رسم زمانه

یکشنبه یازدهم تیر 1391  07:37 ق.ظ

رفتم طبقه ی پایین،سلام حاج آقا-این حاج آقا راننده ی محل كارمان است-بچه ها نیستن؟حاج آقا به شوخی:بچه ها هنوز بزرگ نشدن و لبخند تصنعی من روی چهره شكل می گیرد و حاج آقا كه با آن موهای سپید شده اش حتما به موضوع پی برده می گوید:یعقوبی توی آبدارخانه است
وارد آبدارخانه میشوم یعقوبی نشسته و در حال غذا خوردن است تا من را می بیند از جایش بلند می شود و با چهره ای توام با پرسش به من نگاه می كند،سلام آقای یعقوبی خوبی؟اگه زحمتی نیست یه كیس رو میز منه ببرش اتاق صدو چهارده،یعقوبی به سرعت خودش را جمع و جور می كند و می گوید الان ببرمش؟یه دنیا سوال به ذهنم خطور می كند در همین یك لحظه،یعقوبی هم جوانی است مثل خودم با همان آرزوهای جوانی و او مثل تمامی كسانی كه اینجا آقای فلانكس و فلانی خطاب می شوند حق رشد و تحصیل و شرایط كاری بهتری دارد.چرا باید اینجوری نگاهم كند؟چرا در آن لحظه و در حین خوردن صبحانه اش یك جورهایی باید از من اجازه بگیرد؟لعنت به من و آن كیس كذایی و صاحبش كه مدام می گوید پس این كامپیوتر ما چه شد؟لعنت به لحظه ای كه داخل آبدار خانه شدم،لعنت به این روزگار،زمانه یا هرچه كه هست كه هر روز باید چیزهایی را ببینم كه اعصابم به هم بریزد،نگران اعصابم نیستم اعصابم همیشه نامرتب و شلوغ و پلوغ است.نگران ناتوانیم هستم كه هیچوقت چاره ای برای رسم زمانه نداشتم.
-نه آقای یعقوبی وقتی صبحانه ات را خوردی...تمام كاری كه از دستم برآمد


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه یازدهم تیر 1391 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات