۱- امروز صبح، مثل تمام صبح های دیگر ده سال اخیر، پدر بزرگ ۸۶ سالهام بعد از برگشتن از پیاده روی صبحگاهی، گلی را که برای مادر بزرگم چیده بود به او داد. امروز صبح من با پدربزرگ به دیدن مادر بزرگ رفتم و وقتی او گل را روی سنگ قبر مادربزرگ گذاشت با حسرت گفت:” کاش وقتی زنده بود هر روز صبح برایش گل میچیدم”.
۲- امروز درست در تولد ۴۷ سالگیام نامه خودکشی را که ۲۷ سالگی نوشته بودم مرور کردم. اگر آن روز همسرم دو دقیقه دیرتر خبر پدر شدنم را به من میداد اکنون من وجود نداشتم. ۱۹ سال از آن روز میگذرد و دخترم، دلیل زندگیم ۲۱ ساله است و دو برادر کوچکتر نیز دارد. هر سال در روز تولدم این نامه را مرور میکنم تا شاید بیشتر بابت داشتههایم شکر گزار باشم.
۳- بعد از آسیب دیدن کمرم، اخراج از کار و از دست دادن خانهای که در آن زندگی میکردیم مجبور شدیم برای ادامه زندگی به منزل پدر همسرم نقل مکان کنیم و درست همین دوران دخترم دچار بیماری کشندهای شده بود و ما در دوره بدی قرار داشتیم. با خودم فکر میکردم من چقدر بدشانس و بد بختم که صدای همکارم توی گوشم پیچید. گریه میکرد و فریاد میزد “ملیسای زیبایم در تصادف مرد” آن لحظه بود که حس کردم خیلی خوش شانس هستم.
۴- پنج سال بعد از مرگ همسرم یک روز صبح زوج جوانی به همراه ۳ فرزند کوچکشان مهمان من شدند. مرد با لبخندی به لب گفت: ” من کسی هستم که قلب همسر شما من را نجات داد، روزی نیست که برای سلامتی شما و آمرزش همسرتان دعا نکنم، واقعاً ممنونم.”
۵- هفته گذشته در مراسم خاکسپاری دوستم هلن نوبت به سخنرانی همسرش رسید. ” زندگی به سمت مرگ در حرکت است، هلن با علاقه زندگی کرد و در حالی دنیا را بدرود گفت که به کارهای مورد علاقهاش مشغول بود شاید اگر کاری که دوست داشت را انجام نمیداد الان زنده بود ولی در آن صورت درست زندگی نکرده بود”.
۶- دیروز من و خواهرم تصادف کردیم و به لطف بستن کمربند ایمنی آسیب چندانی ندیدیم. خواهرم دختری اجتماعی است و دوستان فراوانی دارد. برعکس من درونگرا هستم و تنها دو دوست صمیمی دارم. به محض آرام شدن اوضاع خواهرم خبر تصادفش را در اینستاگرام و فیس بوک پست کرد. درحالی که دوستان او مشغول پست گذاشتن و لایک کردن بودند دوستان من قبل از رسیدن آمبولانس در کنارم بودند.
۷- یکی از دوستان من که کل دوران دبیرستان را با مشکلات نوشتاری و خواندن دست و پنجه نرم میکرد و هر معلمی ناامیدانه به پدر و مادرش اعلام میکرد که فرزندتان به درد درس خواندن نمیخورد با نمره عالی از دانشگاه بروکلی فارغ التحصیل شد و اکنون شرکت موفقی را اداره میکند. اما چطور ممکن است چنین فردی به این درجه از رشد برسد؟ او به من گفت: ” خیلی ساده به خودم گفتم که آنها در مورد من اشتباه میکنند و دقیقاً برعکس چیزهایی که دیگران به من گفتند را باور کردم و هر روز با خودم مرور کردم. شاید بعضیها بگویند این دیگر چه مدلش است اما برای من جواب داد.”
۸- پدرم در سن ۳۰ سالگی به خاطر نوع خاصی از سرطان بیناییاش را از دست داد. اما با این وجود او از من و خواهرم مراقبت کرد و از مادرم هم که به افسردگی و اعتیاد مبتلا بود مراقبت کرد. اکنون مادرم کاملاً بهبود یافته و من و خواهرم هم به تازگی فارغ التحصیل شدهایم و در کنار هم به شادی زندگی میکنیم و همه اینها را مدیون پدرم و توانایی ذهنی فوق العاده او هستیم.
۹- هفته گذشته در جریان توری که آن را هدایت میکردم با مرد جوانی آشنا شدم که ویلچر نشین بود. انرژی مثبت خاصی داشت و همیشه لبخند میزد. بیشتر که باهم آشنا شدیم متوجه شدم که قبل از این که روی ویلچر بنشیند بسکتبالیست بوده است. او دیدگاه جالبی داشت. میگفت: ” من چیزی را از دست ندادهام، از بودن در این مکان و لحظه واقعاً خوشحالم و فرصتهای زیادی منتظر من هستند”.
۱۰- طبال گروه ما مادر زادی ناشنوا به دنیا آمده است! اما قادر است که برخی صداها و ارتعاشها را درک کند. صادقانه بگویم انقدر کارش عالی است که کسی باور نمیکند او ناشنواست. خودم من هم باورم نمیشود.
۱۱- در لحظهای که این داستان را روایت میکنم منتظرم تا سینههای مرا تخلیه کنند، اما به طرز عجیبی حس میکنم خیلی خوش شانسم! من یک زن ۶۹ سالهام که تا کنون بیماری خاصی نداشتم اما در همین مدت کوتاه که اینجا بودم نوجوانهای ۱۷ سالهای را میبینم که به انواع بیماریها مبتلا هستند و با صندلی چرخ دار و تخت جا به جا میشوند.
۱۲- من و همسرم مسئول هتل هستیم. روزی خانواده ۶ نفره ای به هتل ما آمدند. هربار که آنها را در لابی میدیدم مشغول خنده بودند! سر صحبت را که با آنها باز کردیم گفتند: ” خانه ما روز گذشته در آتش سوخت ولی خدا را شکر هیچ کدام از ما آسیب ندیدم و همین بزرگترین دلیل برای لبخند زدن است”.
۱۳- امروز بعد از ظهر در جریان تمرین بازوی راست دوستم شکست. خیلی بد شد چون بعد از دو سال دوری از ورزش به خاطر جراحی زانو این اولین بازی او بود. فکر میکردم اوضاع پیچیده ایست. در کمال ناباوری با لبخند گفت: ” لحظاتی که در زمین بازی میکردم مثل یک رؤیا کوتاه بود”.
۱۴- هفته پیش در جریان مصاحبه با یک خدمه هتل از او پرسیدم” کارت را دوست داری؟ ” در کمال ناباوری و با لبخندی بزرگ به لب و با هیجان گفت” نمیدانی چقدر کارم را دوست دارم .
کاری که هم خوشحالی دیگران و هم خوشحالی کودکانم را در خود دارد واقعاً دوست داشتنی است”.
۱۵- هجده امین سالگرد خواهرم است و به آخرین کلماتی که بین ما رد و بدل شد فکر میکنم. به من گفت” خیلی حسرت میخورم کاش همیشه با این شدت قدر دان زندگی بودم”. دوسال آخر زندگی با سرطان در مبارزه بود. او ادامه داد ” اگر میدانستم زودتر از اینها شروع میکردم و قدر زندگی را بیشتر میدانستم.”
۱۶- دیشب درست شب سال نو، خواهرم با من تماس گرفت! یک سال بود که بر اثر تصادف در کما بود. باور نکردنی بود. کل شب را خندیدیم و صحبت کردیم. درست است که هنوز کاملاً خوب نشده است ولی نمیدانید همین بودنش چه لذتی دارد. قسمت مسخره ماجرا این جاست که یک ماه قبل از تصادف باهم بحثمان شد و قهر کردیم ولی اکنون وقتی به آن روزها فکر میکنیم از حماقتمان خندهمان میگیرد.
۱۷- بیست سال پیش وقتی به مادر بزرگم گفتم: ” میترسم از انتخابم پشیمان شوم” او مرا در آغوش کشید و گفت: ” باور کن عزیزم وقتی به سن من برسی از تنها چیزی که پشیمان نخواهی شد دنبال کردن انتخابهایت است. به خودت فرصت و مجال انتخاب بده”.
۱۸- وقتی به دوستانم گفتم که قصد دارم سالن آرایشی خودم را باز کنم به من خندیدند و گفتند افراد کمی را میشناسند که رویاهایشان را دنبال کردند و موفق شدند! اما خوشحالم که امروز اعلام میکنم” سالنم را افتتاح کردم و همه چیز خوب است”.
۱۹- با پدرم در مورد زندگی و سختی و رنج صحبت میکردم، پدرم حرف خوبی زد: ” تجربه به من ثابت کرده است که بیشتر افراد تا در ناراحتی و رنج غرق نشوند واقعاً شاد نخواهند بود. معتقدم این به این خاطر است که تمام این سختیها به ما میآموزد که قدر داشتههایمان را بیشتر بدانیم؛ همین موضوع ما را منعطفتر میکند.”
۲۰- مادرم یک زن ۵۵ ساله موفق و صاحب یک نانوایی است. انگار نه انگار که ۱۵ سال پیش به سرطان سینه مبتلا شده بود. بعد از شروع بیماری کار قبلیش را ترک کرد و نانوایی را راه انداخت. دورههای درمانی را با موفقیت پشت سر گذاشت و اکنون سرحالتر از قبل زندگی میکند.
۲۱- دیروز عصر مقابل کافی شاپی که در آن نشسته بودم خانم مسنی را دیدم که سوار ویلچر بود و زیر باران با سرعت کمی در حال حرکت بود. فکر کردم شاید به کمک احتیاج دارد خودم را به او رساندم و پرسیدم آیا به کمک احتیاج دارد؟ خندید و گفت ” ممنونم ولی از لمس باران حس خوبی به من دست میدهد عمداً آرامآرام حرکت میکنم.”
۲۲- دیروز در مراسم خاکسپاری یکی از همکارانم حضور داشتم. خیلی عجیب بود کسانی که گریه میکردند و مرتب میگفتند ما دوستش داشتیم. او مرد فوق العاده ای بود اما حتی یکبار در طول دوران حیاتش به او نگفتند دوستش دارند! فقط بعد از مرگ بود که عشق این کلمه قدرت مند را بی معطلی به زبان میآوردند.
۲۳- بهترین لحظه عمر من لحظهای بود که تصادف کردم! چون خیالم راحت بود که همسر و فرزندم در این تصادف حضور نداشتند.
۲۴- درست ده سال پیش بود، بعد از مشاجره لفظی که با دوستم داشتم گیتار من را بدون اجازه فروخت! خیلی ناراحت بودم وقتی برای پس گرفتن گیتار مراجعه کردم فهمیدم که آن را به شخص دیگری فروخته است. بعد از پیدا کردن، آن شخص گیتار را به من پس داد و علاوه بر آن ساعتها باهم صحبت کردیم و آهنگ نواختیم. اکنون ۹ سال است که من و آن شخص باهم ازدواج کردهایم و خوشحالتر از قبلیم.
۲۵- شب گذشته خیلی شیک و مرتب در رستورانی که قرار گذاشته بودیم منتظر دوستم بودم. ولی او نیامد. حس بی ارزش بودن به من دست داد و خیلی ناراحت شدم. وقتی داشتم رستوران را ترک میکردم دختر کوچکی از مادرش پرسید: “چی میشد من یک پرنسس بودم؟” جالب بود. لبخند زدم و کل مسیر تا خانه را پیاده روی کردم. فهمیدم تنهایی چیزی بود که من واقعاً به آن احتیاج داشتم.
۲۶- پدربزرگم حرف خوبی میزد: ” درست لحظهای که تصمیم گرفتم دست از پیدا کردن همسر مناسب بردارم و روی همسر مناسبی بودن تمرکز کنم مادربزرگت پیدا شد”.
۲۷- دیروز توی پارک صحنه جالبی دیدم. ” زوج سالخوردهای به پار ک آمده بودند پیرمرد موزیک جاز قدیمی پلی کرد از ماشین پیاده شد در ماشین را برای همسرش گشود و دست او را گرفت و آرام با آهنگ شروع به رقصیدن کردند.”
۲۸- گاهی بیمار میشوم، اما هنوز سرپا هستم. خیلی از شبها درست نمیخوابم اما همچنان برای تجربه یک روز جدید از خواب بیدار میشوم. کیف پولم پر نیست ولی شکمم چرا. همهچیزهایی که میخواستم را ندارم ولی هر چیزی که لازم است را دارم. خدا را شکر با وجود همه نواقصی که در زندگیم هست این زندگی را دوست دارم و سعی میکنم بهترش کنم.
۲۹- قرار بود ۳ هفته پیش بمیرم! دکترها قطع امید کردند و مرا برای زندگی روزهای باقی مانده به خانه فرستادند ولی الان به بیمارستان برگشتهام چون فهمیدهاند هنوز امیدی هست.
۳۰- چند سال پیش برای یک پروژه مدرسه با یکی از دوستان مادربزرگم مصاحبه کردم و از او پرسیدم چه حسی داره هر روز صبح از خواب بیدارشی و ببینی به مرگ نزدیکتر شدی؟ او جواب داد: ” چه حسی داره از خواب بیدارشی و تظاهر کنی که چنین اتفاقی قرار نیست بیافته؟ “
:: قفل اکسل به 3 روش قفل کامل اکسل ، قفل شیت اکسل و قفل ویرایش اکسل lock excel
:: سلام بشمار
:: تولدت مبارک
:: خرید با قیمت مناسب
:: درد اینجاست
:: دلــــــــــــم
:: ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ دقت کن!
:: س
:: حسین ،... جنس غمش فرق میکند
:: شهادت حضرت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد
:: سالروز ازدواج بهترین های عالم هستی
:: تغییر پوشه نصب وردپرس مثل آب خوردن!
:: شهادت امام محمد تقی (ع) تسلیت باد
:: این ۳۰ داستان کوتاه زیبا میتواند احساسات شما را متحول کند و شما را به فکر بیاندازد.
:: حل مشکل عدم ورود به شبکه داخلی هنگام زدن نام کاربری و پسورد اکتیو دایرکتوری
:: حذف اجبار پسورد کامپلکس سرور 2016 Remove Password Complexity
:: پینگ تایم چیست ping
:: سانسور لوگوی باشگاه فوتبال آ.اس.رم ایتالیا
:: فقط سکوت می کنم ....