله مردم خشمگین را از اطراف کاخ راندند و هردمبیل وحشت زده را نجات دادند.

    ...و این چنین کوشیدند سلطۀ جهنّمی استبداد هردمبیل را به وسیلۀ ریختن خون های مردم بی پناه استمرار بخشند! تا این که......

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: جمعه 24 مرداد 1399 03:30 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اسکل چیست؟

    اسکل : نام پرنده ای است که قیافه با مزه ای هم دارد. در خصوصیات این پرنده نوشته اند :
    او وقتی زمستان غذا جمع آوری می کند، محل نگهداری آن ها را فراموش می کند و به همین دلیل با مشکل مواجه می شود. یا هنگام خانه سازی فراموش می کند که خانه اش را کجا ساخته است و اگر از لانه اش بیرون بیاید راه باز گشت را پیدا نمی کند.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 23 مرداد 1399 04:05 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم....

    کادر درمانی یک بیمارستان پشت لباسشان نوشته بودند:

    ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    من این شعر را می شناختم،  اشکم  سرازیر شد.

     تاریخ چه ها که نمی کند.

    در تبریز ، این شعر بیش از ۱۰۰ سال است كه ورد زبان هاست و اصل شعر این گونه است:

    سیصد گل سرخ؛ یک گل نصرانی
    ما را ز سر بریده می ترسانی؟
    ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    (نصرانی، اشاره به فردى مسیحی است).
    شاعر مشخص نیست، اما داستان این شعرِ ۱۰۰ ساله .
     شهید آمریکایی مشروطه ایران !
    صدر مشروطیت است،
    تبریز شدیدا محاصره است،
    جنگ سختی است.  
    فقط یک کوچه مانده تا جنبش مشروطه شکست بخورد.
    ستار خان در کوچه امیرخیز، آخرین جبهه در حال مقاومت است.  

    هُووارد باسکرویل معلم ۲۴ ساله مدرسه آمریکایی مموریال تبریز تحت تاثیر حق و مشروطه قرار می گیرد و به ستارخان می پیوندد.

    کنسول آمریکا در تبریز، از او می خواهد از صف مشروطه‌خواهان جدا شود. باسکرویل ضمن پس‌دادن پاسپورتش می گوید:
    تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست.

    هُوارد فرماندهی ۳۰۰ نفر از مجاهدین را بر عهده می گیرد و در کنار ستار خان در محله شنب غازان (شام گازان) تبریز با استبداد می جنگد و در نهایت در راه مشروطه برای ایران بر اثر اصابت چند گلوله در سینه شهید می شود.

    سیصد گل سرخ، (آن سیصد نفر)
    یک گل نصرانی (‌‌‌هُووارد مسیحی)

    ستار خان از همان کوچه (امیرخیز) پیروز می شود...


    تبریز و ستار مراسم تشییع باشکوهی برای این شهید آمریکایی در راه مشروطه برگزار می کنند.
    زنان تبریز فرشی با چهره هووارد می بافند و‌ به دستور ستار، نام هووارد باسکرویل بر روی اسلحه اش حک می شود و برای مادرش به آمریکا فرستاده می شود.

    آن شعر هم سروده می شود.

    مزار هُووارد هم اکنون در گورستان ارامنه تبریز است.

    حالا همان شعر ِ ۱۰۰ ساله، در پشت پرستاران و پزشکان جانفشان میهنمان است:

    سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
    ما را زِ سر بریده می ترسانی؟
    ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    بسیار و بی اندازه تاثیر گزار بود.
    امیدوارم كه درسی باشد برای هموطنان و یاد بگیریم كه برای دوستی و عشق ورزیدن زادگاه و فاصله های مكانی نقشی ندارند باید دل ها از یك محله باشند .

    هر چه بیشتر تاریخ كهن سرزمینمان را بدانیم بیشتر به روز گار حالمون افسوس می خوریم ، و لی باز هم به دانستش می ارزد و باید به فرزندانمان بیاموزیم
    سپاس

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 23 مرداد 1399 07:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 22 مرداد 1399 03:58 ق.ظ نظرات ()

    #طنزسیاهنمایی/76

    سیاه یا #سیاهنمایی؟!

    گفت: بعضی از مخاطبان به من انتقاد می کنند که چرا تو همه اش منفی بافی می کنی؟

    گفتم: راست می گویند! حق با آن هاست!

    گفت: من که خودم جار می زنم #سیاهنمایی می کنم!اگر جوفروشی جار بزند من گندم فروشم،ولی به جای گندم،جو به مردم تحویل دهد،قابل سرزنش است؛ولی من از آغاز جار می زنم من #سیاهنمایی می کنم!

    گفتم: پس دلیل مخالفان چیست؟

    گفت: می گویند آخر مردم حرف های تو را باور می کنند!

    گفتم: وقتی اعتراف می کنی این حرف ها #سیاهنمایی است،دیگر چرا باور می کنند؟

    گفت: مخالفان می گویند مردم وقتی بررسی می کنند،می بینند واقعاً سیاه است! نه #سیاهنمایی . یعنی این حرف ها عین واقعیّت است!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 22 مرداد 1399 03:58 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  راز یک بیت حافظ

    روزی ناصر الدین شاه ، تمام ادیبان را جمع کرد و از معنای این بیت حافظ سوال کرد:
    بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
    و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
    که اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا ناله‌های زار داشته ؟؟
    اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامه‌ای برای شاعر بزرگ معاصر خود ، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
    نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه می کند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات ، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا می کند و در می یابد که:
    عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن و حسین علیهم السلام مطابقت دارد ؛
     لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان می کند که:
    خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
    یادم آمد کز سؤالی ، آن جناب اظهار داشت
    در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی ز من
    بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
    فکر بسیاری نمودم، لیک معلومم نشد
    چون که شعرش در بُطون ، اسرار بس بسیار داشت
    نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
    تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
    بلبلی ، برگِ گلی ، شد سیصد و پنجاه و شش
    با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
    برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
    چون که در وقت شهادت ، سبزی رخسار داشت
    رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
    چون که در وقت شهادت چهره ای گلنار داشت
    بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
    دائما آه و فغان و ناله‌ی بسیار داشت


    السلام علیك یا امیر المومنین على ابن ابیطالب(ع)

    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 مرداد 1399 05:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی/75

    رئیس آفتابه ها !

    گفت: ما این همه نهاد و دستگاه و موسّسۀ فرهنگی در کشور داریم،چرا وضع نشر و مطالعه و شمارگان کتاب فاجعه بار است؟

    گفتم: این دفعه دیگر حرف هایت را با #سیاهنمایی شروع کردی؟ 

    گفت:مثلاً تو که سی جلد کتاب تا کنون تالیف و منتشر کردی،چه کمک هایی از وزارتخانه ای که عنوان «ارشاد و فرهنگ اسلامی» را به دوش می کشد،دریافت کرده ای؟

    گفتم: کمک؟!چه کمکی؟کمک برای چه؟ 

    گفت: مثلاً کاغذ یارانه ای،فیلم،زینک،و....

    گفتم: نه،این اقلام را که نه! اصلاً.ولی مجوّز چاپ و انتشار همه را ارشاد با کمی تاخیر و...بالاخره صادر فرموده اند!

    گفت: پس نقش ارشاد در گسترش فرهنگ جامعه فقط سانسور کتاب!!!ببخشید ممیّزی کتاب است؟

    می گویند مسجد شاه تعداد قابل توجّهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت، بلکه به داد عابرین هم می رسید و حدّاقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.
    حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعان قرار می داد. اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید، به شما می گفت: 

    این را بگذار و آن آبی را بردار؛
    اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید، می گفت: آن مسی را بردار ؛
    اگر دستتان به سمت مسی می رفت، می گفت: آن سبز را بردار ....!
    یک نفر از او پرسید که: 

    چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟ 

    گفت: اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!؟

    چه کسی می فهمد من این اینجا رئیس هستم؟!

    حالا اگر ارشاد نقش ممیّزی کتاب را هم کنار بگذارد،با چه بهانه ای این تابلوی بزرگ و دستگاه عریض و طویل وزارتخانه را یدک بکشد؟!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  همه یا یک نفر؟!


    ‏اریش هونكر رهبر آلمان شرقی روزی در خیابانی مردم را می‌بیند كه در صف ایستاده‌اند. از ماشین پیاده شده و ‏به درون صف رفته و می‌پرسد: 

    چرا اینجا صف بستید؟ 

    می‌گویند :در انتظار اجازه سفر به خارج از كشور هستیم.... 

    در مدتی‌كه او بود صف خلوت شد! پرسید :مردم كجا رفتند؟ 

    شخصی گفت: ‏وقتی شما بخواهید بروید دیگر نیاز نیست كسی از كشور خارج شود!

    بعضی وقت‌ها اگر یک نفر از مملكت خارج شود، همه چیز درست خواهد شد..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دزد و قاضی 

    خیلی زیباست. با تأمل بخوانید. انگار خیلی آشناست!


    راویان گفتند دزدی نابکار  
    رفت گِرد خانه ای در شام تار

    گربه آسا بر سر دیوار شد
    نردۀ ایوان گرفت و دار شد

    از قضا آن نرده خیلی سست بود
    زود با دزد دغَل آمد فرود

    دزد محکم خورد بر روی زمین
    گشت خون آلود، از پا تا جبین

    چون که از آن خانه ناراضی برفت
    لنگ لنگان تا بر قاضی برفت

    چون به قاضی گفت شرح حال خویش
    قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

    گفت: می باید شود بالای دار
    صاحبِ آن خانۀ بی اعتبار

    آوریدش تا بپرسم کاو چرا
    کرده بر این دزد بیچاره جفا

    پس بیاوردند صاحبخانه را
    آن ز قانون نوین بیگانه را

    چون که قاضی خواند متن دادخواست
    گفت: ای قاضی مگو، چون نارواست

    نیست تقصیر من برگشته بخت
    چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

    باید آن نجّار آید پای دار
    چون که او بد چوب را کرده به کار

    گفت قاضی: حرف او باشد درست
    باید آن نجّار را فِی‌الفور جُست

    گزمه ها رفتند و او را یافتند
    زود سوی محکمه بشتافتند

    مثل مرغ گیر کرده بین تور
    در عدالتخانه بردندش به زور

    کرد قاضی بد نگاهی سوی او
    کز نگاهش گشت سیخ، هر موی او

    گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
    نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

    گفت آن نجّار: هستم بی گناه
    در قضاوت می نمایی اشتباه

    چوب سست و بد کجا بردم به کار
    بوده جنس نرده از چوب چنار

    لیک وقتی نرده را می ساختم
    چون به محکم کاریش پرداختم

    ماهرویی کرد، از آنجا عبور
    جامه بر تن داشت همرنگ سمور

    بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
    از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

    چون که من هم شاکیم، بنما جواب
    گو بیاید او دهد ما را جواب

    با نشانی ها که آن نجّار داد
    گزمه ای آورد او را همچو باد

    دید قاضی وه چه زیبا منظری است
    راستی کاو دلربا و دلبری است

    گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
    مایۀ اخلال در هوش و حواس

    دانی از نجّار بُردی آبرو؟
    میخ ها را جابه جا کرده فرو

    زان لباس نو که بر تن کرده‌ای
    خلق را درگیر با هم کرده‌ای

    در جواب او بگفت آن ماهرو
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو

    از قد و اندام و چشمان و دهان
    بنده هم هستم به مثل دیگران

    گر لباسم اندکی زیباتر است
    پاسخش با مردمان دیگر است

    رنگرز این گونه رنگش کرده است
    بیش‌تر از حد، قشنگش کرده است

    گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
    رنگرز را، زود اینجا آورید

    پس در آن دَم گزمه‌ها بشتافتند
    رنگرز را در پسِ خُم یافتند

    گزمه‌ای سیلی بزد بر گوش او
    جَست برق از گوش و از سر هوش او

    گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید
    تا به نزد قاضی عادل رسید

    چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
    نه جوابش داد، با فریاد گفت:

    جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
    بنده را با دزد دشمن می کنی؟

    هیچ می‌دانی طناب و چوب دار
    هست بهر گردنت در انتظار؟

    رنگرز با این سخن از هوش رفت
    بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

    گفت قاضی: زود بیرونش کنید
    تا که بیهوش‌است، بر دارش زنید

    گزمه ها بردند او را پای دار
    تا بماند عدل و قانون پایدار

    رنگرز چون روی کرسی ایستاد
    گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

    داد زد: ای گزمگان، این نابکار
    گردنش بالاتر است از چوب دار

    گزمه چون اعدام را دشوار دید
    بی تأمّل تا بر قاضی دوید

    گفت: قربانت شوم، این بی تبار
    کلّه اش بالاتر است از چوب دار

    گفت قاضی: بردی از ما آبروی
    زودتر یک فرد کوته تر بجوی

    رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
    یک نفر باید شود بالای دار

    زودتر معدوم کن یک زنده را
    تا که بربندیم این پرونده را

    آری آن پرونده این سان بسته شد
    «طالبی» بس کن که دستت خسته شد


    «نعمت الله طالبی»
    شاعر و طنزپرداز از اصفهان

    آخرین ویرایش: یکشنبه 19 مرداد 1399 08:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات