مالیخولیای سرباز زده
پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت 1392 02:16 ق.ظفلسفه ی مزخرفی دارم اینست که حالا که آمده ام باید تا تهش بروم،اینکه چطور و در چه شرایطی بروم اصلا مهم نیست.فلسفه ام نه چندان فیلسوفانه است و نه چندان به درد بخور.چون کم کم دارم به این نتیجه می رسم که لزومی ندارد تا آخرش بروم،چون اگر نروم هم اتفاق خاصی نیافتاده،آخر یکی نیست بگوید کدام انتها؟اصلا انتهایی هست؟مثل دونده ی دوی ماراتون می مانم که انتهای مسیر را نمی بیند اما برعکس دونده که می داند انتهایی هست من در بهت بودن و نبودن به یک چرخه ی واهی از تسلسل ها می رسم...
شده ام مثل همان روزها،روزهایی که بودن در نبودن خلاصه می شد؛نه مثل آن روزها نیستم این روزها نبودن عجیب در بودن خلاصه شده و با بودن مثل گاوهای خشمگین که اسیر ماتادورها هستند رنج نبودن را با بودن در نهایت توحش به جان می خرم.اگر بخواهم صریح باشم خیلی علاقمندم به عدم،به نیستی تمام چیزهایی که هستند اما فی الواقع نیستند،یک سری مفاهیم انتزاعی که همیشه القائات جریان فکری گذشتگان بودند و در سیر گذر زمان جز به برهم ریختگی ذهن و نقطه ی آغاز چیزی نیافزودند...اینجا باید پوزخندی بزنم به عمق لبخند مونا لیزا؛آغاز:این هم پیچشی است عجیب مثل پایان و انتها،آغاز از کجا؟از چه؟از که؟
می گویند وسعت اندیشه ی بشری زیاد است،اما به نظرم بشر و اندیشه اش هیچ وسعتی ندارد که هیچ فقط و فقط خلاصه شده در خور و خواب و خشم و شهوت می باشد.
روی پل عابر پیاده ایستاده ام،اتوبان نواب زیر پایم هجمه ای از صداهای ناکوک و کاملا تصنعی را به خورد گوش هایی می دهند که پر شده از پژواک های مشمئز کننده ی ساخته ی دست بشر؛اشرف مخلوقات.بلند بلند میخندم یعنی دارم از قهقه روده بر می شوم،مثل بازیگران تئاتر دستانم را باز می کنم با تمام توانم فریاد می زنم:«من اشرف مخلوقاتم،من اشرف مخلوقاتم» و باز قهقه ی دیوانه واری سر می دهم،صدایم به آن هایی که در قاب های فلزی خودشان محبوس هستند نمی رسد.اما مهم نیست،حالا بالای نرده ی پل هوایی ایستاده ام،دستهایم را از بغل کامل باز کرده ام،چیزی شبیه به مصلوب شدگان،حالا فقط لبخند می زنم...
لحظه ای بعد بلند فریاد می زنم؛«من اشرف مخلوقات بودم» و چقدر دوست خواهم داشت خنکی نسیم در این چند ثانیه را...
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه هجدهم اردیبهشت 1392 | نظرات()