جمعه 21 اسفند 1394 09:00 ب.ظ
نظرات ()
پارسال جمعه ۲۱ اسفند ماه اینجا از اوضاع و احوالم نوشتم ... یک سینه حرف توی دلم بود اما بیخیالش شدم.
اون روز خونه بودم و داشتم اون مطلب رو می نوشتم و امروز توی خوابگاه. تنهایِ تنهایِ تنها ... شاید کمتر از ۱۵ نفر توی کل مجتمع ها باقی مونده باشن. اونا هم کم کم دارن میرن اما من باید شنبه رو هم برم سر کلاس و یکشنبه حرکت کنم سمت خونه ... تقریبا ۲۵ ساعت راه تا شهر زادگاه. درد من تنهایی نبوده و نیست ... چون بهش عادت کردم! پارسال تمام سعیم این بود که از این خراب شده در برم، به هر نحوی که شده! اما با یه سری دلخوشی کوچیک خودمو راضی کردم که بمونم. ترم سه که شروع شد خیلیا رفته بودن. علی الخصوص اونایی که من رو قبول نداشتن. توی هیچ کدوم از گروه های کلاسی دعوت نشده بودم. توی اردوها و دَدَر دودور هاشون خبری از من نبود! فقط زمانی که لازمم داشتم (یعنی آخر ترم) میومدن سراغم.
از کل کلاس ۱۶ نفر باقی موندن که ۳ تا پسر بودیم و بقیه دختر. فکر می کردم دیگه الان یه کلاس یه دست داریم. میشه باهاشون بود و ساخت و تفریح کرد و درس خوند و همه کاری کرد ... یه اتوپیا(Utopia)ی به تمام معنا ...
اما ترم سومم با کلی تهمت و حرف مفت خراب شد. کسی که ادعای دوست داشتن (البته در معنای همکلاسی) داشت و می خواست من رو توی جمع هاشون بیاره (جمع هایی که مدت ها بی من میرفتن) بدترین حرف ها رو بارم کرد. با کاراش میخواست پای من رو به کمیته انضباطی بکشونه ... بگذریم
اول ترم چهار به خاطر سه نفر کل کلاس ۲۰ نفری عیبت میخورن و دو هفته فقط همین سه نفر میرن سر کلاسس. هیچی هم از حرفای اساتید نمیفهمن. من از همون اول گفته بودم که بعد از ۲۲ بهمن میایم سر کلاس و ۱۵ اسفند هم کلاسا رو تعطیل می کنیم. اما یکی از حضرات (همین خانم دوست) گفتن که نه و من نمی تونم و باید حراقل یک ماه بمونیم و چه و چه ...
من خیلی عصبانی بودم. بخاطر دو جلسه غیبتی که توی هر درس خورده بودم. یک غیبت برام باقی مونده بود و ایشون از اونجایی که دوست های عزیزتر از جانشون رفته بودن سر کلاس برگشتن گفتن:دوست داشتن و به تو ربطی نداره. غیبتاشون رو لازم داشتن. من هیچی نگفتم تا اینکه همین حضرات عزیزتر از جان آب پاکی رو ریختن روی دست هاشون که هفته اخر رو ما نمیام شما هم نیاین که غیبت نخوریم ما. ولی عوضش ما ۱۴ فروردین سر کلاسیم. یعنی ما غیبت سوم رو هم به لطفف اونا بخوریم و بریم که در استانه حذف قرار بگیریم. خودشم داشت اشکش در میومد که روی دیوار کیا یادگاری نوشته! گفت در یک صورت میریم خونه که شماها قول بدین دیگه سال یعد این کارو تکرار نکنین. هر چند پارسال هم خودشون بودن که موندن وبرای یه کلاس غیبت رد کردن (البته اون اساتید به غیبت زیاد اهمیت نمی دادن). اما من جدی بلند شدم و گفتم می مونم تا به اینا ثابت که ما بازیچه دستشون نیستیم. میان سر کلاس، هیچی هم از حرفای استاد نمیفهمن، note برداری هم نمی کنن، برای بیشتر بچچه ها هم غیبت میزنن و برمیگردن! بعدشم آخر ترم توقع دارن که essay هامون و جزوه هامون رو بهشون بدیم که کپی کنن و از روشون بخونن. آخر ترمه که معلوم الحال عزیز میشه و توی گوشیش با کلی شماره جدید روبرو میشه.امسال تنهای تنها موندم و زودتر از بقیه برنگشتم خونه که بهشون ثابت کنم اگه بخوام جلوم وایسن بلدم چی کارشون کنم! هر چند خودشون برگشتن و کلی لیچار بارم کردن! گفتن با ما لجی و عقده ای و ... ؛ زمانی که دوستان جانشون برای خودشیرینی غیبت رد می کنن برای بقیه یا بخاطر یه یادآوری یک نمره از کل کلاس کم می کنن میشه سوء تفاهم اما نوبت به ما که میرسه میشه غرض و مرض!
آخر سال میگن نباید کینه ای از کسی به دل داشته باشی! ولی مگه آخه میشه. کسایی که ساده لوح فرضت کردن و فقط موقعی که لازمت دارن میان دنبالت. بعدم اسم خودشون رو میزارن دوست! این مطلب رو نوشتم که یادم بمونه. سال دیگه همین موقع منتظرم ببینم چی کار می کنن. هنوز نمی دونم چطور باهاشون رفتار کنم! احترام گذاشتن به خانم ها رو یادم دادن اما اینکه بخوان هر حرفی بزنن و من سکوت کنم دیگه واقعا بی انصافیه! هر تهمتی بزنن و لبخند بزنم و راه خودمو برم نامردیه محضه! من هم آدمم، احساسات دارم، علایق دارم، خودم را پایبند خیلی چیزها کردم که سمت چیزایی که خط قرمزم هستن نرم. و حالا دیگه بریدم. همین خانمی که تهمت زدن وقتی گفتن ما میریم سر کلاس بعد عید گفت من با تو می مونم. اما ترسید و رفت! از تنهایی! از خوابگاه! کسی که ادعاش میشد کلی دوست داره! هنوز هم نفهمیده که انسان موجودی تنهاست، بالاخره چه بخواد چه نخواد یه ورزی روزگار دستشو میگیره و میبره به جایی که باید تنهایی از پس همه چی بر بیاد و اگه عقب بکشه مطمئنا بازنده ست.
پیشنهاد معاونت انجمن علمی زبان رو رد کردم. چون می دونستم که نمیشه به قول همکاری همچین آدمایی دل بست.
پارسال سال بز بود و امسال سال میمون. میخوام پستای جالب و خنده دار بذارم از زندگی خودم و دانشگاه! از یه زاویه دیگه! همش که نباید ناشکر باشم. من هنوزم مستقلم و بدون اونا کارام پیش میره. هنوزم اعتبارم پیش اکثر اساتید محفوظه.
چیزی تا پایان سال نمونده. صدای عمو نوروز رو می شنوید؟ موقع تحویل سال به یادتونم، به یادم باشید 

حرفات عالی بودن
به دلم نشسته حرفات/انگاری همین الان نشستی جلوم و داری بهم میگی/کلا خاطراتی رو که تعریف میکنی رو تصور میکنم:))
من از این نوشته ها فهمیدم که چقدر دلت پره ...
ولی اینو بدون که هیچ کاری بی جواب نمیمونه ... هیییچچچچ کاری ... من اینو بهت قول میدمکه یه روزی همین کارایی که با تو کردن سرشون میاد و این احساسای بدیو که بهت دادنو خودشون یه روزی حس میکنم
میدونم و میدونی که عدالت همیشه بر قراره حتی اگه تو نبینی همه کاراشونو خدا جبران میکنه
اگه من جای تو بودم میدونم که تو همچین شرایطی دلم پر درد بود و با وجود اینکه کینه ای نیستم کلی ناراحت بودم ... همش تو این فکر بودم که چجوری حرصمو سرشون خالی کنم... ولی منطقی فکر کن ... کاری که خودت کمترین ضررو توش میکنی اینه که هیچکاری نکنی ... بگذری و خودتو بزنی به بیخیالی
تموم این مشکلات تموم میشه و یه روزی میرسه که به این نوشته هات میخندی ... گذر زمانهمه چیو حل میکنه ... مطمین باش :)
اون دوشنبه نهار نداشتم سر ظهری رفتم بوفه دانشگا یه لوبیایی چیزی بخورم، سه چار نفری تو صف بودن منم رفتم ته صف، اقا از شانس بد من س. ط. اومد و پشت سرم وایساد. هرچه من بخودم نهیب زدم که صاف مث بچه آدم وایسمو حرکت بدی نکنم، نتونسم. آخرش صفو رها کردم رفتم کلاس. ساعت بعدم اومدم یه کیک بدمزه خوردم با چای کوفتی.
حالا از اونروز تا حالا ناراحتم هی بخودم میگم لعنتی پس اونهمه نصیحتا که خودت به خودت کردی چی بود. بیشرم دلم ازاین میسوزه که یه جورایی فکر مینکنم، این س. ط. شاید عمدن خودش ترتیب داده بود توی صف پیشم. تا سر صحبت وابشه. لعنت به من. اونقده هم تواضع ندارم که برم یه جوری پا پیش بذارم. لعنت بمن....
جالبه که وقتی اینا رو میگی،دقیقا حتی تک تک کلماتت شبیه یکی از همکلاسی های منه ک اونم دقیقا همین اتفاقات واسش افتاده.خیلی جالبه واسم این همه شباهت