منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • پنجشنبه هفته گذشته حوالی ساعت یک بعد از ظهر سر کلاس "داستان کوتاه" منتظر نشسته بودم تا استاد بیاد که یهو یکی از همکلاسی ها اومد و گفت استاد ع. با شما کار دارن! استاد ع. استاد فارسی عمومی این حضرات بود و دانشجوی دکترای ادبیات یکی از دانشگاه های همجوار. من یک بار به عنوان مهمان سر کلاس ایشون شرکت کردم و از اون به بعد پای ثابت کلاس هاشون شدم. البته به عنوان مزاحم به قول خودش :)
    رفتم دم در کلاس اما هیچ کس نبود.
    برگشتم داخل کلاس که مجدد خانومی که منو صدا کرده بودن گفتن بیاید تا ببرموتون پیش استاد.
    همین که از کلاس بیرون رفتیم استاد رو دیدم.
    من رو به یک خانوم معرفی کردن که گویا ازا انجمن ادبیات فارسی بود و قصد داشتن مراسم "شاهنامه خوانی"  برگزار بکنن! من هم که همیشه خدا تریپ شکست نفسی و نهههه برمیدارم و گفتم نمی دونم واقعا از پسش بر میام یا نه و اینا که در نهایت شمارم رو گرفتند که اگر خواستند باهاشون همکاری بکنم

    اوایل هفته بعد هم که دعواهای دانشجویی و حوادث روز دانشجو باعث شد که بالکل فراموش کنم قضیه رو تا این که اون خانوم رو درِ آمفی تئاتر دیدم و ازم خواستن که بعد از ظهر برای تست (!) برسم خدمتشون! 
    هیچی دیگه ... بعد از ظهر همون روز رفتیم به انجمن ادبیات و استاد ع. و استاد م. (استاد مدعو دانشکده و از اساتید دانشگاه تهران) تشریف آوردن برای تست ما! منم که هی تیکه های ریز میومدم و دنبال این بودم که یجوری خودم رو خلاص کنم و به عبارتی رد صلاحیت بشم :) اما نشد که نشد! 
    آخرش گفتم یه نقش کم رنگ بهم بدین که زود زهر خودم رو بپاشم و برم :) گفتن "افراسیاب" مال تو :))) فقط خدا رو شکر کن که شوکران نمیریزیم توی چاییت! (آخه در حین چایی خوردن من دو تا قند برداشتم و استادا گفتن چرا دوتا؟! گفتم خب شیرینی دوست میدارم!)
    نقش ها تقسیم شد و "گردآفرید" رسید به خانومی که جلوی من نشسته بود! منم یواشکی گفتم که: پیسسس، پیسسسس! خانوم زشت نیست شما نقش مرد برداشتین؟ :| یهو دیدم اون خانوم خندید :))) نگو گرد آفرید زن بوده و من خبر نداشتم!  البته نقشش کم از مرد نداره هاااا ...  ولی خدایی شما بودین چی کار میکردین؟ والا بخداااا ... فقط بهمون گفتن سهراب آخرش مرد. من کل داستانو که دیگه از بر نبودم!
    * حالا استادا دارن توضیحات رو میدن و منه بدبخت دنبال یه نقش کم رنگ تر میگردم! مثل "رخش" :))) نامردا آخرشم همون افراسیاب نگهم داشتن. البته گفتن باید خودتو اصلاح کنی ! گفتم به من چه که یخورده baby voiceم ! حالا از اونا اصرار که توی صدات شرارت و بدجنسی رو نشون بده و از من انکار که نمی تونم! آخرشم گفتم منی که روزی ٣ بار از هم اتاقیام کتک میخورم چجوری شرارت نشون بدم؟ :( (خنده حضار) :/
    بدلیل طولانی بودن متن حماسه که در حدود هزار و صد بیت هست قرعه فال رو به نام منه بیچاره زدند که کوتاه کردن متن و تلخیص متن در چهارچوب یه نمایشنامه بر عهده شماست!  حالا هی من میگم باباااااا اینجا ما ٣ ۴ تا دانشجوی ادبیات داریم. اینا بیشتر بلدن تا من :| آخرشم زیر بار نرفتن. 
    باری از ٢:٣٠ ظهر که کلاس "اساطیر"م تموم بجای رفتن به خوابگاه و استراحت نشستم توی انجمن ادبیات و متن ها رو تنظیم و کردم و دیالوگ ها رو مشخص کردم!  
    یه مورد که خیلی اذیتم میکرد یه ترمک (!) زیست بود که اومده و نقش رستم رو گرفته و هی لااااسسس میزنه و بعدش برای من جانماز آب میکشه که استغفرالللله من چرا باید شماره دختر غریبه رو داشته باشم (شماره یکی از همکلاسی هاشون رو باید میدادن که ازشون برای راوی داستان استفاده کنیم) 
    حالا از اینا که بگذریم یه پسر دیگه ادبیاتی آوردن که بنده خدا اینقدر مظلوم و آروم و خندونه که سر تا پاش بدرد سهراب نمیخوره!  بدبختی من اینه که اینا دانشجوی ادبیاتن و یه درس ٢ واحدی به اسم رستم و سهراب پاس کردن و نه بلدن از روی متن بخونن و نه معنیش رو میفهمن :/ خب من دردمو به کی بگم؟  بعد میگن چرا علوم انسانی توی ایران پیشرفتی توش نیست؟  خب با این شلغما میخوایم به کجا برسیم؟  منه بدبختی که فکر میکردم فارسی رو یادم رفته بیشتر از اینا میدونستم!  

    مورد بعدی درگیری و دعوام با اعضای گروه بود. من یه عادت خوب یا بد دارم که کاملا آن تایم هستم.  یعنی سرم بره یولم نمیره! بگم راس ساعت ٢ اونجام از قبلش باید اونجا باشم. ما ۴ جلسه پیش از امروز تمرین کرده بودیم و فقط سیصد بیت بیشتر نخونده بودیم. امرور وقتی زیر بارون تند و تند خودم رو رسوندم پارکی که قرار بود اونجا توش تمرین کنیم دیدم که هیچ کس نیومده و تازه بعد نیم ساعت خانوما خرامان دارن میان. بعدشم وقتی به ساعت اشاره کردم بهم پریدن که آقاااای معلوم شورش رو در آوردین. نمیخواین بگین تا یکی دیگه رو جایگیزینتون کنیم!  سکوت کردم :| طبق معمول
    بعدش مکدد عذر خواهی کردن. هر دو سه تاشون. 
    بهم گفتن شما که به ما گیر میدبن چرا سرتون توی گوشیه خودتون دارین با گوشیتون بازی می کتید؟  :/ گفتم: خانوم من دیشب تا امروز ۴ بار کل این ابیات رو خوندم. بجز بارهایی که روزهای قبل برای تنظیم متن اینا رو خونده بودم!  دیگه حالم بهم میخورد. حتی بلد نبودم که از روی ابیات بخونن. اعراب هایی که براشون گذاشته بودمم نمیتونستن رعایت کنن برای رعایت وزن شعر. بعدش میان میگن دلیلی نداره چون دانشجوی ادبیاتیم همه چی رو بلد باشیم!  من نباید این وسط بنزین بخورم؟؟؟  :///
    - اینقدر که ما نقش سهراب عوض کردیم مرحوم فردوسی کاراکتر توی شاهنامه نیاورد. 
    - یه سهراب ادبیاتی آوردیم که متنا رو بخونه!  هی گم میکنه و میگم من نمیدونم کجا سهراب باید حرف بزنه. خدااااااااا :((((((( 


    ** کارگردانی مراسم بر عهده دبیر انجمن ادبیات هستش! زحماتش و حرص خوردناش با من. اونم برای هیچ و پوچ!  فقط تنها هدفم خوشحال کردن پیرمرد و پیرزناییه که توی شب یلدا کنار خانواده هاشون نیستن. تنهای تنها گوشه خانه سالمندان کز کردن و چشماشون به در خشک شده. کسایی که خودشون دکترای ادبیات و دیگر رشته ها رو دارن و بچه هاشون به مشورای خارحی مهاجرت کردن و تنهاشون گذاشتن!  
    وقتی یاد شب یلدای پارسال میفتم تمام بدنم میسوزه. با اشک و زیر بارون از دانشگاه برگشتم. تمام شب رو هم تنهایی سر کردم. تنهاااای تنها!  سرآغاز خاطرات بدم با یلدای پارسال بود. نقطه اوج حوادث تلخی زندگیم. 

    ** فردا تمرین دارن. دیگه حوصله سوالات احمقانشون رو ندارم. به احتمال زیاد نخواهم رفت. اینهمه وقت منو علاف کردن. منم یه بار سرکار بزارمشون
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 16 آذر 1395 11:11 ب.ظ نظرات ()
    Dear Lord
    Forgive me because of my disobediences and mutinies
     I beg you to lead me on my path 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 آذر 1395 05:10 ب.ظ نظرات ()
    I should control myself :| nothing else
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 14 آذر 1395 10:04 ق.ظ نظرات ()
    دیروز برای نشون دادن review of literature پروپزالم رفته بودم دفتر استاد د. که چند تا از خانوم های ترم بالایی آموزش زبان اومدن بیرون و خیلی شیرین و مجلسی بنده رو انداختن بیرون که با استاد کار خصوصی داریم!  :| هر کی ندونه من که میدونم سرکار خانوم اومدن برای عجز و لابه که استاد امتحان نگیرررر و استاد هم که از اوناییه که عمرا تو کتش بره :)) حالا بماند که بچه ها گفتن موقع تحویل گرفتن ورقه اولین نفر بوده که پر کرده ورقه رو و تحویل داده. 
    همینجوری که من بیرون منتظر ایستاده بودم استاد ق.  در رو باز کرد و گفت برای ادبیات آمریکا شعر Sylvia Plath رو میخوام تدریس کنم. زحمت بکش ببر زیراکس برای کلاس بزن. ما هم رفتیم سر کلاس تا اینکه استاد اومد و گفت برنامه تغییر کرده و امروز شعر کار می کنیم که دخترا همه گفتن استاد ما جزوه نداریم و استاد به من اشاره کرد که بهشون شعرا رو بدم
    در همین حین یکی از خانوما که همشهریمه مثلن :| -ایششش- و بغل دستیش برگشتن و شروع کردن به شعر گفتن ضد من که ماشالله همه جا هست و همه کار میکنه و....  ! که منم جلو استاد خیلی محترمانه بهشون گفتم: یخورده خجالت بکشید!  دانشجوی ادبیات هستید!  لااقل تشکر نمیکنید فحش ندید... 

    امروز صبح ساعت ٨ هم رفتم کلاس ترجمه آثار اسلامی ٢ که باز همون دو نفر زود اومده بودن و شروع کردن به سوال پیچ کردن. 
    - آقای معلوم این درسم با ما داری؟  ماشالله چقد فعالی. به ما رسیدی!  ما که کلی درس افتاده با شما هم داریم... 
    - متولد چندی؟ 
    - آقاااای معلوم با شماییماااا.... 
    - شماره عینکت چنده؟ 
    - معدلت چنده؟ 
    - رتبه ت چند شد؟ 
    - نفر چندمی توی کلاستون؟ 
    - هوووووووی.... 
    + :| 
    + نفر ١٢ از ١٢٨! (سیستم رتبه بندی پسرا بهم ریخته و معلوم نیست نمره چندم هستن توی کلاس!) 

    - شما پشت کنکور موندی؟ 
    + بله. 
    - من سال اول موندم رتبم ٢٥٠٠ شد!  چون اعتماد به نفس بالایی داشتم و فقط تهران میخواستم سال دوم نشستم پشت کنکور آخرشم این خراب شده قبول شدم. حالا ارشدم ایشالا یه جا مثل همین جا پیدا می کنیم میریم! 
    + من که فرقی به حالم نکرد!  سال اول دامپزشکی قبول میشدم نرفتم. سال دوم یه گرایش از علوم انسانی قبول شدم و اومدم میون یه مشت گاو و گوسفند و شتر و قاطر و گوساله!  :)))؛
    - :|
    پ. ن. ١:سر کلاس -لابراتوار- نشستم و سرم پایینه!  همین که دخترا میان پا میشم که منو ببین یه وقت چرت و پرتی نگن برای خودشون بد بشه!  :))) (مستحضرید که دخترا چقد بی تربیتن!)  یکیشون برمیگرده میگه: عه!  باز که این مردنی اومد سر کلاس ما!!!! 
    پ. ن. ٢: این بار سر کلاس ننشستم :) ایستادم راجع به زندگی Ernest Hemingway لکچر میدم. همین که تموم میشه همکلاسیم برمیگرده برای اینکه مسخرم کنه صلوات میفرسته [استاد تلفنش زنگ خورده و رفته بیرون]  ! یکی نیست بهش بگه آخه سلیطه!  سی سال از من بزرگتری!  از اون قیافه داغووون صافکاری شده ت خجالت بکش!  
    پ. ن. ٣: سر کلاس نشستم!  همین خانوم م. که با مثلن همشهریم منو سوال پیچم میکنه نعره زنان وارد میشه و میگه: مررررررییییییممممممممم!  کجایی که ببینی ٥ کیلو کم کردم از غم و غصه! بعد اشاره میکنن که زشته بچه نشسته!  میگه: این؟!  ولش کن بابا!  از خودمونه :-/   ( سر کار خانوم برای دفعه n م cut کرده! -عروس هزار داماد که میگن ایشونن ;-)- )  یعنی حقش نیست پاشم  ....  !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ساعت ٣:١٥ دقیقه...  داریم میریم که بخوابیم. 
    + تکمیل خواهد شد! هلم نکنید :) کاملش میکنم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اگه کسی دانشجوی دانشگاه شیراز هستش بیاد اعلام کنه!  :)) هم اکنون نیازمند یاری بنفشش هستیم!  
    من یه کار خیلی خیلی خیلی ضروری با پروفسور "رزمجو" دارم. توی پیدا کردن منابع تحقیق و مقالم دچار مشکل شدم. فکر میکنم بتونه کمکم کنه توی این مسیر. 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اوکی...  شما خوبید! من یه پسر بی بند و بار و فقط هدفم از ارتباط با دخترا *******ه!  
    شما خوبید... 
    عشق پاک فقط شما... 
    ٨ ماه رابطتون نوش جونتون!  به پای هم پیر بشید!  

    دست از سرم بردارید  ...  مرسی أه! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 10 آذر 1395 10:41 ق.ظ نظرات ()
    یکی از خواننده ها یک فیلم و سریال بهم معرفی کرده بود که من خیلی خیلی ازشون خوشم اومد :)
    اولی فیلم me before you من پیش از تو که با لهجه بریتیشش منو جادو کرد.
    دومی هم سریال Poldark که البته هنوز نگاه نکردم و هم اکنون در حال دانلود قست آخر فصل دومش هستم. 

    * قبلا زیاد فیلم میدیم اما الان دیگه اونقدر خستم که حوصله خودمم ندارم.
    * فیلم خوب اگه میشناسید معرفی کنید. ترجیحا با لهجه بریتیش :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:27 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 9 آذر 1395 02:11 ب.ظ نظرات ()
    بین التعطیلن شده و همه رفتن خونه هاشون اما من موندم توی این ویران سرا (خراب شده سابق!) و میخونم و خودم رو با تلگرام و اینستاگرام و درس هام مشغول میکنم ... بعد از موج سرمای بی سابقه و برف و یخ زدگی لوله های خوابگاه و ترکیدن لوله های شوفاژها و قطع برق و بی اینترنتی ها و گرسنگی کشیدن ها بالاخره تونستم لپ تاپم رو باز به اینترنت دانشگاه وصل کنم.
    کلی خاطره و سوتی مونده که ننوشتم !!! از اول ترم هی امروز و فردا میکنم ...

    * استاد به یکی از همکلاسی های جدید گفت یه عدد بگو.
    ایشون هم خیلی ملیح لب گشودن و فرمودن: "سیش" (شایدم "سیس")
    استاد: "سیش؟!" :|
    ما: :)))

    * سر کلاس نشستیم و یکی از دانشجوهای مهمان داره با استاد بحث میکنه که نه شما غلط میگی و اینحوریاست که یهو از دهنش در رفت و گفت: "البته من داستان رو نخوندم؛ سامری Summaryش رو خوندم!" 
    همین که این جمله از دهنش در رفت من بهش امان ندادم و گفتم: "ساااااامری؟!! گناه کبیره؟!! استغفرالله" :)
    کلاس ترکید ... :)
    + توضیحات: استاد گرامی چهار ترم هست که تاکید دارن به هیچ وجه من الوجود نباید summary یک داستان رو بخونیم. حتی برای خوندن رمان های خیلی حجیم هم باید توی دو سه نوبت تموم کنیم متن رو و آماده باشیم برای تحلیل متن. حالا اسم کورسمون short story هستش و خانم رفتن summary خوندن :) خدایی نمیشه بهش چیزی نگفت!

    * استاد من رو برده جلو همه داره ازم سوال میپرسه در رابطه با characterization و Theme داستان Gooseberries اثر آنتون چخوف.
    یهو یکی از خانوما همینجوری بی اجازه پامیشه از وسط کادر میره بیرون :-/
    استاد: "خوشم میاد کلاس رو کلا به هیچی حساب نمی کنید؛ بعد آخر ترم میگید استاد چجوری بنویسیم و جواب بدیم! حالا من هیچی! آقای معلوم اینجا وایساده داره جواب میده سرتونو میندازین میرین بیرون"
    پنج دقیقه دیگه باز خانوم برمیگردن لبخند زنان به چهره استاد یه نگاه میکنن و میرن سر جاشون میشینن :) استاد ازش سوال میپرسه، بلد نیست میگه: "استاد خب خوب توضیح نمیدین: :) 
    استاد: من خوب درس نمیدم؟!!! :-؟
    خانوم: نهههههه! آقای معلوم درست جواب ندادن نفهمیدیم!
    من: :-/

    * سر کلاس اساطیر یونان و روم استا دهمین که وارد کلاس میشه اول از همه میگه: "Hello" و شروع میکنه به شمردن: "یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، ..." بعد که نگاه میکنم میبینم که داره گوشی به دست ها رو میشمره :) 
    دوباره یه break چهار پنج دقیقه ای میده و دوباره شروع میکنه به شمردن! هیچ کس هم عین خیالش نیست! 
    دوباره درسش رو شروع میکنه که یکی از همکلاسیا سرش توی گوشیه! استاد میگه: "دارم برای شما درس میدما" 
    ایشون هم خیلی شیک و مجلسی میگن: "ببخشیییید!"
    چن دقیقه بعد دوباره استاد روش رو برمیگردونه و میبینه خانوم گوشی به دست داره میدوئه بره بیرون به دوز**پسرش وویس بده! (فرند ایشون هم اتاقی بنده هستن و سر کلاس هم دست از سر کچل دوشیزه مکرمه بر نمیدارن؛ میخواد دختره رو هم مثل خودش سنواتی کنه!)

    * استاد سر کلاس داره درس میده یهو از کلاس بغل صدای جییییغ دخترا بلند میشه :)))
    استاد میگه: چیزی نیست موشه! No problem :)) دیروز هم توی کلاس بغلی بود از کنار یکی از خانوما رد شد طفلی سه متر پرید هوا! اونقدر که من و موشه ترسیدیم ایشون نترسید :) 

    *** خاطراتم مشوش و در هم شده ... باید بشینم مرتب و منظمشون کنم :) ایشالا از شنبه! خخخخخ

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 4 آذر 1395 10:29 ق.ظ نظرات ()
    دیشب حرف دلم رو زدم ... اما کاش مثل همیشه ساکت می بودم! کاش ...

    پرده اشکم پاره شد :( اما خلاص شدم! محیط بیرون شده قانون جنگل! برای بقا باید بجنگی ... همیشه اونی که قوی تره پیروزه! و من باید بپذیرم که شکست خوردم!.... 


    #ادامه دارد ..
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات