زیر درختان زیتون
دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1392 07:28 ق.ظدارم «بوچلی» را گوش می کنم و رفته ام به باغ زیتون،رقص برگ های درختان زیتون،زادگاه مادرم مملو از این صحنه ی بی نظیر است...دوست دارم همگتیان را مهمان درختان زیتون کنم،درختانی که مزه ی اولین دیدارشان خیلی تلخ بود؛تلخ تر از خوردن زیتونی که تازه از درخت چیده شده و هنوز آماده ی خوردن نیست.صدای باد و سایه ی خنک درخت زیتون پر از برگ و منظره ای از «درفک» که بالای ابرها قد علم کرده،تا چشم کار می کند نگاه است و نگاه است و نگاه...
«تا اناری ترکی بر می داشت،دست فواره ی خواهش می شد» کاش آن موقع سهراب را خوانده بودم،دیدن انارهای ترک خورده در کنار درختان سر به فلک کشیده ی گردو با وزش بادی که اکثر مواقع چهره ی همه چیز را نوازش می داد با هیچ تابلویی قابل قیاس نبود و نیست.
چقدر ساده بود دویدن در ساده ترین نقطه ی دنیا،دویدن در جاده های خاکی کم عرض و پهنه ی وسیع زمین هایی که هیچ مرزی نداشت،تا دلت می خواست تپه پشت تپه بود و کوه پشت کوه،تا جایی که ریه ها یاری می کرد اکسیژن بود و کوک پیوسته ی تنفس.
یادم می آید آن وقت ها زیتون نمی خوردم،بر عکس حالا با تلخی رابطه ی خوبی نداشتم.دیدن آدم بزرگ هایی که با ولع خاصی زیتون می خوردند حالم را بد می کرد،چه می دانستم بزرگترها تلخی را بیشتر دوست دارند،حالا که خودم تلخی را می پرستم به آن بیچارگانی که در ذهنم دیو و دد می خواندمشان حق می دهم لذت ببرند از نرمی تلخ زیتون،از روغنی که بعد از تلخی می خواهد مرهم بغض های باقیمانده در گلو شود...
خانه های کاهگلی با ستون های چوبی،ایوان های کم عرض و طویل،سفره ای به طول ایوان و لباس رنگارنگ زنان روستایی و نقش و نگاری عجیب به هر سمت و سویی که نگاه نشانه می رود.خانه هایی پر از شوق صدا،پر از خلوت شب،خانه هایی پر از نور فانوس آویزان تنها،همیشه دوست داشتم در هوای خنک شبهای بهاری نفسی عمیق بکشم،نفسی به عمق شب و به زلالی ستاره هایی که چلچراغی بودند در آسمان شب.نفسی که هنوز که هنوز است بعضی وقت ها یارای بالا آمدنش نیست.
نمی دانستم عاشقی چیست،اما مطمئنا عاشق پروانه ها بودم و زنبورها و کندوهای رنگارنگشان،عاشق غرش سپید رود بودم و دریاچه ی زیبای پشت سدش،نگران از ریزش کوه های خشن کنار جاده بودم و همیشه از اینکه شاید در تونل خفه شوم می ترسیدم.
صبح زود بیدار شدن و نشستن کنار چشمه و شنیدن صدای باغ،نمی دانم تا امروز چرا خیلی از این چیزها یادم رفته بود؟!خدای من بهشت را دیده ام،بارها و بارها و بارها؛جهنمی که کنار این بهشت بود و هست و خواهد بود خاطرات قشنگ را هنوز هم تنگ گرفته در آغوش.
به روستای مادر که فکر میکنم دوجا که از قضای روزگار هم اسم و هم ماهیت هستند اولین چیزهایی است که جلوی چشمم ظاهر می شوند،مزار پایین و مزار بالا.آخرین باری هم که به آنجا سر زدم،دو -سه ساعت بیشتر نماندم و اکثر وقتم را در همین قبرستان ها سپری کردم؛مزار بالا قدیمی است و مادربزرگ و پدربزرگ را برای خودش برداشته،مزار پایین هم خیلی بعدها به وجود آمد برای کسانی که طاقت لرزش دل تنگ زمین را نداشتند و با چشمانی بسته زیر درختان زیتون به ابدیت سلامی همیشگی دادند.
+این پست بعد از خواندن این مطلب زیبا و شنیدن مداوم آهنگ(بوچلی) همین مطلب بانوی پرتقالی بلاگستان سارای عزیز نوشته شد.اگر زیبایی داشته باشد با افتخار تقدیمش می کنم.
++عنوان پست برگرفته از فیلمی به همین نام ساخته ی جناب کیارستمی می باشد.
++خرداد ماه برایم به معنای واقعی نشان دهنده ی تولد تا مرگ است،این مطلب یادی بود از درگذشتگان زلزله ی سی و یک خرداد هزار و سیصد و شصت و نه...روحشان آرام،به آرامی نسیم زیر درختان زیتون.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()