او هیچوقت گله ای ندارد
شنبه شانزدهم دی 1391 02:05 ق.ظهمه «هُما» صدایش می كنند، اما من اسم شناسنامه ای اش را بیشتر دوست دارم. لب هایی كشیده دارد كه عاشق گوشه های ایجاد شده در لبانش هستم،قد بلندی ندارد، اما به خاطر لاغر بودنش كشیده به نظر می رسد، مثل زیتون سبزه است و نامش هم برگرفته از نوعی زیتون است؛«ماری»، كه زیتونی كشیده و لاغر و زیباست...
همیشه در آغوشش احساسی ماورای تمام حس های موجود در دنیا را داشته ام، یك آغوش رازآلود كه هر بار ویژگی تازه ای را از حس های متفاوت به قلب و دلم رسوخ می دهد.آغوشی كه همواره با دستانی كه با تمام وجود كاملا باز می شوند پذیرای وجودم بوده اند، وجودی كه آرامش را فقط در این چند وجب آغوش نحیف و به شدت لطیف حس كرده است.
دلم می خواهد ساعت ها انگشتانم را در میان انگشتان موزون و كشیده اش قلاب كنم، دستش را ببویم و تا می توانم از لذت بوسیدنش برخوردار شوم، دلم می خواهد وقتی كه در كنارم نشسته است با حلقه ای كه در انگشت ظریفش دارد بازی كنم، ناخن هایی كه زیبایی دو چندانی به دستانش داده اند را میان انگشتانم به بازی بگیرم و تلفیق این سختی و نرمی را زیر پوست دستانم تا بی نهایتی مدام به تماشا بنشینم.
پنجره را باز می كنم، نیمه شب است، ماه نیمه جان سو سو می كند اما با همین نیمه جانی تلالویی از انوار نقره اش را به چهره ام روانه می كند، حسودیم می شود به این مهربانی اش.نسیم بی نهایت سردی صورتم را می تازد، سعی می كنم تا می توانم هوای این وقت سال كه بی شك عزیزترین وقت سال است را تا عمق هستیم استنشاق كنم.می گویند این روزها هوا آلوده است، تهران غرق در آلودگی است اما نسیم چیز دیگری می گوید، سرما جانسوز است اما نه در این وقت سال، در این وقت سال سرما جانبخش است.
دستم را روی لبه ی پنجره زیر چانه ام می زنم، به «ماری» فكر می كنم، راستش را بخواهید اولین بار است كه اینگونه خطابش می كنم، كمی شیطنت كودكانه را در وجودم احساس می كنم، شعفی خاص در تمام من رخنه می كند، اگر كسی آنسو تر ها از پنجره ی خانه اش سمت من را نگاه كند حتما متوجه برق نگاهم خواهد شد.
نوایی به گوشم می رسد، بی شك صدای «ماری» است، دارد زیر لب می خواند.همیشه همینطور است زیر لب می خواند، نه بلند و نه آرام.معمولا غمگین می خواند، چیزی شبیه به لالا لایی های قدیمی، با همان زبان محلی خودش؛ «الو بامو لای بخوس لای لای لای، تی واستی روزو شبان ایسَم بیدار» یا شاید دارد نوایی از نواهای قدیمی را می خواند...هر چه هست نایش نوایی دارد كه شنیدش مثل آرامش تكان خوردن روی نئنو در یك ظهر تابستان است.
امشب باید با «ماری» صحبت كنم، چند سالی است كه این روزها را نتوانستم در كنارش باشم، او هیچوقت گله ای ندارد. می دانم كه دلش می خواهد كه پیشش باشم، نه این روزها را بلكه تمام روزها را، كمی دلم گرفت، بیشتر از خودم، دارم به این فكر می كنم كه اگر آن كاری كه پیشنهادش شده بود را رد نمی كردم الان با «ماری» بودم.آه كه این گذشته را هرچقدر می خواهی دربندش كنی نمی شود كه نمی شود و مثل همیشه خودش را به آدم تحمیل می كند.
دلم می خواهد زود امشب فرا رسد، دلم می خواهد امشب اولین نفری باشم كه با «ماری» صحبت می كند. دقیقا مثل دوران كودكیم شده ام، زمانی كه با شور و اشتیاق تمام منتظر اتفاق خوبی بودم.حسم خیلی زیاد شبیه كودكیم شده است، كاش می توانستم امشب را پیشش باشم و جای اینكه از پشت تلفن به پای حرف هایی كه همواره مهربانانه ترین مهربانی هاست بنشینم، در آغوشش، زیر نوازش چشمان زلال و مهربانش، در سكوت میان تبسم عاشقانه اش، در حالی كه غرق بوسه اش می كنم زادروزش، این روزی كه بی شك زیباترین روز دنیاست را تبریكش كه نه، تبركش كنم با استشمام عطر نفس هایش.
پ.ن: این پست را تمام قد تقدیم می كنم به «مامان ماری» به مناسبت زاد روز خوبی هایش، فرخنده باشی «مادر خوب من»
پ.ن دوباره:گرچه اینجا را نمی خوانی، اما ببخش پسرت را،قلمش را، قلبش را، اندیشه اش را، كه بیشتر از این یارای همراهی نیكویی هایت نبود و نیست و نخواهد بود
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه شانزدهم دی 1391 | نظرات()