تو از محبت می گویی و من ...

دوشنبه شانزدهم دی 1392  11:41 ب.ظ

چشم های کودک وحشت زده به اطراف می نگریست،تاریکی شب و سایه هایی که از درخشش مهتاب بر درختان جنگل ایجاد شده بود منظره ای هولناک را برای او ترسیم کرده بود،صدایی که از نسیم ملایم و تکان خوردن برگ ها ایجاد می شد با صدایی که از خش خش و شکستن چوب های نازک و خشک در زیر پایش بوجود آمده بود وحشتش را چند برابر کرده بود.اما او همچنان باید می رفت،هنوز معنا و مفهوم ساعت را نمی دانست.باید به خانه ای در دل جنگل برای تهیه ادوات نشئگی اربابش می رفت،ارباب که نه؛مردی که وضع زندگیش از طبقه زیر دست بهتر بود.باید به جایی در چند کیلومتری خانه ی ارباب می رفت...
خانواده دخترک او را برای تامین بخشی از خرج خانواده به اربابش سپرده بودند و او هم از کودک پنج ساله تا بیش از حد توانش کار می کشید،کودک به کلبه جنگلی رسید اندکی آرام شد،صدای نفس نفس زدنش  به راحتی شنیده می شد.چند باری سعی کرد تا با بازدم نفسی که به سختی بالا می آمد دست هایش را گرم کند،اواسط دی ماه بود و سرما جانسور؛با دست های کوچک و لرزانش آرام به در کوبید.
صدایی خشن و بیرحم گفت:«کیه؟»
دخترک با صدایی که به سختی از ته گلویش بر میخواست گفت:«منو آقا غلام فرستاده»،در با صدایی که از تمامش سردی و مرگ می بارید به آرامی باز شد.مرد گفت:«بیا تو»؛خشن و بی رحم.
هنگام برگشت به خانه راه طولانی تر به نظر می رسید،دختر به خوبی می دانست که غرولندهای غلام و بعضی وقت ها کتک هایش منتظر او هستند...
«بازم که دیر کردی؟چن بار گفتم زود برو برگرد،پول یا مفت به پدر پدرسوخته ات نمیدم که مثل الاغ مش حجت فقط ینجه میخوری»این بار بخت با دختر یار بود که کتکی در کار نبود.صدای غرغر غلام همچنان به گوش می رسید...
دخترک آرام کنج اتاق نمور خانه کز کرد و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد،زن غلام که زن مهربانی بود و از دست غلام روز و شب نداشت نوزادش را در آغوش گرفت و رفت پیش دخترک نشست،دستی به سر دختر کشید و گفت:«بیا ماری جان،بیا بریم بخوابیم»...

+امشب تولد«ماری» است،«ماری» نازنین من.کسی که عشق را معنای واقعی است.مطلب بالا بخش کوچکی از زندگی «ماری» است.زندگی که تصور یک لحظه اش برای من که فرزندش هستم غیر ممکن است...

++«ماری» مهربانم ببخش که در شب تولدت به جاهایی رفتم که خودت برایم ترسیمش کردی،ترسیمش کردی تا بدانم اگر دنیا جفا کرد من باید همیشه مهربانی کنم،مثل خود تو
+++روز میلادت یادآور سپیدی هاست و محبت های بیکرانت،سایه ات مدام ،آسمانت بلند،روزگارت خوش،زادروزت فرخنده
++++من را ببخش که همیشه دست و دلم تهی است،دوستت دارم مامان «ماری» همیشه مهربانم


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:سه شنبه هفدهم دی 1392 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:2  
  • 1  
  • 2  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات