گاهی چه زود دیر می شود
سه شنبه هشتم اسفند 1391 01:24 ب.ظگاهی...؛نه،انگار همیشه دیر می شود.همیشه ها همیشه بودند،همیشه های تکراری منزجر کننده ی لعنتی تهوع آور.همیشه های دقیقا مثل هم،واو به واو و مو به مو.امروز هم یکی از همان همیشگی های مزخرف روزانه است،مثل دیروز، مثل پریروز،مثل روز قبل تر از روزهای قبل تر از قبل.میان انبوه کتابهایی که قرار است مرتبشان کنم نشسته ام، دست و دلم به کار نمی رود،آخر این هم شد کار؟پادویی مغازه ی این پیر مرد غرغروی عصبی تلخ مزاج که محض رضای خدا یک جلد کتاب را تا انتها نخوانده،پیر مرد از بوی سیگار بدش می آید،نمی دانم که با این دود حیله گر فخرفروش آرامش بخش چه مشکلی دارد؟الان هاست که صدایش دربیاید و با چهره ی عبوس و صدایی لرزان بگوید:«بازم که رفتی تو فکر، این همه پول میگیری که بری تو فکر؟».منظورش از این همه همان حقوق زیر دست مزد کارگر معمولی است، البته کار من پاره وقت است یعنی وقتهایی که پاره پاره شده اند را مشغول تحصیلم هستم و وقت های پیوسته ترم را اینجا مشغول کار کردن هستم.مشتریی می آید دختری است دبیرستانی و بی نهایت فربه، دو کتاب تست زیست شناسی می گیرد و می رود، آقایی جوان و خوش پوش وارد می شود، خودم را به پشت پیش خوان می رسانم ، لیستی از كتاب های رشته ی هنر را می خواهد، چندتایی از كتاب ها را نداریم، اخمی می كند و بدون گفتن حرفی می رود.تقریبا اكثر مشتری ها اینگونه هستند، انگار زمانه ی سكوت و كم حرفی از راه رسیده است.
خانم صادقی امروز نیست، صندوق دارمان است،دختر زبر و زرنگی است و كارهایش را دقیق و مرتب انجام می دهد.روزهایی كه نیست پیرمرد غرهایش بیشتر می شود ،انتظار دارد كه كارهای خانم صادقی را مثل خودش دقیق و مرتب انجام دهم، خیلی پرتوقع و زیاده خواه است.با این همه باری كه امروز رسیده كه باید مرتبشان كنم و راهنمایی مشتریها همین كه هزینه ی كتاب ها را از مشتری ها بگیرم كافی است.به هر حال من همیشه كار خودم را می كنم و پیر مرد به نوعی مجبور است كه با من بسازد.به جز خانم صادقی كه نسبت فامیلی دوری با پیر مرد دارد بقیه ی كاركنانش بیشتر از یك سال دوام نیاورده اند؛از بس كه این پیر مرد گند دماغ و لجباز و غر غرو است.
بارها از جلوی این كتاب فروشی عبور كرده بودم،یك بار هم كتابی خریده بودم؛«هشت كتاب» كه در آغازین صفحه ی كتاب نوشته بودم:«چه خوبه دنیا برا ما دوتا جا داشت و چقدر خوب تره كه ما رو به هم رسوند».آن وقت نمی دانستم كه دنیا بعدها جدایی را جایگزین با هم بونمان خواهد كرد و جای یكی از ما را برای همیشه عوض خواهد كرد.كتاب هدیه ای شد و به احتمال خیلی زیاد الان در گوشه ای دیگر از این دنیا جزء خاطره های خاك خورده حساب می شود.همان موقع دكور تمام چوب و منحصر به فرد این كتابفروشی محقر توجهم را به خودش جلب كرده بود.حالا كه اینجا كار می كنم كاملا متعجبم، آخر این طراحی آرامش بخش و كاملا هنری به این پیرمرد كج خلق دم دمی مزاج نمی خورد.
نزدیكای ظهر است و بهترین فرصت برای سیگار كشیدن، مثل همیشه پیرمرد برای نماز به مسجدی كه نسبتا از كتابفروشی دور است می رود، كت نوك مدادیش را بر تن می كند، كلاه شاپوی قدیمی اش را به سرش می گذارد و عصای چوبی براقش را به دستش می گیرد، با همان لحن تند همیشگیش می گوید:«جوون من میرم مسجد، باز نری تو فكر».قبل از اینكه چیزی بگویم از در خارج می شود.
در تراس را باز می كنم،سیگاری آتش می زنم و به فكر فرو می روم، از اینكه چرا هرگز پیرمرد را نشناختم؟ چرا هرگز با او بیشتر از حد معمول صحبت نكردم؟چرا تندخو تر از او بودم؟چرا هیچگاه راجع به او كنجكاو نبودم؟پیرمرد وارثی نداشت به جز نوه ی خواهرش كه آن هم بعد از شش ماه به ایران آمده تا امروز وصیت نامه قرائت شود، اینكه به خواسته ی وكیل پیرمرد اینجا هستم یكی از بزرگترین شوك های زندگیم را تجربه می كنم، روزی كه وكیلش تماس گرفت با تعجب پرسیدم:«چرا من باید باشم؟» عجیب ترین جمله ی زندگیم را شنیدم؛«چون شما و خانم صادقی و خدمتكار منزلشون جز وراث هستین».
هنوز مات و مبهوت هستم، با خانم صادقی صحبت كردم، او هم هنوز متعجب است، وكیل هنوز نیامده است، نوه ی خواهر پیرمرد در اتاق دیگری است.حس عجیبی دارم، در خانه ی بزرگ و زیبای كسی هستم كه ظاهرش هیچ نشانی از این روح لطیف ندارد، تابلوهای نقاشی زیبا و مجلل كه تمامشان كار پیرمرد است، كتابخانه ای پر از كتاب های كم یاب و بعضا نایاب و خطی،اتاق كاری كه بعد از دیدنش و پرس و جو از تنها خدمتكار خانه فهمیدم روزگاری اتاق كار مهنس معماری خوشفكر بوده كه تحصیلاتش را در فرنگ به اتمام رسانده،حالا علت طراحی زیبای كتابفروشی را می فهمم، كتابفروشی كه مدیریتش را همسر پیرمرد بر عهده داشته و به جای فرزند نداشته شان رشد و نموش داده بود؛ كتابفروشی كه بعد از فوت همسر پیرمرد تنها پناه تنهایی های او بوده است، كتابفروشی كه تمام درآمدش صرف امور خیریه می شده...یكی از تابلوها محسورم كرده،تابلویی كه چهره ی دو زن را به تصویر كشیده،یكی از آن ها بسیار آشناست،چهره ای مهربان و دوست داشتنی دارد، زیر تابلو را می خوانم«همسر مهربان و تنها خواهرم».
كتابی روی میز كوچك كنج سالن باز است، برایم جالب است ببینم كتاب چیست، در خانه ای كه جز یك خدمتكار پیر كس دیگری زندگی نمی كند بعید است كتابی خوانده شود،همین كه به سمت كتاب می روم خدمتكار كه انگار چند وقتی حواسش به من است می گوید:«اون كتاب برا خانومه»،سرم بر میگردانم به چهره ی غمگین و شكسته اش نگاهی كردم و گفتم:«خانوم كیه؟».آهی می كشد و می گوید:«نوه ی خواهر آقا، دیروز اینجا بودن».سرم را به علامت تفهیم تكانی دادم و نزدیك میز شدم،كتاب جوری باز بود كه صفحه ی سپید اول كتاب به راحتی دیده می شد، خودم را میز خم كردم روی صفحه ی اول كتاب نوشته بود:«چه خوبه دنیا برا ما دوتا جا داشت و چقدر خوب تره كه ما رو به هم رسوند».
پایان
هشتم اسفند هزار و سیصد و نود و یك
ساعت سیزده و بیست و چهار دقیقه
باید بگویم كه:این نوشته ویرایش نشده است، لطفا غلط های املایی و جا ماندن لغات یا هر مشكل دیگری را به بزرگواریتان ببخشید...
دلم می خواهد گرچه بی ادبی است:این نوشته ارزش اینكه تقدیم كسی شود را ندارد اما چه كنم كه همین قدر از دستم بر می آید، دلم می خواهد این نوشته را در حالی كه كلاهم را از سرم بر می دارم تقدیم كنم به استاد ناصر چشم آذر كه «باران عشقشان» در حین نوشتن این سطور غبار تخیلم را شستشو داد
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()