سکوت
یکشنبه بیست و چهارم دی 1391 08:18 ب.ظ«مرض بی خوابی را هم به امراض دیگرم اضافه کنید، لطفا نسخه ای، دارویی، درمانی، راه حلی...تو را به خدا کاری بکنید». جوان كه خود را ش.ر معرفی كرده بود آشفته، سراسیمه و به شدت کلافه به نظر می رسید.پزشک نگاهی به چهره ی لاغر و زهوار در رفته ی جوان انداخت و بدون اینکه چیزی بپرسد شروع کرد به نوشتن، جوان هاج و واج پزشک را نگاه می کرد.«چه می نویسید؟شما که هنوز سوالی از من نپرسیدید؟»پزشک بار دیگر سرش را بلند کرد این بار از روی عینک اش به جوان که مشوش تر به نظر می رسید نگاهی انداخت.با قلمی که در دستش بود کمی بازی کرد، ابروهایش را در هم کشید و باز شروع کرد به نوشتن،جوان دیگر عصبانی شده بود، از جایش بلند شد، خودش را به میز پزشک رساند، دستش را روی برگه ای كه پزشک روی آن می نوشت گذاشت، با صدایی که دیگر دو رگه شده بود گفت:«چطور پزشکی هستید شما؟» پزشک بدون آنکه بترسد برگه را از زیر دست جوان کشید، نگاهی با تامل به جوان انداخت،از جایش بلند شد.به سمت پنجره ی اتاق رفت.از آن جا به حیاط بیمارستان نگاهی انداخت، بیمارها، پرستارها و پزشکانی که همگشیان لباس های روشنی داشتند را نگاه کرد.دستش را به زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت.جوان خودش را به پزشک نزدیک کرد و گفت:«گویا شما حال مرا درک نمی کنید،پزشک دیگری این دور و برها نیست؟»پزشک سری تکان داد و دوباره به روی صندلیش نشست برگه را برداشت و باز هم شروع کرد به نوشتن،با سرعت می نوشت،صدای لغزش قلم بر روی کاغذ جوان را بیشتر عصبی کرده بود،دستهایش را به کمرش زد و در حالی که لبانش را به پایین خم کرده بود گفت:«اصلا انگار نه انگار که من بیمار شما هستم،نشسته اید و برای خودتان می نویسید؟شما ...»پزشک دستش را روی بینیش گذاشت و بدون آنکه چیزی بگوید از جوان خواست تا سکوت کند.
جوان آهی کشید و خودش را روی صندلی که کنارش بود ولو کرد و به پزشک خیره شد،چند دقیقه ای خیره نگاه می کرد، در تمام این مدت پزشک می نوشت.«آی خدای من،این یک کابوس است، یک کابوس بزرگ.آخر مگر می شود پزشکی با بیمارش صحبت نکند و مدام بنویسد؟امان از دست این بیمارستان های دولتی با این پزشکانی که نمی دانم از کجا پیدایشان می کنند».
پزشک از جایش بلند شد، خودش را به جوان رساند.دستش را روی شانه ی جوان گذاشت،در این لحظه چشم های جوان درخشید.پزشک آهی کشید و عینکش را برداشت و باز هم بی توجه به جوان رفت و بر روی صندلیش نشست.
جوان با سرعت از در خارج شد،بلافاصله دو پرستار وارد اتاق پزشک شدند،پزشک با دیدن پرستارها بلند شد.دستی به موهای کم پشت و نا مرتب اش کشید و سپس همراه پرستارها از اتاق خارج شد.
جوان دوباره وارد اتاق شد،برگه ای که پزشک نوشته بود را نگاه کرد،سرش را به علامت نفی به چپ و راست جنباند،پرونده ای که روی دستش بود را روی میز گداشت.برگه را داخل پرونده گذاشت،پرونده را بست.نگاهش را به نوشته های روی پرونده دوخت.
نام خانوادگی: م
نام:ط
شغل:پزشک
علت بستری:سکوت
توضیحات:نامبرده از تاریخ فوت همسر و دخترش تا کنون هنوز حرفی نزده است.
پزشك معالج:ش.ر
جوان آهی کشید و خودش را روی صندلی که کنارش بود ولو کرد و به پزشک خیره شد،چند دقیقه ای خیره نگاه می کرد، در تمام این مدت پزشک می نوشت.«آی خدای من،این یک کابوس است، یک کابوس بزرگ.آخر مگر می شود پزشکی با بیمارش صحبت نکند و مدام بنویسد؟امان از دست این بیمارستان های دولتی با این پزشکانی که نمی دانم از کجا پیدایشان می کنند».
پزشک از جایش بلند شد، خودش را به جوان رساند.دستش را روی شانه ی جوان گذاشت،در این لحظه چشم های جوان درخشید.پزشک آهی کشید و عینکش را برداشت و باز هم بی توجه به جوان رفت و بر روی صندلیش نشست.
جوان با سرعت از در خارج شد،بلافاصله دو پرستار وارد اتاق پزشک شدند،پزشک با دیدن پرستارها بلند شد.دستی به موهای کم پشت و نا مرتب اش کشید و سپس همراه پرستارها از اتاق خارج شد.
جوان دوباره وارد اتاق شد،برگه ای که پزشک نوشته بود را نگاه کرد،سرش را به علامت نفی به چپ و راست جنباند،پرونده ای که روی دستش بود را روی میز گداشت.برگه را داخل پرونده گذاشت،پرونده را بست.نگاهش را به نوشته های روی پرونده دوخت.
نام خانوادگی: م
نام:ط
شغل:پزشک
علت بستری:سکوت
توضیحات:نامبرده از تاریخ فوت همسر و دخترش تا کنون هنوز حرفی نزده است.
پزشك معالج:ش.ر
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه بیست و چهارم دی 1391 | نظرات()