منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 29 فروردین 1397 04:16 ب.ظ نظرات ()
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 14 فروردین 1397 11:09 ب.ظ نظرات ()
    چینوا آچه به (Chinua Achebe) نویسنده نیجریه ای رمانی دارم به اسم Things Fall Apart که توش مراحل زوال مردمش رو به تصویر کشیده. رمان سه فصل داره. فصل اول وقایع پیش از استعمار اروپایی ها به بلژیک رو به تصویر میکشه. حوادث داستان از پنجره ی زندگی اکونکو (Okonkwo) روایت میشن. 
    توی فصول اول خواننده مردم نامتمدنی (Uncivlized, Barbarian) رو میبینه که برای خدایان چندگانه شون انسان قربانی میکنن و توی تمام کارهاشون گوش به حرف جادوگرای قبیله شون میدن. آچه به به زیبایی رسوم از دست رفته مردمش رو به تصویر میکشه. تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی داره سپری میشه تا اینکه ...

    توی فصل دوم استعمارگران اروپایی وارد داستان میشن. یک اروپایی با دوچرخه وارد یک قبیله میشه و سیاه پوست ها اون رو میکشن و حیوان شیطانیش (دوچرخه) به درخت میبندن. این کار به منزله اعلان جنگ به اروپایی هاست. یک عده شون حمله میکنن و روستا رو با خاک یکسان میکنن. این اتفاق باعث میشه که نیجریه ای ها علیه اروپایی ها گارد بگیرن. دراین بین یک مروج مذهبی سیاستمدار وجود داره که با نرمی سعی میکنه با سیاه پوست ها دوست بشه. اول از همه اون میره دنبال اون عده ای که به چشم خود افریقایی ها هم نمیان و از حیوون هاشونم پست ترن. اون ها رو جذب خودش میکنه. بهشون غذا میده و سعی میکنه باسوادشون کنه. قحطی اون روزها باعث میشه که رفته رفته مردم بیشتری دور این مبلغ جمع بشن. این یعنی «شک». جوون ها به اعتقاداتون شک میکنن. پدرها و پسرها از هم جدا میشن و اینجاست که افول تمدنشون رقم میخوره.

    فصل سوم که بخش های پایانی کتاب رو دربرمیگیره مربوط میشه به لحظات پایانی زندگی اکونکو (Okonkwo) که خودش رو حلق آویز میکنه در حالی که پسرش رو از دست داده (پسرش مسیحی شده)؛ زمین هاش ازش گرفته شده و میبینه تمام اون چیزاهایی رو که با سال ها تلاش به دست آورده از دستش رفته، حتی لقبش.

    توی فصل اول ما سرزندگی مردمی رو میبینیم که با بیخیالی دارم زندگیشون رو سپری میکنن. فصل دوم آغاز شک و تردیده. و 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 20 آذر 1399 08:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 14 فروردین 1397 08:28 ق.ظ نظرات ()
    خواب دیدم که برای امتحان رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم سر یه زمین کشاورزی .
    بعدش گفتن برید سر کلاس هاتون تا سوالات رو بیارن. نمی دونستم چه درسی رو امتحان دارم (فقط می دونستم استادش آقای «ب» هست: ادبیات معاصر یا ادبیات جهان). در به در دنبال یه نفر میگشتم که تلفن همراش data داشته باشه تا بتونم از تو سایت کلاس و شماره صندلیم رو پیدا کنم . یهو مادرم رو دیدم! هر کاری میکردم سایت باز نمیشد: ( نیم ساعت از وقت امتحانم گذشته بود. 
    گفتن برو از تو سیستم دفتر صندلیت رو پیدا کن ؛ (دفتر وسط یه زمین کشاورزی با چند تا خونه خرابه؟!) هر چقدر تقلا کردم سایت چیزی بهم نشون نداد؛ یک ساعت از وقت امتحان گذشته بود و من هنوز داشتم دور خودم میچرخیدم. 
    هیییییییچ کس نبود. 
    هیچ کس ...
    آخرین ویرایش: سه شنبه 14 فروردین 1397 08:38 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ؟

    معلوم الحال دوشنبه 6 فروردین 1397 02:29 ب.ظ نظرات ()
    بلاک کرد و وبش رو بست و رفت
    آخرین ویرایش: دوشنبه 6 فروردین 1397 02:30 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 فروردین 1397 01:59 ب.ظ نظرات ()
    چهار سال پیش که داشتم زبان رو شروع میکردم حاجی قبل از پروازش بهم زنگ زد و گفت: "من الان دکتراش رو دارم. خوب فکرات رو بکن. اگه نمیخوای یکی دو سال صبر کن و باز کنکور بده و برو سمت پزشکی. قیدش رو بزن. اگه مجبوری تمومش کنی هم به ادامه دادنش فکر نکن. من سال هاست که دارم این رشته رو میخونم. این رشته اونی نبود که فکر می کردم. هیچ پایانی هم براش تعریف نشده. الان برای من خیلی دیره اگه بخوام از نو شروع کنم. اما تو جوونی و هنوز فرصت داری. اگه میتونی ۶ ۷ ترمه تموم کن که خیلی عقب نیفتی ...؛ برگرد و کنکور سراسری بده. نمون توی سیستم مزخرف انسانی که دیوونه ت کنن!" گفت و گفت و من فکر کردم اگه خوب باشم، اگه خوب بخونم، نیازی نیست که بخوام از اول کاری رو شروع کنم.
     باز بیام زیست و شیمی و فیزیک و ادبیات بخونم به امید کنکور مجدد ... چهارسال از دوستام عقب بیفتم به امید روزهای روشن. دیگه متنفر بودم از کنکور، از اونهمه بدبیاری ...


    تا دیروز ..
    چند وقتیش یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت دانشگاه تربیت مدرس فراخوان جذب استعداد درخشان داده. برو تو سایتش و یه خبر هم به من بده که اوضاع از چه قراره. من فرآیندهای ثبت نام رو انجام دادم و کارام رو روبراه کردم. وجه واریز کردم. اما یهو ورق برگشت و گفتند: "شما صلاحیت ورود به این دانشگاه رو نداری"! 
    دلیلشون دانشگاه محل تحصیلم بود. 
    بهشون گفتم من دانشجوی روزانه یه دانشگاه زیرمجموعه وزارت علومم. توی سه سال ۱۲۰ واحد پاس کردم. جزو ۱۵% برتر ورودی و رشته م شدم. طرح پژوهشی دادم. مقاله نوشتم و مقاله ارائه کردم. چرا نمی تونم؟؟؟
    گفتن: دانشگاه شما جزو دانشگاه هایی نیست که بخوایم ازشون دانشجو جذب کنیم!


    الان رسیدم به حرف حاجی که میگفت: برگرد و از صفر شروع کن. 
    یه زمانی (کنکوری که بودیم) یه عده میگفتن: «کنکور سرنوشت آدم رو مشخص میکنه.» 
    بعدش هم یه عده برای دل خوش کردن ما به فرداهایی نیومده اومدن گفتن: «نه، بعد از اون هم جای کار هست.»
     من الان با گروه اول موافقم. میدونید چرا؟
    چون خنگ بودن و بی استعدادی مون با همون رتبه چند رقمی کنکور سراسری مشخص شد و بعد از اون دیگه با همون رتبه شناخته شدیم. اون رتبه و دانشگاه قبولی مون مثل یه داغ کوبیده شد روی پیشونی مون و بعد از ازون هیچ راه فراری نداشتیم.
    چهار سال از تمام لذاتم زدم. نه جوونی کردم نه ... . با قوانین مسخره آموزشی شون مدام از این اتاق به اون اتاق دووندنم.
    روز و شب درس خوندم و خودم رو حبس کردم که بتونم خودم از این مخمصه رهایی بدم.
    گروه و شورای آموزشی نذاشت ۷ ترمه جل و پلاسم رو جمع کنم و برم. موندم. 
    خرج اضافه کردم برای طرح پزوهشی و مقاله و شرکت توی این سمینار و اون همایش و فلان کارگاه و بسان دستگاه ...
    و الان رسیدم به نقطه ای که میگن: تلاش هات هیچ ارزش و اعتباری برای ما نداره.
    حق با استاد «د» بود. یه بار که رفته بودم اتاقش خیلی رک و پوست کنده گفت: من حتی اگه تئوری جدیدی هم وارد حوزه علمم بکنم باز هم شناخته نخواهم شد. چون دانشگاه من برندی هست که من رو نشون میده. و دانشگاه ما این ظرفیت براش تعریف نشده. تا زمانی که تهران و فردوسی و .. هستن ماها شناخته نخواهیم شد، حتی اگر از اون ها هم پیشی بگیریم.  


    + ناتانیل هاثورن (Nathaniel Hawthorne) اثری داره به اسم (The Scarlet Letter) که توسط سیمین دانشور تحت عنوان "داغ ننگ" چاپ شده. توی این داستان زنی رو به خاطر گناهی که مرتکب شده محکوم میکنند که که نشانی رو تا ابد با خودش حمل کنه (حرف A به معنای شخصی که مرتکب Adultery شده). الان این داستان، داستان ماست. اگه همون سال اول رتبه زیر هزار بودیم و عضو بنیاد ملی نخبگان جامون اینجا نبود. حتی اگه معدلمون ۱۵ بود.!

    ++ یک ماه تا ارشد! :(
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 02:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 28 اسفند 1396 07:14 ب.ظ نظرات ()
    سال ۹۶ الکی الکی تموم شد و داریم وارد سال ۹۷ میشیم. هنوز زنده ام. همین خودش خیلیه! :)
    نمی دونم چی باید بگم و بنویسم ...
    اما ...
    از صمیم قلب آرزو دارم که به همه آرزوهاتون برسید و سال پیش رو براتون سالی پربار و رو به جلو باشه ..

    از همین جا هم تبریک میگم به: 
    خانم ها : زیرزمینی، آبانا (سودا و چند اسم دیگه)، کاکتوس، مالاکیتی، نسیم، تیردخت، پروا، رها، دختر آسمان، دختر ساکت، بی نام (اسباب کش)، الی، دریا، پرتقال، مردیت، سویل، سولانژ، دختر دیوانه، لیمو، اسکای فال، پیتزا مخلوط، سه تفنگدار، بلوئیش. 

    و آقایان: مهربان، ربولی، استاد، سرندیپیتی، و سایر خانواده ها و دوستان پیوسته و بی دسته ...
    آخرین ویرایش: یکشنبه 5 فروردین 1397 01:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 19 اسفند 1396 11:36 ب.ظ نظرات ()
     
    آخرین ویرایش: شنبه 19 اسفند 1396 11:37 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 10 بهمن 1396 07:27 ب.ظ نظرات ()
    همه چی داشت فراموش می شد تا اینکه یه روز یه کامنت خصوصی ازش دریافت کردم.

    ۲۶ دی ماه - ساعت ۱:۰۶ بامداد
    کانال جدیدش رو همراه با اسم های مستعار این چند وقتش بهم معرفی کرد و گفت ممنون میشم بخونید و همراهیم کنید. 

    من با توجه به سابقه سیاهم در ورود به زندگی بلاگرز این بار دقت کردم و تند نرفتم! صبر کردم و صبر کردم. بعد از مدتی تو کانالش جوین شدم. شش هفت نفری ممبر داشت. گه گاه مطالبش رو میخوندم. تا اینکه پنج بهمن باز برام کامنت گذاشت که این آیدی اینستامه و اگه کاری داشتین اونجا بهم بگید و پیام بزارید چون خیلی وبم رو چک نمی کنم. 
    گذشت تا اینکه به اینستای فیک ایشون نیز وارد شدم.

    ساعت ۱۹:۲۷ چنین روزی اولین پیام رو بهم داد .. توی تلگرام ..
    اوایل من کم حرف بودم و محتاط. اما بعدش شدم وراج و پرحرف (مثل همیشه د:)
    کم کم زندگی مجازیش به زندگی مجازی مون وصل شد و دوستی ها صمیمی تر شد. دیگه زیاد گوشه گیر نبود. 
    فراز و نشیب های اون روزا زیاد بود. 
    به قدری بالا و پایین رفتیم که نمیشه دنبال تاریخ و علت وقایع اون روزا گشت. 

    هر چی بود بعد از چند ماه تموم شد. اون هم بخاطر من. نمی دونم، شاید هم من مقصر نبودم. اما خب ..
    من همیشه بازنده بودم. این بار هم من باختم. بی خیال :((

    (پایان؟!)
    آخرین ویرایش: سه شنبه 10 بهمن 1396 10:41 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 3 بهمن 1396 06:48 ب.ظ نظرات ()
    دیشب رفته بودم ظرفا رو بشورم. خوابگاه هم سوت و کور. دیدم مسئول شب آقای گ. از اتاق ١۴ نفره اومد بیرون و گفت معلوم جان بیا حواست به این اتاق و بچه باشه تا من بیام. فکر کردم باز ترمولکا اتاق رو با در باز ول کردن به امون خدا و رفتن خونه. رفتم تو اتاق دیدم که پسر کبوده (!) که موهاش مثل ببعیه، افتاده رو تخت، نزار و بیحال. 
    گویا تشنج کرده بود. به پهلو خوابوندمش که باز اگه کف و خونی بالا آورد نره تو ریه هاش. 

    دیدم بعد چند دقیقه یکی دو تا از بچه ها جمع شدن. بچه های ارشد. 
    بعد چند دقیقه هم به اندک ترم زیست دریا اومد و فکر کرد دکتره. هنوز نرسیده پرید رو طرف و دست کرد تو حلقش که: بالا بیار درست میشه!  :|  آقا حالا ما موندیم این دکتره رو بگیریم یا اون *** رو! 
    خلاصه مسئول شب با مدیر دانشجویی تماس گرفت و زنگ زد از دانشگاه ماشین بفرستن که بچه رو ببرن بیمارستان. این زیستیه هی میگفت نه نیازی نیست من درستش میکنم! هی من به مسئول شب میگم آقای گ. معلوم نیست این ترمک چی خورده بزارید بره به حرف این گوش نکنید و هی زیستیه میگه ساکت، من خودم تجربشو داشتم، حالش خوب میشه. 
    سرتون رو دردنیارم. ده دیقه گذشت که نگهبان پایینم اومد بالا. حالا زیستیه ول میکنه مگه؟  بچه مردمو برده آشپزخونه و داره مجبورش میکنه که بالا بیاره. هی میبردش دم پنجره و میگه: بالا بیار. وگرنه بدبخت میشی؛ من و مسئول شب و نگهبان حالا داریم میگیم امیر (بچه زیستی) ولش کن اون میگه نحححح!!! 
    انگار طرف ۶ کیلو مواد باش بوده :/
    هر طور بود بچه رو انداختیم تو پتو و از طبقه سه آوردیم پایین. لامصب مثل خر لگد میزد!!! یکی نیست بگه ترمکو چه به عاشق شدن تو ترم یک؟  ترمک رو چه به سیگار؟  ترمک رو چه به کبودی؟ :/  ترمک رو چه به موندن تو خواااااابگاه؟؟؟ 

    رسیدیم پایین منتظر ماشینیم. امیر باز میگه آقا دکتر نیاز نیست. مسئولیتش با من! :|
    هی داد میزنه سر من برو آب لیمو بیار :/ ینی ترمکم ترمکای قدیم! هر چی بیشتر احترام میزاری اینا هاااارتر میشن!  آخر سر کارتشو داد دستم برو آب لیمو بخر بیار، اینقدر اینجا واینسا دور و بر مریض :| :/
    گفتم ولم بکنااااا، صبر کن ماشین میاد الان. 
    سرتون رو درد نیارم. نگهبان و مسئول تاسیسات و مسئول شب سه نفری دارن حالیش میکنن که دستتو بکش بیرون ازحلق طرف؛  زخم کردی! اونم مصرانه بیشتر فشار میداد دستشو. 
    آقا چون تازه خرید کرده بود و از شهر اومده بود دلستر انگور هم داشت. دلستر رو باز کرد و داد به بچه! هی مسئول شب میگه هیچی بش نده، اینم به کتفش نیست و بطری رو میچپونه تو دهن طرف. 
    پسره اصلا تو حالا خودش نبود. یهو دیدیم رم کرد و مثلا خر شروع کرد به جفتک انداختن! نگهبان دستاشو گرفت، مسئول شب گفت ولش کن. ول کردن دستاش همانا و فرار کردنش همااان. حالا پنج شیش نفر دنبالشن و طرف داره با سرعت میدوئه میره وسط خیابون :| دو سه متر مونده به در خروجی خوابگاه من دستشو از پشت گرفتم، پسرک یه چرخی زد که با من گلاویز بشه، نگهبان اومد و دستاش رو ازپشت گرفت. 
    حالا بردنش رو نیمکت جلو نگهبانی نشودن. امیر بازم میگفت دکتر نیاز نیست. یه ذره آب بیارید براش. نگهبان پارچ آب خنک میده دست امیر.امیرم پارچ رو روی سر طرف خالی کرد :| ینی تو اون سرما، من که آدم سالمم میزدم تو گوش طرف اگه میخواست باهام همچین کاری بکنه! اینکه دیگه عقلشو پاک از دست داده بود؛ حالا رفته بود تو فاز لرزش :)) 
    مسئول شب عصبی بود که پسره بی فکر تو چرا سرخود آب میریزی رو سر مریض؟  
    پارچ آب رو همونطور عصبی پرت کرد اونور ر: خخخ

    سخن کوتاه کنم. بالاخره ماشین نقلیه دانشگاه رسید و بچه رو انداختن تو ماشین. اگرچه زیاد مقاومت میکرد. ولی هر طور بود به زورچپوندیمش تو ماشین و درا رو قفل کردن که برن بیمارستان. 
    ماشین چنان بکس و بادی کرد که من به خنده گفتم: اگه این بچه از درمانای سنتی امیر جون سالم به درد ببره، با این ماشین زنده برنمی گرده :))))

    فارغ از همه ی این بحثا مسئول شب عصبی بود و سرخ شده بود و داد میزد: صد دفعه گفتم بعد امتحانا دانشجو رو بندازید بیرون از خوابگاه. مثلا تو واسه چی موندی؟  بیا برووو دیگه :)))
    منم گفتم: امشب شام داریم آقای گ. پاشو بیا بالا.
    همونجور با حالت عصبی، داد زد: چی دارید حالااااا؟  خخخ

    + پسرک خودکشنده هنوز تو خوابگاهه. دیشب باهاش صحبت کردم. قراره که بره. البته هنوز مقاومت میکنه. گفتم برو خونه آشناتون توی شهر. اینجا نمون. قراره قبل رفتنم به شهرستان بیاد یه سر بزنه. باید راهیش کنم

    ++ با این اقدام درخشان، استان ما با افتخار و اقتدار در صدر جدول خودکشی های خوابگاه برداران قرار گرفته و این امید هست که به حول و قوه الهی یه تیم خودکشی تشکیل بدیم و بفرستیم واسه مسابقات کشوری
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 بهمن 1396 11:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 3 بهمن 1396 09:50 ق.ظ نظرات ()
    من چهار سالِ که دانشجو هستم. و عین این چهار سال رو همیشه دویدم دنبال خوابگاه و اتاق. کسایی که از قدیم منو میخونن شاید این مسائل رو به خاطر بیارن. 

    ماجرا از اینجا شروع شد که من خواستم اتاقم رو عوض کنم و فهمیدم اتاق بسیجی ها (عمدا اسم بردم چون توی دانشگاه ما تا پارتی و اسمو رسم نداشته باشی کسی محل سگ هم بهت نمیزاره) داره خالی میشه. حدود دو هفته دویدم. ولی به هیچ جا نرسیدم. مسئول خوابگاه ها هم نمی دونم کدوم گوری بود که در اتاقش بسته بود! هر بار میرفتم نوچه ش میگفت مهندس رفته فلان جا میاد! بدبختی اینجاست که دروغاشون رو با هم هماهنگ هم نمیکنن. و من میدونستم که اصلا آقا نیومده داانشگاه. چون اگه بیاد تابلو میشه. همش دو تا راهرو داریم دیگه. بالاخره میبینیمش. نه اینکه از 8 صبح بری و تا 3:30 بعد از ظهر یه بار هم جمال آقا رو زیارت نکنی. 

    روز 26 دی (مصادف با فرار شاه معدوم!) من یه سر به کارتابل صندوق رفاه وزارت علومم زدم و دیدم که عه! هیچ پرداختی خوابگاهی برای من نزدن و زده ن که جنابعالی بدهکازی !!!!
    برگشتم وارد پارتابل دانشجوییم شدم و دیدم که نه تنها بدهکار نیستم که مبلغ اضافه هم پرداخت کردم. هم امسال هم سال های قبل. چون من 4 ساله که دنبال اتاق 3 نفره هستم و میگن شما پرداخت کن اتاق بهت میدیم. ولی در نهایت در اتاقشون رو نشونم میدن و میگن هِری .. اتاق نداریم!
    جالب اینجا بود که پرداختی های پارسالمم ناقص بود.
    به این شرح: 

    در مورخ ۱۳۹۵/۰۷/۰۴ مبلغ ۲۰۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ مبلغ ۱۷۶۹۲۴۱ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛

    در مورخ ۱۳۹۵/۱۲/۰۲ مبلغ ۱۸۰۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۶/۰۴/۳۱ مبلغ ۱۹۶۵۸۲۳ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛ (مبلغ مذکور به دلیل جریمه دیرکرد در پرداخت هزینه اقامت افزایش یافته)

    و در مورخ ۱۳۹۶/۰۶/۲۱ مبلغ ۲۲۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و نکته جالب توجه این است که تاکنون هیچ مبلغی به حساب خوابگاهی بنده در سامانه صندوق رفاه وزارت علوم منظور نشده.

    (فرازهایی از نامه حقیر به حوزه ریاست) 

    بهم برخورد. دانشگاه وجهی که باید به صندوق رفاه واریز میشد رو دریافت میکرد اما بعد از 4، 5 یا 6 ماه به حساب صندوق وزارت خانه میریخت. در نهایت من دانشجو بدحساب و بدنام میشدم!!!

    27 دی رفتم اتاق مسئول خوابگاه. دیدم که طبق معمول داره میره و میاد. اتاق هم شلوغ. خانم ها با جیغ و داد و سر و صدا اتاق میخواستن. آقایون هم که از طریق این و اون و زور بازو میخواستن اتاق بگیرن. 
    45 دقیقه سرپا بودم تا اینکه بالاخره مسئول محترم بنده ی معلوم الحال رو دید که دم در ایستادم و گردن کج کردم. گفت: مشکلت چیه مهندس؟ گفتم: اتاق میخوام. گفت: درخواست بنویس و بده. اگه بود چششششم!!! من که نمی تونم برات اتاق بسازم! گفتم: آقای مهندس من 4 سالِ دارم داخواست میدم و هنوز که هنوز موفق نشدم یه اتاق ازتون بگیرم. اما بعضیا ... گفت: ما قانونی عمل می کنیم. سعی نکن عملکرد ما رو زیر سوال ببری. این جمله "قانونی" رو که گفت بدجوری بهم برخورد. گفتم: چطوره که وجهی که شهریور امسال من واریز کردم هنوز توی حساب صندوق رفاه نرفته؟! اینو که گفتم گفت: به شما ربطی نداره !!! برو بیرون ببینم .
    اتاق شلوغ بود. دخترام داشتن نگاه میکردن. ساکت شدم و رفتم بیرون. اما خیلی دوست داشتم که همون جا جلوی بقیه بزنم قهوه ایش کنم.

    در جا رفتم حوزه ریاست. دیدم که منشی داره میگه کجا؟ بی توجه رفتم داخل و رئیس دفتر رویس رو گیر آوردم. گفتم: آقای دکتر زبون خوش حالی کارمنداتون نمیشه و باید با زور باهاشون صحبت کرد؟ هر چی معتاد و بنگی و آدم خرابِ اتاق سه نفزه گرفتن و کردنش شیره کش خونه. حالا ما که میخوایم درس بخونیم میگید بهانه نیارید و توی 14 نفره هم میشه خوند و فلان و بهمان. حتما باید لات باشی تا حرفت برو داشته باشه؟....
    حرفامو که زدم دکتر ج. گفت اینا رو مکتوب بنویس برای من بیار. پیگیری میکنم. 

    از قضا همون روز معوان مالی وزارت خونه دانشگاه بود و باز میخواستن از پول بگیرن برای تکمیل ساختمونای نیمه کاره. اگه خبر داشتم یرفتم اتاق رئیس و بهش میگفتم که درآمدهای اختصاصی دانشگاه ما چطوری بدست میاد و چجوری پول های صندوق رو میریزن به حساب خودشون !!!!

    به هر حال اون روز برگشتم خوابگاه و نامه رو زدم و تحویل دفتر ریئس دادم و بعدش هم رفتم مراسم یادبود یکی از بزرگان شهر.

    گذشت تا دیروز. رفتم دانشگاه که وضعیت نامه م رو پیگیری کنم. دیدم دکتر ج. نیستن. گفتن برو فردا بیا. 
    شبش دوستم بهم زنگ زد که میخواستی بری خرید بیا دانشگاه تا با هم بریم لباس ببینیم! منم رفته بودم نگهبانی و منتظر بودیم ماشین بیاد که دیدیم یه پراید بوق زد. نگهبان این قربیلک جلو در رو براش باز کرد که بره، اما همچنان پراید بوق میزد. دوستم رفت دم در نگهبانی و اون شخص گفت بگو فلانی (بنده) بیاد. رفتم دم ماشینش. گفت: معلوم جان خوبی؟ اتاق 3 نفره میخواستی؟ فردا بیا پیشم تا کاراش رو برات بکنم.

    صبح ساعت 8:45 دقیقه بیدار شدم. دیدم شماره دانشگاهه. تا جواب دادم طرف منو با اسم کوچیک صدا کرد و گفت من مسئول خوابگاه هستم. فرصت کردی بیا دانشگاه تا در مورد درخواستت صحبت کنیم. لباس پوشیدم و رفتم اتاقش. دیدم باز زبون نرم چایی ریخت و از این واون نالید که آقا دست من نیست. هر کی میاد یه اتاق میخواد و از دکتر نامه میگیره منم مجبورم اتاق بدم. خدا شاهده من تو رو نمیشناختم و زیاد ندیده بودمت. بابت رفتار تندم شرمندم. منو ببخش. درک کن منم یه کارمند ساده م. زمین و آسمون رو بهم میبات و خودش رو به اون راه میزد که از نامه حوزه ریاست و معاونت بی خبره. آخرش هم گفت من دیشب اتفاقی دیدمت یادم افتاد و خواستم جبران کنم. امروز اومدم صبح دیدم که دکتر توی کارتابلم فرستاده که کار معلوم رو راه بنداز :/ (دروغ تا چه حد)
    هی میگفت و من نگاهش میکردم. آخرش بهش گفت مهندس میدونی چیه؟ بدبختی اینجاست که هم پول میدی، هم احترام میزاری و هم کاری به کار کسی نداری. حضرات مست میشید و لگد میزنید. اگه منم روز اول اومده بودم یقه جر داده بودم و تیزی چاقوم رو به رخت کشیده بودم در جا بهترین اتاق رو برام قفل می کردی و بهم میدادی. عذرخواهی جنابعالی به چه درد من میخوره؟ چهار سله که من دارم درخواست میدم به شما و مالی و امور خوابگاه ها. اینهمه واجه اضافه ریختم ولی بازم میگید اتاق نداریم برو فلان جا. پول های اضافی رو هم برنمیگیردونید. اصل پول رو هم نمی ریزید به حساب دولت. بعد دو قورت و نیم تون هم باقیه. 
    باز شروع کرد به نالیدن
    که زدم تو پرش و گفتم: ببین، من دو تا اتاق مد نظرم بود که شوهر دادید. اتاق بسیج که داید به ترمکا (از قضا دو تا ترمک اتاق ما اتاق رو تصاحب کردن. کسایی که حتی ارشد هم ندارن. دنیا هم به کتفشونه! ینی درس و مشق یوخ) و اتاق فلان که اونم پر کردید. باز برگشت گفت مهندس جان من اتاقت رو جور میکنم. جبران میکنم. من الان کارنامه خوابگاهیت رو دیدم بهت حق میدم. اینا هم چون فلان شده تو فقط 25 تومن پیش ما داری که میتونی کمتر واریز کنی برای اتاق. گفتم اونجاها که دانشگاه دیر پرداخت کرده و من جریمه شدم تقصیر منه؟ باز شروع کردن چرت و پرت بافتن که گفتم: بسه آقای ...

    دوباره گفت درستش میکنم و .. که باز اتاقش شلوغ شد. مدیر دانشجویی اومد. دخترا اومدن. ولی این بار همش توجهش به من بود. 

    از اتاق اومدم بیرون (9:45). و الان منتظرم که ببینم باز سرنوشت من رو با کی هم کاسه میکنه. امیدوارم چند برگ آخر این دفتر خوب باشه. امیدوارم.

    + برای چندمین بار به حرف پدرم رسیدم که حق گرفتنیه و یه گوشه نشین که حقت رو بهت بدن. برو به زور بگیر! :(
    آخرین ویرایش: سه شنبه 3 بهمن 1396 10:24 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 3 4 5 6 7 8 9 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات