تحویل سال
سه شنبه بیست و نهم اسفند 1391 07:10 ب.ظدر حالی که داشت قلم مو را روی دیوار به این سو آن سو حرکت می داد به گذشته فکر می کرد به آن روزی که روستا را برای رسیدن به زندگی بهتر ترک کرد، به ده سال پیش به روزی که داشت از عزیزانش خداحافظی می کرد.
ساک کوچکی در دست داشت، به چهره ی مادرش زل زده بود و بدون اینکه حرفی بزند دست نامزدش گلدسته را در دستش گرفته بود، خشکسالی آن سال باعث شد تا کشاورزی را برای همیشه رها کند و برای زندگی و فردایی بهتر به تهران مهاجرت کند، تحصیلات زیادی نداشت، سرایدار شرکت کوچکی شد و شب ها را هم همانجا به صبح می رساند.
با صدای کارگر دیگری متوجه اشتباهش در رنگ کردن انحنای اوپن آشپزخانه شد، خودش را از خاطراتش بیرون کشید تا بتواند کاری را که بعد از ساعت کاری شرکتش انجام می داد زودتر تمام کند.یک هفته ای به آغاز سال نو مانده بود، در این فصل از سال کار نقاشی و تمیز کردن خانه های مردم دستمزد خیلی بالاتر از حقوق ناچیزش داشت، سال های اولی که آمده بود چند روز قبل از عید را مرخصی می گرفت تا کنار خیابان بساط کند تا ماهی قرمز و سبزه و از این دست چیزها بفروشد.همیشه دلش می خواست تا با دست پر سراغ خانواده اش برود، ایام نزدیک به عید را بیشتر کار می کرد تا با هدایای بیشتر و بهتری به روستایشان برود.اما مدت ها بود که نزدیک عید کار بیشتری نمی کرد.
هفت سال بود که به روستایشان نرفته بود،تنها تماس هایش به چند تلفن و صحبتی مختصر خلاصه می شد،اما در سال جدید باید به قولش و وعده ای که داده بود عمل می کرد،لحظه ی تحویل سال نود و دو در روستایشان کنار چشمه ی آب بالای کوهستان.
آخرین کار نقاشی ساختمانی نو ساز بود که اتمام کارش تا بعد از نیمه شب طول کشید، فقط فردا را فرصت داشت تا بتواند پولی را که این چند روز به دست آورده صرف خرید هدیه ای کند که روزی قولش را داده بود.خسته از کار زیاد با سر و صورتی رنگی به شرکتی که محل زندگیش هم حساب می شد رفت.
ذاتا آدم کم صحبتی بود، اما چند سالی بود که تقریبا شبیه آدم های لال شده بود،کمتر کسی جمله ی کاملی از او می شنید،بیست و نهم اسفند بود و جنبش و جوش مردم برای پیشواز از سال نو غیرقابل تحمل.از شلوغی و ازدحام جمعیت بیزار بود، اما به هر ترتیبی بود خودش را به بازاری که مد نظرش بود رساند.خریدش را بر خلاف همیشه با وسواس تمام انجام داد و خودش را به ترمینال اتوبوسرانی رساند.
با حساب و کتابی که کرده بود ظهر سی ام قبل از تحویل سال نو به روستایشان می رسید، نه خوشحال بود و نه ناراحت،حسی شبیه تمام روزهای دیگر، حس زندگی اجباری در لا به لای آدم های دیگر.حواسش به منظره ی بیرون از اتوبوس بود و انتظاری عجیب در وجودش رخنه کرده بود.یاد ده سال قبل و عهدی که کنار چشمه ی آب بسته بود افتاد، چشم هایش را بست،غمی سنگین و قدیمی زیر پلک هایش را داغ کرد...
تاکسی دربستی گرفت تا بتواند خودش را هرچه سریعتر از ترمینال به روستایشان برساند، رسیدن به چشمه ی بالای کوهستان با چیزهایی که در دستش بود بسیار مشکل بود و کمی نگرانی و اضظراب از نرسیدن به موقع در چهره اش موج می زد.هوا نیمه ابری بود و هر از گاهی باران طراوت بهاری را زمزمه می کرد.
نفس نفس زنان خودش را به چشمه رساند، نیم ساعتی به تحویل سال مانده بود، دست و رویش را با آب چشمه شست،خنکی را که سالها حس نکرده بود در وجودش رخنه کرد، دستهایش را باز کرد رو به جهت وزش باد ایستاد و نفس عمیقی کشید.خودش هم فکرش را نمی کرد که حس خوبی از آمدن به کنار چشمه را تجربه کند.
لحظه ی تحویل سال نزدیک بود، چند قفس پر از پرنده که با خود آورده بود را نزدیک چشمه برد،در قفس ها را باز کرد، سعی کرده بود پرنده های مختلفی بخرد، تمام پرنده ها را آزاد کرد و در حالی که داشت به پرواز پرنده ها نگاه می کرد گفت:«یادته گلدسته اونروز تو بازار پرنده ها بهم گفتی که مثل این پرنده های تو قفس شدی؟یادته گفتی حالشونو خوب درک می کنی؟یادته گفتی دلت می خواد آزاد بشی و پرنده ها رو هم آزاد کنی؟»
زانوانش لرزید،آرام روی زمین نشست،اشکی که سالها
منتظر بود روی گونه اش غلطید، دست گل بزرگی را که همراهش بود را برداشت و گفت:«یه
دست گل برات آوردم گلدسته ی همه ی خوبیها، یه دست گل مریم، دیدی من به عهدم
وفا کردم؟دیدی یادم مونده بود ده سال بعد عقدمون بیام پای همین چشمه که اولین جایی
بود که با هم رفتیم؟عیدت مبارک باشه گلدسته جان»، حالا دیگر اشک مجال صحبتش
را نمی داد، صدای هق هق اش سکوت طبیعت را درهم شکسته بود و مدام با دستانش به زمین
می کوفت.«چرا ساکتی گلدسته؟ می دونم برای تو که بهترین عالمی هدیه گرفتن
سخته اما باور کن چیزایی که تو دوست داشتی رو برات خریدم، برات گلی که دوست داریو
خریدم، بیا عزیزم بیا این گلو ازم قبول کن» دسته گل را آرام و درحالی که داشت اشک
هایش را با دست دیگرش پاک می کرد روی سنگ سیاهی که کنار چشمه بود گذاشت.
+این مطلب را به مادربزگم مرحومم گلدسته بانو تقدیم می کنم که تلخ ترین و در عین حال به یادماندنی ترین تبریک سال نو را در زندگی ام رقم زده است...کاش بود
++از اینکه آخرین مطلب امسالم تلخ شد بی نهایت عذر می خواهم
+++ از تمام دوستانی که امسال را یاری گر بنده ی حقیر بودند سپاسگزارم و سالی سرشار از شادمانی و شیرین کامی را برایشان آرزومندم...نوروزتان بی نهایت
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()