منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 10:00 ب.ظ نظرات ()
    همسرت را نزن

    زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر، من گرفتم تو نگیر

    مرد باید پولدار باشه، زشت و بداخلاق باشه
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 08:51 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 08:00 ب.ظ نظرات ()
    داستان برمیگرده به زمانی که برای کنکور میخوندم. یه روز بچه ها زنگ زدن که بیا بریم خونه بابای فلانی بازی حکم :) اینو بگم که من اصلا این بازی رو بلد نیستم! علی رغم اینکه 4 سال از تحصیلم میگذره هنوز سعی نکردم یاد بگیرمش :((
    من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم. بچه ها اومدن دنبالم و رفتیم سمت خونه دوستم. اما نمیدونم چی شد که سر از ساختمونای مسکن مهر درآوردیم. به بچه ها گفتم: مگه خونه فلانی اونجا نبود؟ گفتن: این خونه رو باباش به یه مهندس اجاره داده. فعلا خالیه. اومدیم دورهمی فیض ببریم. منم فکر کردم خب اشکالی نداره لابد. تا مهندسم بیاد اسباب و اثاثیه ش رو بخواد بچینه کلی وقت هست لابد. اما چشمتون روز بد نبینه. وقتی در زدیم و بچه ها در رو باز کردن دیدم که ای دل غافل !!! خونه مبله ست. به بچه ها گفتم: آقا مگه مهندس توی خونه زندگی میکنه؟ 
    گفتن: آره دیگه! 
    گفتم: الان کجاست؟ 
    گفتن: سر کاره. 
    گفتم: پس ما اینجا چه غلطی میکنیم؟
    گفتن: اومدیم بازی دیگه. فعلا که خونه ش در اختیار مائه!
    گفتم: کی برمیگرده حالا؟
    گفتن: معلوم نیست ساعت چند برمیگرده. شاید 2 ظهر، شایدم 4 یا 6 عصر :-/ 
    تمام وجودم رو استرس گرفته بود. گفتم: آخه اگه بیاد چی؟ 
    گفتن: باید در بریم دیگه. از بالکن :)))
    بچه ها یه دست بازی کردن و دیدن بدون سیگار نمیتونن !!!
    به من گفتن اینجا بمون تا ما بریم سیگار بگیریم برگردیم. توصیه شون موقع رفتنم این بود: "اگه مهندس اومد هر طور شده فرار کن. نمونی توی خونه بدبختمون کنیا!" 

    بهتره از خیر اونچه که توی اون نیم ساعت بر من گذشت بگذریم ...

    بچه ها برگشتن و شروع کردن به بازی و سیگار. دیدن سیگار کشیدن و دهنشون تلخ شده. رفتن برای خودشون چایی  درست کردن ! (آخه خونه مردم و چایی؟! اونم بی اجازه!!) بعد یخچال رو زیر و رو کردن و میوه آوردن خوردیم. بعدشم یه نوشابه توی یخچال پیدا کردن و آوردن، اونم خوردیم. سیگار ها رو توی لیوان ها خاموش میکردن. تفاله چایی ها رو میریختن توی گلدون  اصن یه وضعی بود!
    اینو بگم که من وقتی رفتم توی خونه، خونه خودش بهم ریخته بود. اما هر چی که بود ما بهم ریخته تر از قبل کرده بودیمش.
    بچه ها رمز وای فای مهندس رو داشتن و زده بودن روی دانلود.
    دفتر حساب کتابای طرف رو هم برداشته بودن و صفحه وسطش رو باز کرده بودن. یه خط وسطش کشیده بودن و یه طرفش نوشته بودن ما و طرف دیگه هم شما :)))

    توی اون 3 4 ساعتی که توی خونه اون بنده خدا بودیم ترس رو با وجودم حس کردم. هر چند حسابی هم خوش گذشت. ساعت یک ربع به 2 بود که یکی بچه ها گفت: (مثلا صاحب خونه!) یالا جمع و جور کنید بریم. منم گفتم: اینهمه آشغال رو ما چجوری جمع و جور کنیم؟!
    گفتن: بیخیال آشغالا بابا. خود مهندس جمع میکنه. ورقا و پاکت سیگار و گوشی هاتون رو فراموش نکنید :)

    نمیدونم مهندس بعد دیدن خونش توی اون روز چه حسی بهش دست داد! اما خدا از سر تقصیرات هممون بگذره :)


    + نمیدونم چرا یهو یاد این داستان افتادم! 
    ++ شاید به این خاطر که الفبای کذاییم رو تکمیل کنم!
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 07:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 07:00 ب.ظ نظرات ()
    پیامتون رو دریافت کردم. ممنون از اظهار لطفتون. و همچنین بلاک تون که به حق غایت حکم سرفرازی بود.
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 06:53 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 06:51 ب.ظ نظرات ()
    ماجرا از بعد از عید نوروز شروع شد. وقتی من برگشتم دانشگاه افتادم روی طرح "قدیم یا جدید؟"
    اینجوری که هر کی ازم ساعت میپرسید میگفتم: قدیم یا جدید؟ :-))
    این کارام بعضی وقتا خیلی بازخوردی جز خنده طرفین نداشت. بعضی وقت ها هم برای طرف مقابل سنگین تموم میشد! مثلا یه سری یکی از بچه ها نزدیک بود از امتحانش جا بمونه  یا به قرارش  نرسه و  .

    البته ناگفته نماند که توی این راه کم کتک هم نخوردم.

    ** چند روز پیش باز یکی از هم اتاقی ها بهم پیام داده بود. وقتی بازش کردم دیدم یه گیف با مضمون "به لحظات ملکوی جدید یا قدیم نزدیک میشیم" فرستاده بود  الان مجبورم باز تا 30 آبان طرح قدیم یا جدید رو کلید بزنم. از اونورم از 12 فروردین تا 31 تیر باید به اجرای طرح کمر ببندم و موجبات آزار دوستان، هم اتاقی ها و اساتید رو فراهم کنم. 
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 06:50 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 25 شهریور 1396 09:40 ب.ظ نظرات ()
    امروز همراه اول پیام داده و تولدش رو تبریک گفته. اما دیگه بین ما نیست!
    کلی عکس و فیلم از تولد تا دادمادیش به جا مونده. اما هیچ کس جرات باز کردن و ورق زدن آلبوم ها رو نداره. 
    آخرین ویرایش: شنبه 25 شهریور 1396 09:39 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 20 شهریور 1396 09:00 ب.ظ نظرات ()
    دو هفته از شروع کلاس ها می گذشت. پسر راضی بود. نوجوان ها شیطنت های خاص خودشان را داشتند؛ اما هر چه که بود از بچه های ۸ ۹ ساله کمتر بود. نمیشد بچه ها را برای یک لحظه هم تنها گذاشت. یک بار به همکارش خانم نعیمی گفته بود: «عجب صبر و حوصله ای دارید که با بچه ها سر و کله می زنید!».
    آخرین کلاسش ساعت ۸ تمام شد. بچه ها خداحافظی کردند و رفتند و توی کلاس تنها شد. یک نگاه به صندلی های خالی کرد. بلند شد و نوشته های روی بورد را پاک کرد. وسایلش را توی کلاسور گذاشت و از کلاس بیرون زد. از منشی آموزشگاه، خانم شکوری، خداحافظی کرد و به سمت در خروجی آموزشگاه رفت که صدای مدیر از پشت بلند شد:«آقای رحیمی ...». سرش را برگرداند. 
    «اگه امکانش هست چند لحظه تشریف بیارید دفتر».
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 شهریور 1396 12:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 16 شهریور 1396 07:38 ب.ظ نظرات ()
    یک هفته به پایان تعطیلات تازه نوبت review  پروزه من شده. پروژه ای که هنوز 2 فصلش نوشته نشده و 3 فصل اولش هم به میزان زیادی نیاز به ویرایش داره 

    با این حساب تا مهر و آبان نه می تونم درس بخونم نه به ارشد برسم  البته مسیرم برای ارشد هم هنوز نامشخصه. شاید اصلا ادامه ندم.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 شهریور 1396 07:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 15 شهریور 1396 11:28 ب.ظ نظرات ()
    والا این روزا همه کانال دار شدن. اینم کانال ما 


    البته برای بچم (وبم)  هم یه کانال به همین آدرس باز کردم که فردا یه سری آدم پلید از نام و نشان من سوء استفاده نکنن. آدرس اوشون ته قالب وبلاگ قرار داره. روی آیکون تلگرام کلیک کنید میپرید توش  هر چند، من توصیه نمی کنم. چون یه کانال زدم برای آرامش و سکوت د: تبلیغاتم اصلا نداریم، هی پیام ندین. مرسی اه. 
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 15 شهریور 1396 11:34 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:31 ب.ظ نظرات ()

    توی این دنیا من از هیچی شانس نیاوردم. یعنی حتی اگه بخوام خوشبینانه نگاه کنم توی حوزه دوست و رفیق، فقیرترین و بی کس ترین شخص این عالم بودم؛ البته بعد از جناب شازده کوچو :-)))

    همیشه به هر دری زدم که خودم رو به همه ثابت کنم. برای همه هر کاری که از دستم اومده انجام دادم. ساعت ها وقتم رو در اختیارشون قرار دادم و کارایی که میخواستن رو براشون انجام دادم، بعدش برگشتن گفتن: "نه، اونجوری که میخوایم نشد!". حالا کاری به اینی ندارم که بعدش با یه کار به مراتب سطح پایین‌تر کارشون رو به سرانجام رسوندن.

    * توی پارک منتظر یکی از بچه‌ها بودیم. من دیدم دو تا بچه ی کوچیک روی تاب نشستن و یکی شون داره جیغ و داد میزنه. رفتم جلو که ببینم چشه. یهو خانمی که بغل نشسته بود و تا اون موقع ندیده بودمش برگشت و یه مشت لفظ رکیک که به‌حق سزوار خودش بود به کار برد! من هم که اصلا نمی دونستم جریان از چه قراره و فقط نگاش می کردم!
    دوستام از اونور وایساده بودن و بهم میخندیدن. بعدش گفتن: "فکر کرده قرار بلایی سر بچه هاش بیاری" گویا یه دختر نوجوان هم کنار اونا مشغول بازی بوده که من ندیدم!
    کسایی که ادعای رفاقت داشتن، و میگفتن حاضریم سرمون رو بدیم سر رفیق و رفیق بازی من رو اینجوری فروختن و تنها گذاشتن. اما این برام مهم نبود. این که مسخرم کردن دردآور بود! کسایی که فقط به اسم "داداش گلم" و "رفیق" میخوان یه عده مثل من دور و برشون باشن. اون هم صرفا برای حمالی هاشون. وگرنه عمرا یارهای گرمابه و گلستانشون رو با ما عوض کنن!

    * توی دوره امداد و نجاتی که داشتیم یه گروه از دختر و پسر تشکیل دادیم. از دستاوردهای این گروه همین بس که هر از گاهی دورهمی هایی تشکیل می دادیم خوش میگذروندیم. البته هر کس دونگش رو می‌داد که منتی سر دیگری نذاره. چه بسا خیلی وقتا از من مجرد بیشتر از بقیه هم میگرفتن :-) بعد از تموم شدن دورهمی هم همیشه چیپس و پفک و نوشابه و کیک و هر چی اضافه بود نصیب متاهل ها میشد. خب دورهم جمع شدن خوبه! اما یه عادت بد بین بچه ها بود که حتما باید یکی دو تا رو مسخره میکردن. اول غایبین، بعدش هم در صورت لزوم حاضرین. جالبه این کارها رو یکی از پسرای در ظاهر داش مشتی گروه علم می کرد. از اینایی که با همه داداش و آبجی هستن و خودشون رو به همه محرم می دونن! بگذریم از رفتار بیخودش توی مواقعی که من از سر ناچاری سر سفره کنار یکی از دخترا می نشستم. یعنی خودش رو امین نوامیس میدونست و من رو ...  :-|
    توی ۶ ماهی که نبودم چند بار دور هم جمع شدن. امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه. اما اینکه حاشا میکنن که اصلا دورهم جمع نشدن و فقط منتظر گل روی من (!) بودن که برگردم واقعا شرم آوره! لااقل وقتی که عکساشون رو میذارن اینستاگرام منو هاید کنن :-/
    چند بار نامزد یکی از دخترا رو مسخره کردن و اونا هم قهر کردن و از گروه لفت دادن. هر جور شده باز اونا رو برگردوندن ولی بچه ها باز هم از بچه بازی هاشون دست برنداشتن. واقعا از سر بیکاری دارن بقیه رو دست میندازن یا بیمارن؟
    از وقتی فهمیدن دارم برمیگردم مدام پیام میدن و بدون اطلاع قبلی خودشون رو دعوت میکنن فلان جا، اون هم مهمون من! خیلی دوست داشتم یه بار مهمونشون کنم اما با این روش که بزور خودشون خودشون رو قالب می کنن اصلا حال نمی کنم. شاید اصلا دوست نداشته باشم پولم رو خرج کسایی کنم که حتی توی روی خودم مسخرم میکنن. بماند که چند بار یکی دو تا از دخترا رو وادار کردن پیام بدن که مثلا "خر" بشم و بساط عیششون رو فراهم کنم!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:32 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 شهریور 1396 01:25 ب.ظ نظرات ()
    یادم میاد چند نفر از دوستان یه حرف هایی میزدن راجع به بعضیا. دارم حس میکنم که قراره همونا برای منم اتفاق بیفته!
    خدا بخیر بگذرونه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات