سفر به دانشگاه

پنجشنبه هشتم تیر 1391  11:52 ق.ظ

دلم میخواد چن خطی بنویسم،نوشتن كار سختیه.تو طول روز شاید میلیونها كلمه با خودم حرف بزنم و همینجوری سرك بكشم به گذشته و خاطرات و برم به یاد عزیزانی كه همو میشناسیم و عزیزانی كه من اونارو میشناسم اما وقت نوشتن همه چی فیریز میشه و یه ذهن یخ زده میمونه و دستهای خشكیده.شاید فلسفه نوشتن همینه و همین موضوعه كه باعث میشه اكثر آدما نویسنده نشن و به جاش حراف خوبی بشن.

امروز همزمان با موسیقی آرومی كه با صدای كلاغ رو درخت محل كارم تزیین شده رفتم به زمانی كه به همراه پدرم و برادرم برای اولین بار رفتم دانشگاه تهران و برای اولین بار لغت دانشگاه برام تجسم عینی پیدا كرد،محوطه ی بزرگ كه به هیچ وجه با حیاط مدرسه ما قابل قیاس نبود با درختهای راست قامت و زیبا و كلاغهای زیاد و سر و صداشون و هر ازگاهی فضولاتشون كه قسمت زمین میشد برام تازگی توام با تعجب داشت و منو غرق تماشای تمام اطرافم كرده بود.

بعد اینكه یه مقدار با محیط مانوس شدم تازه متوجه آدمایی شدم كه اونجا تردد داشتن و صفت دانشجو رو برا خودشون انتخاب كرده بودن،دختر و پسر با ظواهری شبیه و گاها متفاوت از آدمای دور و بر خودم.راستش با سن كمی كه داشتم-فك كنم سوم یا چهارم ابتدایی بودم- به این فكر افتادم كه من حتما در آینده باید برم دانشگاه،اونم دانشگاه تهران،(چی فكر میكردیم چی شد!!!!).

اونروز بابا برا اینكه بتونه مخ چنتا از دانشجویای پزشكی رو كه امتحان بورد تخصصی داشتن بزنه تا برای دوره ی طرحشون بیان بیمارستان شهرستان ما قصد دانشگاه تهران كرده بود كه من و داداشم رو هم مثل اكثر ماموریتاش آورده بود تهران،بابا كارمند تنها بیمارستان دولتی شهرستانمون بود و ماموریتای زیادی میرفت كه اكثرشون همین تهران بزرگ و پیچ وا پیچ بود.

یه كم انتظار كشیدیم تا امتحان آقایون و خانمای دكتر آینده تموم بشه و به شیوه ی بابا شروع به اطلاع رسانی كردیم،یه پلاكارد بزرگ با توضیحات مبسوط دست من و یكی هم دست داداشم-الان كه فك میكنم میبینم چه صحنه ی مضحكی بوده-و هر كدوم از پزشكا كه میومدن بابا با كلی آب و تاب از امكانات بیمارستان و منطقه و شهر و ... براشون تعریف میكرد،منظور از امكانات همون چندتا اتاق و چنتا تخت و پرستار بود چون تا جایی كه من دیده بودم بیمارستان ولایت ما چندان امكاناتی نداشت.

چقد اونموقع همه چی برام عجیب بود،این آدمایی كه ما به همشون میگفتیم دكتر برام مثل موجودات فضایی بودن كه از داخل سالن بزرگی بیرون میومدن كه من فك میكردم تو اون سالن كلی مریض هست و این دكترا دارن معالجشون میكنن.چقد فكرای دوران بچگی جالب بودن و خنده دار.

اونروز بعد سفر كاری بابا به دانشگاه تهران ذهنم همیشه به فكر رفتن به دانشگاه و درس خوندن و دكتر مهندس شدن بود و چقد خوشخیال بودم كه فك میكردم بهترین حادثه زندگی آدم درس خوندن تو دانشگاهه و سعادت دنیوی و اخروی دست همین درس خوندنه.

دانشگاهم رفتم البته نه دانشگاه تهران جایی كه یه برگه بهمون دادن به اسم مدرك تحصیلی،خودمم شدم یكی از اون موجود فضایی ها البته نه از نوع پزشكش و الان دوران كار و تلاشم شروع شده اما هیچكدوم اینا مزه دانشگاه رفتن تو اون سن و سالو نداشت،مزه تعجب و شگفتی و خوشخیالی


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:4  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات