!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیشب
رفته بودیم خونۀ داداشم، یعنی از بعد از ظهر رفته بودیم و شب که چه عرض کنم، بامداد ساعت
2 برگشتیم! درسته که توی تلگرام خیلی منتظرم بودن که آنلاین بشم اما هیشکی یه پیام
هم نداده بود که ببینه من کجام! البته منم اینجوریم ها، مثلا الناز نیاد نت بنا رو
بر این میذارم که یا نتش تموم شده یا حوصله نداره و نیومده، خودم که سراغی ازش نمیگیرم،
انتظاری هم نداریم کسی از من سراغ بگیره! بگذریم! دیشب نمیدونم این عروسمون چجوری
غذا درست میکنه بله
داشتم میگفتم که اونقد غذا خورده بودم که قسم خوردم واسه جبران امروز رو بدون سحری
روزه بگیرم!! و (تف به ریا خلاصۀ
کلام دیشب (بخونین بامداد ساعت 2 به بعد) که اومدیم دیگه من خوابم نمیبرد که! رفتم
یه سر تلگرام ببینم در نبوده من چند نفر اقدام به خودکشی کردن چند
وقت پیش هم یه عکس غمگین و عاشقانه و بدون هیچ دلیلی و صرفا واسه اینکه خوشم اومده
بود گذاشتم و قریب به 10-15 نفر از دوستام حتی اونایی که سالی یبارم باهاشون چت نمیکنم
اومدن گفتن دلمون گرفت عوضش کن امروز
آخرین روز کاری توی این ماه بود که مجبور بودم از صبح برم و کلی هم کار ریخته بود
سرم! مشغول کار کردن بودیم که دیدیم یکی از مشتری های ثابتمون برای همۀ ما (
نمیدونم به چه مناسبتی!) از این بسته های "زرد" رنگ آورد! امروز
بالاخره پس از چند روز زحمت و تلاش که تقریبا دارم کور میشم ترجمه ها تموم شدن...
خداحافط ترجمه...
حالا
اینهمه خسته باشی و آخر ماه هم باشه و صبح هم کلی درس خونده باشی و عملا چهار روزه
هر روز کمتر از 7 ساعت خواب مفید داری، بیای تلگرام با این پیام مواجه بشی!!
+
صاحب کارمونم این روزا که کارمون زیاده واسه اینکه نق نزنم همش میره میاد بهم میگه
خانوم دکی!! نقطه ضعفم خیلی تابلوعه که اونم میگه؟! وقتی
که الناز از اینکه من صبح ها درس میخونم و عصرا میرم سرکار و شبا تا آخر وقت ترجمه
میکنم و وقت نمیکنم برم تلگرام شاکی میشه یکم لحن حرف زدنش تند میشه
امروز
سیستم من خراب بود، مجبورم شدم برم کارامو توی سیستم یکی دیگه از همکارام (الف. س)
انجام بدم، بعد دیدم یه آثار هنری از خودش به جا گذاشته واقعا امیدوارم شدم به این
ذوق و شوق هنری که در وجود این بشر نهفته س! + فک کنم نگفتم که دو روزه میلاد اومده مرخصی و قراره شنبه دوباره برگرده تهران! نگفتم؟! خداییش
فلسفۀ اینکه آدم خواب میبینه چیه؟! درسته روایت داریم از حضرت علی (ع) که: "چون
مومنی خواب بیند ، واجب کند داستان تعبیر آن را تا از خواب بهره نیکو و شادی
برگیرد واگر خواب بد دید ،با صدقه و دعا و ذکر خدای متعال از خود رفع شر کند." ولی
الان من تعبیر خوابمو از کجا بیارم اصلا
یه وقتایی آدم خواب یه کسایی رو میبینه که هیچگونه سنخیتی باهم ندارن و آدم اصلا
به اون شخص سال به سال هم فکر نمیکنه و چجوری میشه که یهو میاد تو خوابت خدا
عالمه! ولی هرچی که هست من به فال نیک میگیرم ( خوش بین بودن!) +
یکی از مقاله هایی رو که دوستم برام فرستاده بود (4صفحه ای) دیشب به زور و بلا
ترجمه کردم، بعد حالا به طرف میگم برو ببین چجوریه، تا امشبم وقت داره، گفتم خدا
وکیلی اگه رضایت نداری بگو که نه وقت تو هدر بره نه من! بهشم اخطار دادم که دو ماه
بعد بیای بگی فلان جاش ایراد داشت و فلانه و بهمانه خیلی ازت دلخور میشم، تا جایی
که دیگه نه من نه تو! والا آخه... من هر مقاله ای که ترجمه کردم اول یه نمونه فرستادم،
طرف اگه راضی نیس و میبینه ایراد داره غلط میکنه میگه بازم ترجمه کن خوبه، اگه هم
اون موقع ایراداشو نگفته بازم غلط میکنه بعدا میاد میگه ال بوده و بل بوده! از
زمانی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، همیشه از اینکه متوجه میشدم یه خواننده به
جمع خواننده های وبلاگ اضافه شده نمیدونم چرا خوشحال میشدم، و البته الان هم این
حسو دارم؛ از
بخت نمیدونم خوبه منه، یا بده من، یه دوستی داشتم به اسم ر. ر که من از خیلی وقت
پیش بهش قول داده بودم برای پایان نامه ش اگه کمکی خواست دریغ نکنم، آخه بی انصافی
بود نخوام جبران کنم، چون یبار لطف بزرگی در حقم کرده بود! و حالا اون روزی که
فکرشم نمیکردم به این زودی برسه رسیده منی
که واسه گذراندن اوقات فراغتم با دوستام از وقت استراحتم میزنم ظرف 10 روز ازم
خواسته بهش تحویل بدم! در واقع نه راه پس دارم نه راه پیش! اگه بیکار بودم ظرف 5
روز بهش تحویل میدادم اما شماها که دیگه از اوضاع من باخبرین!! خلاصه قرار براین
شد هزینه هم بده و من ببینم به کدوم یکی از دوستام میتونم رو بندازم که " هل
من ناصر ینصرنی؟!" از
طرفی به خودم قول شرف داده بودم که هرگز هیچ ترجمه ای از هیچ کسی قبول نکنم، روی
م. پ. ن که نمیتونم حساب کنم چون اونم الان امتحانش شروع شده و اصلا نمیتونم بهش
حتی پیشنهاد همکاری بدم، النازم که بدتر از من از هرچی زبان و مشتقاتشه بدش میاد، از
همین تریبون بهتره همین الان اعلام کنم که مِن بعد من ترجمه از هیچ احدی، هیچ صمدی
و حتی هیچ ممدی قبول نخواهم کرد! اصلا فرض رو بر این بذارین که من لیسانس ادبیات
فارسی دارم و عملا هیچی از زبان نمیدونم! ( و درواقع هم نمیدونم!) +
چند روز پیش تو اخبار شنیدم که قراره توی مدارس زبان انگلیسی حذف بشه و به جای اون
پنج تا زبان دیگه ( آلمانی، روسی، فرانسه، اسپانیایی و اون یکی هم یادم نیست)
تدریس بشه!! از الان حسودی کردم به نسل جدید! اگه واقعا همچین چیزی صحت داشته باشه واقعا خوش
به حال فارغ التحصیلای زبان های مختلف میشه، و ماها دیگه منزوی میشیم و زبان
انگلیسی تعطیل! اونوقت منم دیگه مجبور نمیشم زیر قولی که به خودم دادم بزنم! +
ژو تم فغانس! عارضم
به خدمتتون که از قدیم الایام گفتن تو نیکی می کن و در دجله انداز... وانگهی دریا
شود!!
مجبور
شدم برم بانکی که خودم حساب دارم ( بانک شمارۀ 1 مثلا)... صبح دیگه قید درس رو زدم
و رفتم اونجا و رئیس بانک که گیج میزد یه پرینت گرفته و میگه بله دیگه این مقدار
پول از حساب شما کم شده، گفتم اینو خودم میدونم +
نکته ای که موقع برگشتن باهاش روبه رو شدم این بود که، بعد از کارای بانکی داشتم
میرفتم سرکار و داشتم از خیابون رد میشدم، یه تاکسی سرعتشو کم کرد که من رد بشم،
منم ادب حکم میکرد که با سرم ازش تشکر کنم، +
امروز اصلا درس نخوندم اعصاب مصاب ندارم! به
این مداد فشاری زیر خوب نگاه کنین!
توی
همون نگاه اول متوجه میشین که هم خیلی قدیمیه، هم اصلا ظاهر شیک و قشنگی نداره، از
طرفی واسه عکس گرفتن مجبور شدم چسب هاشو باز کنم، چون بعضی قسمت هاش شکسته و با
چشب میتونه سرپا وایسه! لابد
الان میگین چه ربطی داره؟! همین مداد فشاری دیشب اشکمو درآورد!! اما
چرا این اینقد برام مهمه؟! اون
زمان که میلاد اول راهنمایی بود من تقریبا سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی بودم،
واسه تولدم میلاد اینو با پولِ تو جیبیِ خودش برام خریده بود، یعنی خرجی هاشو جمع
کرده بود (قربونش برم) شما فرض کنین من اینو تقریبا از سال 86-87 دارمش و توی این
سالها ازش استفاده کردم!! جدا از اینکه میخواستم باسیلقه بودنم رو به رخ بکشم، نمیدونم
آخرش میخواستم اینو به چی ربط بدم امروز
جای خیلی هاتون خالی منو الناز و خواهرم رفته بودیم دانشگاه گردی! البته م. پ. ن
هم که حضور داشت از قبل! قرار بود الناز کارای تسویه شو انجام بده و کار ندارم کلی
هم خسته مون کرد (منت میذارمااا
فک
کنم قبلا گفته بودم (شایدم نگفته بودم) که من شدیدا عاشق رنگ های روشن بالاخص زرد
و نارنجی و سبز فسفری ام! و البته عده ای هم ( من جمله م. پ. ن) احتمالا از این
امر باخبره! حالا چرا اینو گفتم؟ از سال پیش م. پ. ن قرار بود برام یه شعری بنویسه
و به عنوان یاگاری بهم بده، اما هربار که همو دیدیم یادش می رفته تا اینکه دیشب
بهش گفتم اگه نامۀ منو نیاره دیگه نه من نه اون!
+
اون قسمتی که با دایرۀ قرمز مشخص شده برای اینه که بهتون نشون بدم که این شعر
دقیقا یک سال پیش نوشته شده و الان به دستم رسیده!! دیروز
صبح الناز خانوم کنکور داشت و قرار بود من از صبح تا ساعت حدودای یک که کنکور تموم
میشه از پای سجاده جُم نخورم و فقط ذکر بگم
البته
الناز خیلی هم بی راه نمیگه ها!! من خودم پارسال یه تستی رو دیدم خیلی قیافه ش
راحت میزد! اومدم نشستم حلش کنم، بعد از کلی فرمول بازی و اینا آخرش جواب اومد 1
! در پوست خودم نمی گنجیدم 1) 584 2) 963 3) 712 4) 836 و
بعد قیافۀ من قیافۀ
مراقب قیافۀ
طراحه نامرد واسه
اینکه ضایع نشم منم از حرصم گزینۀ 3 رو انتخاب کردم چون توش عدد یک داشت! بعد
از چت کردنه دیشبم با الناز تصمیم گرفتم هیچوقت سراغ دو شغل نرم! یکیش طراح سوال
کنکور بودنه، چون قبل از رفتن به دانشگاه زیر لعن و نفرینه، یکی هم استاد بودنه که
اونم بعد از رفتن به دانشگاه بیچاره لعنت میبره! خلاصه این دو شغل باید بهش سختیِ
کار تعلق بگیره، + امیدوارم
شب که م. پ. ن برگشت خونه، اون دیگه حرفای الناز رو تکرار نکنه، چون واقعا من
همینجوریشم کلی استرس گرفتم! بابا بخاطر دل منم که شده بیاین بگین "کنکور
آسان است"!! گناه دارماااااا... وقتی
تو عاشق درس خوندن باشی و مامان باباتم عاشق تو باشن و دلشون بخواد تو به خواسته ت
برسی( و وقتی هم نرسیدی بگن فدای سرت ایشا... دفعۀ بعد!) اون وقت چون تو داری درس
میخونی که به خواستت برسی که خواستۀ تو زیر مجموعۀ خواستۀ اونا هم هست، نتیجه ش
میشه این!!
یعنی
تا یه چیزی هوس میکنم فوری برام تهیه میکنن هیچ، چیزی هم که بدونن برا تقویت حافظه
مفیده و من هوس نکردم رو هم برام میخرن (منو این همه خوشبختی محاله! میگه
" اشکال نداره بعده کنکور دو ماه بهت غذا نمیدم تا چربی های اضافه رو آب کنی؛
الان تا میتونی بخور که بعد از کنکور خبری از اینا نیست و فقط با یه لیوان آب و به
اندازۀ کف دست نون باید سر کنی!" از
قدیمم گفتم نه غصۀ گذشته رو بخور، نه نگران آینده باش، توی حال زندگی کن! حال
و روز من این روزا به روایت تصویر... چی
میگن بهش؟! شرح
در متن؟ متن
در شرح؟ شرح
در عکس؟ عکس
در شرح؟ متن
در عکس؟! خلاصه
هر کدوم از موارد بالا میتونه باشه جز "بدون شرح"! چون از هر زاویه بهش
نگاه میکنم یه شرحی داره دیگه!! چطور میشه بدون شرح باشه؟!
اصلا
بیخیال! کمبود خواب دارم شدید!! خدا کنه توی این دو روز تعطیلی که در پیش داریم
بتونم جبران مافات* کنم! *
مافات: ما + فات (تبدیل واو به الف! فک کنم اعلال به قلب میشه؛ یعنی فوت
بوده شده فات!) "ما" هم که از حروف موصول هست به معنی آنچه! در کل میشه
آنچه فوت شده؛ آنچه از دست رفته! ( از تحلیل این کلمه هم فقط قصدم این بود که بگم عربیم خوبه، بد نیست، سلام میرسونه، شما خوبی؟! اینطور
که بوش میاد این هفته پنجشنبه و جمعه کنکور ارشد هست و دوستای منم مثه هزاران نفر
دیگه قراره شرکت کنن! حالا دوستم میخواسته بهم اطمینان بده که کارتشو دریافت کرده
و نمیدونم الان دقیقا از این بابت خوشحاله یا ناراحت، واسه تضمین حرفش این عکس رو
برام فرستاده!!!
قشنگ
مشخصه که من یه کاری کردم که دوستم هم بهم اعتماد نداشته و حتی نذاشته اسمش توی
عکس بیوفته!! حالا
این خوبه، ایشاا... من وقتی کارت کنکورمو بگیرم، ثابت نمیکنم، فقط میگم گرفتم،
میخواد باور کنه، میخواد نکنه!! یوقت منم از گوشۀ سفید کارتم عکس بفرستم براش و
اونم بخواد از همون عکس سوءاستفاده کنه کی مسئوله؟! اصلا احتیاط شرط عقله! +
کلا اعتماد بین منو رفیقان از جوشش و فوران و اینا گذشته، در حد انفجاره... برین
کنار یوقت شما منفجر نشین! +
عنوان شعری از میم. شوریده (سید مهدی نژاد هاشمی) پستی که میخواستم بذارم راجع به عکس
زیره!
نمیدونم
بین پسرا این اتفاق میوفته یا نه، اما بین دخترا میشد که یهو از یکی از معلم هامون
خوشمون میومد و روز معلم هم فقط برای اون کادو میبردیم! اما من همۀ معلم هامو دوست
داشتم؛ به
نظر من وقتی آدم جمله ای رو مینویسه، چیزی از وجود خودش رو توی اون نوشته و دست خط
جا میذاره! واسه همینه که همیشه از دوستام خواستم و میخوام که به عنوان کادو فقط
واسم چند خط نامه بنویسن، چون هیچ کادویی برای من باارزش تر از اون نیست! +
چقد دلم واسه تک تک معلم هام تنگ شده!!
امروزم متاسفانه مثل دیروز با همون مشکل قطعی سیستم مواجه بودم! اما یه فرقی
با دیروز داشت!
اما امروز چه فرقی با دیروز داره؟! امروز قبل از اینکه کامنت های پست دیروز رو
بخونم با خودم جزوه آورده بودم، اما اینکه این جزوه واسه کدوم درس هست و من ازش چه
خاطره ای دارم خودش یه داستان دیگه س!
همونطور که تو عکس دیدین جزوه ای که با خودم آوردم واسه درس هندسه س! راستش دوتا
دلیل داره؛ اول اینکه از هندسه 4 تا سوال تو کنکور میاد که معمولا راحت هم هستن!
اما دوم اینکه من کلا هندسه رو خیلی دوست دارم! (برگردیم به زمان حال) دیدم سیستم قطعه و تا اومدم جزوه رو باز کنم یه تست
کردم و دیدم بله سیستم وصل شد!! + شاید باورتون نشه اما من اصلا نمیدونستم امروز روز معلم هست و دیروز اونم
دیشب توی تلگرام متوجه شدم بعد رفتم تقویم رو چک کردم گفتم: "به به!! زهرا با
خودت چه کردی؟! میبینم که مناسبت ها هم یادت رفته! کم کم اینجوری پیش بری اسم
خودتم یادت میره!! خدا به دادت برسه!" توی همین افکار و اوهام بودم که اولین
پیام تبریک رو دریافت کردم خودشم از کسی که مطلقا ازش انتظاری نداشتم! دومین پیام
(اس ام اس یا پی وی) رو امروز از یکی از دوستای خوبم بله دیگه! از صبح تا یک ساعت به وقت الان که نزدیک به ساعتِ 2:30 ظهر هست عین
... بلانسبت من وشما، بشین درس بخون، بعد بدو بدو ظرف مدت 10 دقیقه بدون اینکه چت
هاتو با م. پ. ن به نتیجه برسونی آماده شو بیا سرکار که با سیستمِ قطع شده مواجه
بشی که بهت ثابت بشه وقتی خدا یه چیزی رو نمیخواد چه اصراری داری به اون؟! اصلا وقتی از یه حدی بیشتر درس خوندن تجاوز میکنه، ابر و باد و مه و خورشید و
فلک دست به دست هم میدن که من اونروز دیگه درس نخونم که خب البته خیلی هم برا من
بد نمیشه! از اونجایی که مغز هم ظرفیتی داره و منم توی کسب علم و دانش طمعکارم و
حریص (تف!) خدا نمیخواد بیش از حد از مغزم کار بکشم و خودمو خسته کنم که یوقت
مبادا بر اثر همین خستگی بلایی سر اطلاعات قبلی بیاد و به واقع همۀ رشته هام پنبه
شه!! و خب از یه طرف هم اگه این قطع بودن سیستم بخواد کل روز رو ادامه داشته باشه،
مشکل من میشه دوتا!! یکی اینکه امروزم رو از دست میدم، دوم اینکه فردا مجبورم از
صبح بیام تــــــا هروقت که خدا بخواد!! یعنی دو روزم بی خود و بی جهت هدر میره و
این برای من عین فاجعه س!! النازم دو روزه ازش بیخبرم و نمیدونم دردامو به کی بگم... به نظرم نتش باید
تموم شده باشه و احتمالا هم داره خودشو تنبیه میکنه که تا حالا تمدید نکرده، شایدم
چون کنکورش نزدیکه میخواد توی این وقت باقیمونده نهایت تلاشش رو بکنه، کسی چه
میدونه!!! از اون طرفم کلی کانال و گروه رو حذف کردم که یوقت به سرم نزنه برم تلگرام و
خلاصه همون هدر دادنه وقت پیش بیاد، تقریبا گروه هایی که دارم به نصف کاهش پیدا
کرده و جای بسی خوشحالیه که تونستم ازشون دل بِکِّنم!! شدت عصبانیت من هم در حال حاضر به حدیه که... بیشتر که فک میکنم میبینم حدی
نداره و کلا خیلیه ثانیه های عمر من بی تو روانه میشود/ این دل من ز دوریت غرق گلایه میشود * منظور از تو در حال حاضر کتاب ها و جزوات و کلا درسهام هستن! توی
سرویس بهداشتی ما یه دیوار اضافی هست که یه در فلزی براش گذاشتن که پشتِ اون در،
لوله های آب از پایین به بالا و برعکس تعبیه شده ( تا اینجاش نه به شما مربوطه نه
به من!) کنار اون درِ فلزی و دیوار رو که یه فاصلۀ تقریبا یک سانتی هست رو جناب
بنّا اومده با گچ پر کرده (اینم باز به ما مربوط نیست) با مرور زمان اون گچ
مقداریش ریخته و یه سوراخی ایجاد شده که حشرات موزی (سایز کوچیک) میتونن از اون طرف
بیان این طرف (داستان از اینجا شروع میشه! تقریبا
دو هفته پیش دیدم یه عنکبوت از اون طلایی ها که اندازۀ پاهاش تقریبا دو سانت بود
از اون سوراخ عبور کرده هیچ، اومده بیرون تار درست کرده و خوش و خرم داره زندگی
میکنه، منم که چشم دیدنه خوشبختیه کسی رو ندارم، کُشتمش! شاید
باورتون نشه اما فردای اون روز هم چهارمین عنکبوت رویت شد بعد
از اون دیگه خبری نشد، یعنی خوب زهر چشمی گرفته بودم از اقوام این چهارمی! هر روزم
چک میکردم که مبادا پنجمین عنکبوت بیاد و من در غفلت باشم! تا اینکه دیشب چشمتون
روز بد نبینه!!! دیدم
توی همون قسمت یه عنکبوت سیاه و گنده ( که به عبارتی مادرِ اون قبلی ها حساب میشه)
اومده جا خوش کرده!!!! +همش
میترسم نکنه خونوادش به خون خواهی اون قبلی ها بهم حمله کنن و ازم انتقام بگیرن!! نتیجه:
عنکبوت خر است!! امروز تصمیم گرفتم که صبح برم سرکار و بعدازظهر رو خونه باشم به
دو دلیل: 1. امروز
پنجشنبه س و ساعت کاری تا ساعت 1 هست! 2.
چون امروز پنجشنبه س گفتم شاید صاحب کارمون بخواد با خونوادش بره شهرستان و مام که
طبق معمول امشب مهمون داریم و بهتره خونه باشم! سرمون
که خلوت بود داشتم درس میخوندم
چند
روز پیشم داشتم عصر برمیگشتم خونه و با این صحنه مواجه شدم! سه تا هواپیما پشت سر
هم! وقتی
که بعد از ظهرا سرکار تنهایی و هیشکی نیست و خودتی و خودت
با
اینکه دست پخت مامانم رو خیلی دوست دارم اما غذا خوردنه تنهایی رو اصلا دوست ندارم
و بهم نمیچسبه! که من هروقت میرم اونجا غذا زیاد میخورم! قدیما عروس آشپزی بلد
نبود یه سوژه ای میشد که خواهر شوهرا بهش سرکوفت بزنن و خلاصه واسه غیبت کردن ها
بهونه داشته باشن، چیه این عروسه ما همۀ کاراشو خوب انجام میده و مام چیزی واسه
غیبت پیدا نمیکنیم و حوصله مون سر میره!!
خودم عروس خوبی میشم که نه خونه داری
بلدم، نه آشپزی نه هیچی!
قشنگ سرگرمی میشم واسه خونوادۀ همسرم که صبح تا شب پشت سر
من حرف بزنن و منم از همینجا و همین لحظه حلالشون میکنم!(یعنی اینقد خوبم ها
)
) نه تنها موفق شدم بلکه شاید باورتون نشه چون خودمم
باورم نمیشه، اصلا احساس گشنگی هم نکردم با اینکه 17-18 ساعت هیچی نخورده بودم!
که بحمدا... همه
سالم و سلامت بودن! اما در همین اثناء که یکی از دوستام (همونی که دیروز مقاله های
ترجمه شده شو بهش تحویل دادم) دیدم آنلاینه و داشتیم باهم گپ دوستانه میزدم ( کاری
ندارم با اونی که توی یه گروهی داشتم باهاش بحث میکردم نصفه شبی!) که دیدم یه
دختری نمیدونم از کدوم گروه بود و از کجا پیداش شد، اومد پی ویمو ازم اجازه خواست
که عکس پروفایلمو اونم بذاره برا پروفایلش!
درسته اجازه گرفتنش ادبشو نشون میداد
اما خب یکمم جای تعجب داشت! یه عکسی که هیچ نام و نشانی از مالک اون نداره مثلا
کسی به جز من بذاره برا پروفایلش من میخوام برم بگم چرا گذاشتی؟! فوقش رفتم و گفتم
نهایتا طرف میگه به تو چه و بلاکم میکنه دیگه... جز این، اتفاق دیگه ای نمیوفته که!
اما همۀ اینا به کنار، خوشم اومد که به عکس پروفایل آدم توجه میشه!
(البته من خودم
زیاد به عکس ها توجه دارم ها!)
و عکس های خنده دار بذار!! یعنی تا این حد منو بی
غم میدونن!! اگه یه روزی من جلوی عالم و آدمم بخاطر غم هام زار بزنم بازم هیشکی
باور نمیکنه و ممکنه به گریه هامم بخندن حتی و به قول صاحب کارمون بهم میگن "
گریَـتَم بهت نمیاد!!"
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی،
دل تو دلمون
نبود ببینیم توش چی هست، اما چون اگه یکیشو باز میکردیم دیگه نمیتونستیم ببندیم تا
آخرین لحظه هیشکی باز نکرد، خیلی هم دلمون میخواست ببینیم توش چیه! منم که یکم
دیرتر از همه سرکار رفته بودم و مجبور بودم دیرتر هم برم خونه، تا ساعت سه که
رسیدم خونه خدا میدونه چجوری حس فضولیه خودمو کنترل کردم!!
خلاصه دستش درد نکنه،
امسال سررسید نداشتم، تقویم دیواری هم برا اتاقم نداشتم، اون یکی هم نمیدونم اسمش
چیه، چون دفترچه هست اما ورقه هاش بهم چسبیده نیست!
فقط خواستم شما هم شاهد باشین
که رنگ "زرد" تو زندگیه من کاملا اتفاقیه و اینجوری نیست که من عمدا رنگ
های مورد علاقه مو بچینم دور و برم!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
امیدوارم به جز برای خودم دیگه برای هیشکی خر نشم ترجمه کنم! الان
من رو پزشکی و اینا حساسم، نقطه ضعف دادم دسته همه، آخه خودتون قضاوت کنین، اینهمه
توی چت ها به شما هم هی "دکی" بگن شما بلانسبت خر نمیشین؟! خیلی کار
بدیه که بخاطر پیشبرد کار خودتون از نقطه ضعف مردم استفاده کنین!
یعنی
عاشق رفیقامم، با دنیا هم عوضشون نمیکنم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اما با این
وجود ذره ای از علاقۀ من بهش کم نمیشه!
میخوام بفرستم برای برنامۀ عمو پورنگ
زیرشم بنویسم: " عکس ارسالی از الف. سین 23 ساله از تبریز!!" اصلا عاشق
اون طرح های اولیه ش شدم!!
خو الان گفتم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
که توش یه آدم خوشگل و مایه داری بود که
میشناسمش اما حتی اسم فامیلشم نمیدونم و فقط هم دوبار یا سه بار باهاش هم کلام شدم
و شمارشم خودش بهم داده و اون شمارۀ منو نداره!! مثلا با دیدن خواب همچین شخصی خدا
میخواسته منو امتحان کنه یا حرصم بده؟! یا مثلا میخواسته بگه اون خوشگله و تو
نیستی؟! یا میخواد بگه که طرف عاشقت شده
(اعتماد به نفس کاذب)... حالا کی گفته اون
طرف پسره؟!
الان
شما به یه دانشجوی جدیدالورودِ رشتۀ زبان هم مقاله بدی ترجمه کنه، با اینکه ناشیه اما اول ازت
نصف پولو میگیره، اما من همیشه آخر سر پول رو گرفتم که این باعث شده خیلیا پولمو
ندن، اما برام مهم نبوده و نیس، ولی حداقل وجدانم راحت بوده که اگه هم پولی گرفتم
طرف خودش مقاله رو دیده بعد هزینه داده، اگه هم ایرادی داشته از بی دقتیه خودشه وگرنه
من پولی نگرفته بودم و تا صدبار هم اگه میخواست براش ویرایش میکردم! به هر حال بعد
از اینکه این مقاله ها رو تموم کنم محاله امره واسه عزیزترین رفیقم که الناز باشه
همچین کاری بکنم!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی،
مخصوصا اینکه چند روز پیش الناز بهم خبر داد که یکی از دوستام به نام س.
ج که الان ارشد شیمی هست، توی دانشگاه دیده بودش و گفته بود وبلاگ منو خونده و از
اونجا فهمیده که دارم برا کنکور میخونم و کلی برام آرزوی موفقیت کرده! از این دسته
خواننده های خاموش خوشم میاد، و هربار از این دسته خواننده ها کشف میکنم شوقم برای
نوشتن بیشتر میشه اما چه کنم که اتفاق جالبی نیموفته که بخوام یکم بهش گیر بدم!
البته اتفاق که زیاده، ولی خب منی که سرم صبح تا شب توی کتابه چی میتونم کشف کنم
بجز دو سه تا فرمول جدید که تا قبل از این نه بهش توجه میکردم نه فکر میکردم چیز
به درد بخوریه که بخوام حفظش کنم!
و من موندم و 10 تا مقاله که جمعا میشه 40
صفحه تقریبا!!
و توی
این مدت هم ترجمۀ خیلی ها رو رد کردم، چون برای هزارمین بار میگم " من رشته م
مترجمی نبود و نیست، اصلا هم ترجمه بلد نیستم و ترجمه هام پر از ایراده!" اما به این دوستم قبل از اینکه این تصمیم رو
بگیرم قول دادم و حالا توی این شرایط وانفسا نمیدونم دست یاری به سمت کی دراز کنم
که فردا منت سرم نذاره بگه بخاطر تو اینکارو کردماااا!
بقیۀ همکلاسی هامم که الان ارشد میخونن باهاشون در اون حد صمیمی نبودم که بتونم
ازشون کاری بخوام انجام بدن، فقط یه نفر میمونه اونم دوست و همکار سابقم توی
آموزشگاهه به اسم ز. ج که اونم واسه ترجمه هزار و یک تا شرط میذاره و خب اینم یکم
سخته! واقعا الان درمانده ترین آدمه روی زمین منم!
از این طرف کنکور... از این طرف
ترجمه... و از همه طرف کمبوده وقت!
جدیدا هم زبان فرانسه زده به سرم، آخرش میرم اونم یاد میگیرم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
چند روز پیش اومدم با رضایت کامل و بدون هیچگونه چشم داشتی از حسابم برای
برادره سربازم پول بفرستم که تو دیار غربت بی پول نمونه! من که فرستنده بودم کاملا
راضی بودم و در صحت کامل اینکارو کردم، اما گویا صاحب پول که نن جون باشه
راضی
نبود! خلاصه من فرستادم و رسید رو هم گرفتم و خوشحال و شادان رفتم خونه! نگو من
فرستادم اما میلاد طفلی پولی دریافت نکرده که! با خودم گفتم اگه اشکال بانکی باشه
ظرف نهایتا 48 ساعت پول به حسابم برمیگرده، امروز بیشتر از 48 ساعت بود که دیدم
نخیر پولی نه به حساب من برگشته نه به حساب میلاد رفته!
حالا من باید چیکار کنم؟ میگه باید
بری سراغ اون بانکی که از خودپرداز اون استفاده کردی (مثلا بانک شمارۀ 2) حالا
اونم نایابه، به زور و بلا رفتیم اونجا، از اونجا هم گفتن به ما ربط نداره، ما فقط
وسیله بودیم، باید برین یا بانک شمارۀ 1 یا بانکی که پول رو قرار بود دریافت کنه (
بانک شمارۀ 3 مثلا)! واسه رفتن به اون بانک دیگه وقت نداشتم برم... الان اینو که گفتم
هدفم این بود که بهتون بگم هیچوقت با چندتا بانک در ارتباط نباشین، چون هیچکدوم به
گردن نمیگیرن و احتمالا این وسط پولۀ بیچارۀ من... یعنی پول مامان
به فنا میره و
کسی نه تنها جوابگو نیس، بلکه فقط ما رو به این بانک و اون بانک حواله میکنن!!
نگو این طرف حالا چی برداشت کرده، تا
دمِ درِ دفتر دنبالم اومد و ول کن هم نبود!
از گفتن این حرف هم خواستم بهتون بگم
که اگه کسی بهتون خوبی کرد، نه تنها تشکر نکنین، بلکه دو سه تا هم بهش فحش بدین تا
بره دنبال کارش!!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
چرا؟ چون گم شده
بود!!
راستش من همۀ یادداشت ها و خلاصه های درسیمو با این مینویسم، دیروز عصر که
از سرکار برگشتم دیدم نیست،
و من مطمئن بودم که خودم اونو گذاشته بودم روی میز! با
مامان دوتایی زمین و زمان رو بهم ریختیم که پیداش کنیم و آخرشم پیدا نشد که نشد!
اونوقت بود که دلم گرفت و از عصبانیت نشستم گریه کردم که چرا وسایل من توی جایی به
این کوچیکی باید گم بشه! امروز صبح که از خواب بیدار شدم در کمال ناباوری دیدم روی
میزه!! نگو مامان خانوم برداشته باهاش چیزی نوشته برده گذاشته جایی و دیشبم اصلا
یادش نبود و داشت پا به پای من دنبال این میگشت!!
خواستم بگم چیزی (یا کسی) که برام ارزش داشته باشه، دیگه ظاهرش برام نیست، حتی
ایرادهاشم برام مهم نیست؛ فقط کافیه من دوسش داشته باشم و برام با ارزش باشه ( که
این دوست داشتن و باارزش بودن توی آدم ها باید دوطرفه باشه، حالا توی اشیاء که
ظاهرا یک طرفه س، اما واقعا اونم دو طرفه س؛ یعنی من که مدادمو دوس دارم، اونم
حتما منو دوست داره – کنش و واکنش-)
اما هرگونه برداشت از این پست آزاده! یعنی به
واقع هر کس بخواد میتونه به خودش بگیره، هرکس هم نخواد میتونه به خودش نگیره؛ اما
فک کنم یه جورایی مربوط به خواب دیشبم میشه که گفتنش اصلا صلاح نیست!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
)، یه عکس از نمایی از دانشگاه انداختم گذاشتم توی
اینستا، الناز اومده میگه از اینجا نباید عکس مینداختی چون اینجا خاطره ای نداره،
بی خبر از اینکه دقیقا نقطۀ اوج بهترین خاطرۀ من همین مکان و همین زاویه س که
هیشکی چیزی راجع بهش نمیدونه!
امروز دیدم اون دست نوشته رو توی
یه پوشۀ "زرد" رنگ گذاشته برام آورده! میخواستم اونو بذارم توی وسایلم،
یه دور کلی که به وسایلام نگاه کردم دیدم ای دل غافل!! چقد اتفاقی وسایلهایی که
دارم و هیچوقت بهشون توجه نکرده بودم رنگاشون شبیهه! های لایتی که باهاش زیر نکات
مهم خط میکشم، هاردی که تازه خریدم، اسپری که بوش رو دوس دارم، سیم کارت ایرانسل (
حالا فهمیدم چرا هیچوقت همراه اول نداشتم و با وجود تمام برتری هایی که نسبت به
ایرانسل داره هیچوقت دلم نمیخواسته داشته باشم)، حتی جلد شناسنامه م که از بچگی
داشتم.... به علاوۀ فلش و عروسک و کیف پولم رنگاشون زرد و نارنجیه!
نمیدونم موقع
خرید اینها به رنگهاشون دقت کرده بودم یا نه، اما خوشحالم که رنگ هایی که باهاشون
بیشتر سروکار دارم اوناییه که دوست دارم
! (ضمنا از رنگ های تیره متنفرم!)
به این میگن سرعت پست توی
ایران!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
که الناز خانوم کنکورشو خوب جواب بده!
( کاری هم به این ندارم که امروزم از ساعت 2 که م. پ. ن کنکور داشت پای سجاده بودم
و الان پا شدم- و البته براش آرزوی موفقیت هم دارم-). دیروز تا ساعت هفت عصر به
الناز پیام ندادم گفتم احتمالا خسته س و داره استراحت میکنه، بعدش که پیام دادم
خانوم جواب نداد، خیلی نگرانش شدم، تا اینکه ساعت هشت، نه بود بهش زنگ زدم دیدم
بله تازه از خواب پا شده و لطف کرده به زنگم جواب داده!
ازش پرسیدم کنکور چطور
بود؟ کاری ندارم که پای تلفن چجوری جواب داد، این جوابش توی تلگرامه:
!! رفتم با خوشحالی تا ثمرۀ زحمت هامو با اطمینان 100/%
وارد پاسخ نامه کنم! حالا گزینه ها:
بالاخره
واسه اون یک کلی زحمت کشیده بودم! راضی ام از خودم!
چون این دسته افراد اگه دست داعشی ها بیوفتن اوضاعشون بهتر از
اینه که دست داوطلبا بیوفتن! شایدم بخاطر همینه که اکثرا طراحای سوالای کنکور آدم
های گمنامی هستن و اصلا معلوم نیست کی سوال رو طرح میکنه!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
) توی اینجور مواقع حتی مامانمم نگران چاق
شدن من نیست!!
بر مبنای
همین جملۀ گهربار فعلا من بخورم اینا رو، بعدا دیگه مهم نیس چی میشه!! الان رو عشق
است!
خلاصه شرمنده تعارف نمیکنم دیگه، اینا واسه تقویت حافظه س و واس ماس!!
مخصوصا
اون لواشک های خونگی (صنعتی به مزاج ما نمیسازه!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
)
طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، توضیحات،
لابد احتمال داده که من اونو سوژه میکنم و میذارم تو وبلاگم، برا همین
اینطوری سانسورش کرده برا حفظ آبرو!!
واسه همین چون نمیتونستم چیزی ازشون یادگاری نگه دارم، ازشون میخواستم که
توی دفتر خاطراتم چند خطی برام بنویسن! این دفتر خاطراتم کاملا پر شده از دست خط
تمام معلم هام توی این 7 سال و عکس بالا گلچینی از بعضی هاشونه! این دفتر رو خیلی
دوست دارم و برام قابل احترامه!
امیدوارم هرجا هستن خدا پشت و پناهشون
باشه!
طبقه بندی: خاطرات،
بذارین اول از دیروز بگم که چی شد! دیروز که دیگه سیستم قطع بود
گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم، گفتم بیا و برو قشنگ توی تلگرام واسه خودت خوش
بگذرون؛
چون عملا کار دیگه ای از دستم برنمیومد! خلاصه به جز م. پ. ن و الناز (این
دو شخصیت مهم داستان های من!) اکثر دوستام آنلاین بودن و باهاشون حسابی چت کردم!
تقریبا یه ساعت و نیم آنلاین بودم که دیدم دیگه کم کم داره چشمام بسته میشه!
اومدم
یکم بخوابم! لابد تعجب میکنین که خواب توی محل کار مگه ممکنه؟!
بله ممکنه، برای من
هیچ چیز غیر ممکن نیست!
ما اینجا یه تخت خوابی داریم که مال دخترِ یک سالۀ صاحب
کارمونه، منم که ریزه میزه، به طور خیلی راحت توی تختش جا میشم! (الهی قربون خودم
برم!
) اومدم که بخوابم گفتم بذا یبار دیگه تست کنم ببینم سیستم وصل شده یا نه! در کمال
ناباوری (و البته ضد حالی
) دیدم بله وصل شده و نقشه ای که برای خواب کشیده بودم
نقشه برآب شد!
یادم میاد اول راهنمایی بودم و
برادرم که رشته ش ریاضی بود یه روز کتاب هندسه شو برداشتم و شروع کردم به خوندن!
از روی کتاب کاملا به مباحث اولیه ش مسلط شده بودم! خودشم یه بچه راهنمایی!
وقتی رفتم
دبیرستان و سال سوم هندسه داشتیم یه دبیری داشتیم به اسم "آقای رسولی"
که مسن بود اما چشم چرون!! جدا از اخلاق عمومیش انصافا توی تدریس هندسه از چیزی کم
نذاشت! واسه همین من دیدم اگه فقط جزوۀ هندسه رو بیارم و بخونم و تمرین ها و مثال
ها رو مرور کنم برام بهتر از اینه که جزوه های ریاضی و فیزیکم که نیمه کامل هستن
رو بیارم!
و اینگونه بازهم همون ابر و باد و... دست به دست
هم دادن که من افراط نکنم!!
که همکلاس هم بودیم و الان
داره ارشد میخونه و استاد من به حساب میاد الف. ر. ج دریافت کردم و دیگر هیچ!! اما
خودم قصد دارم از همین تریبون به همکلاسی های خودم، الناز و سایر معلمین و اساتید
و مربی ها و ... امروز رو تبریک بگم
و شب هم اگه یادم باشه یه پست میخوام بذارم
راجع به دبیرهای خودم
(قول نمیدمااااا وقت داشته باشم اینکارو میکنم!)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
البته نه اینکه خدایی نکرده منظورم این
باشه که مثلا خدا نمیخواد دانشگاه قبول شم هاااا نه؛ منظورم اینه که نیت شومی که
داشتم این بود که کارامو اینجا تند تند انجام بدم و یکی دو ساعت قبل از موعد مقرر
(یعنی قبل از ساعت 8 عصر) برسم خونه و بازم روز از نو روزی از نو بشینم پای درس و مشقم!
الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دست به دعا
بشم و از خدا بخواد هرچه زودتر مشکل این سیستم حل بشه و قول بدم که شب اصلا درس
نخونم!
الان من موندم و یه سیستم قطع و یه عالمه کاری که مونده رو دستم و زمان
عزیزی که داره همینجوری سپری میشه و دیگر هیچ!!
و در این حال اینکه یاده یکی از شعرهای دوران جاهلیت خودم
افتادم واقعا مسخره س!
بیت اولش فقط یادمه:
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی،
)
اما نه اینکه چیزی بکوبم
توی سرش، کلا اهل خشونت نیستم، با آب غرقش کردم ( که اگه شنا بلد بود غرق نمیشد،
مشکله خودشه!
) فردای اون روز دیدم عه!!! یکی دیگه با همون شکل و سایز اومده از
خونۀ آمادۀ عنکبوت مرحوم داره استفاده میکنه!
بازم سیل اومد و اونم غرق شد! فردای
اون روز دیدم یا خداااااا اون عنکبوت دومی هم گویا وارث داشته و یکی دیگه اومده
صاحبِ خونه ش شده!
خلاصه اونم گرفتار بلای زهرایی شد و درگذشت!!
که دیگه سیمام قاطی شد و
این یکی رو با دمپایی لهش کردم!
چنان جیغی زدم (مهمونم داشتیم) که مامانم اومد و دید که
ترسیدم کُشتش و جسدشو هم نشونم داد که خیالم راحت شه! (البته مامان با کشتن این
حشرات عذاب وجدان میگیره ها، اما بخاطر خوشحال کردنه من مجبوره!!)
اصلا من نمیفهمم گیریم این عنکبوت واسه مزارع و اکوسیستم بعضی جانورا مهمه، آخه
چرا میاد دیگه تو خونۀ ما؟! ما میریم توی تار اون زندگی کنیم آخه؟!
در کل ازش بدم
میاد، هم از خودش، هم از اون قیافۀ زشتش، هم از اون پاهای ترسناکه درازش!!!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
(شکل شمارۀ 1) که دلم بدجور هوس شیرینی کرد... گفتم
خدایا چی میشه الان یکی شیرینی بیاره
و ای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم!
همونطور که در شکل شمارۀ 2 میبینین خدا رسوند دیگه!
یعنی توی آسمون جا قحطیه که همشون از یه مسیر میرن؟!
جالبتر این بود که بعد از
اینکه اونا دورتر شدن چهارمین هواپیما هم در همون راستا رویت شد اما دیگه حس عکاسی
نداشتم و اگه هم عکس میگرفتم اون اولی ها خیلی دور شده بودن و عکس جالبی نمیشد!
واقعا هواپیماها چرا نمیتونن از هر مسیری و با هر مختصاتی حرکت کنن؟!
شاید اگه
فیزیک میخوندم میتونستم به این سوال جواب بدم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
و میشینی کاراتو انجام
بدی، معلومه که دیگه صاحب کارت وظیفه ای در قبال ناهار تو نداره و مجبوری خودت از
خونه ناهار ببری و تازه به این نتیجه رسیده باشی که با شکم گرسنه و خوردنه چندتا
ساقه طلایی نمیتونی تا عصر کاراتو با دقت انجام بدی!
اصلا روایت داریم که ملعون است کسی که تنها میخوابد و تنها غذا
میخورد! من که عمدا نمیخوام تنها غذا بخورم، مجبورم...
تنها خوابیدنم که کلا یه
مقولۀ جداس
که از حوصلۀ جمع خارجه (بخونید حوصله شو ندارم راجع بهش حرف بزنم)!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید،
قالب ساز آنلاین |