مواظب باشید؛هنوز عشق خط قرمز حساب می شود
یکشنبه بیستم مرداد 1392 03:39 ب.ظدستش را آرام گرفتم،چسب زخمی که روی دستش بود را یکدفعه کشیدم و گفتم:«دیگه لازم نیس این رو دستت باشه،بهتر شدی؟».اصلا نگاهم نکرد،زل زده بود به دریا و ساکت نشسته بود.زمستان سردی بود،لب دریا هوا بیشتر سوز داشت،کاپشنش را که با خودم آورده بودم آرام روی دوشش گذاشتم،دستم را دور بدنش حلقه کردم،سرش را به سینه ام تکیه دادم،گویا منتظر چنین لحظه ای بود تا آرام گریه کند،اشکهای داغش را که روی صورت یخ کرده اش آرام میرقصیدند با نرمی انگشت شصتم پاک کردم و گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟فکر خودت نیستی لااقل فکر بقیه باش».
بر خلاف خیابان شهر آنجا شلوغ بود و پر از رفت و آمد،به اصرار او آمده بودیم و من کمی دمق بودم.از حالت چهره ام فهمید که دوست ندارم آنجا باشم،«چرا تو لکی؟».با بی حوصلگی تمام گفتم:«بیخودی اصرار می کردی ببین چن نفر به جز ما اینجا هستن».دستم را توی دستان زیبا و ظریفش گرفت و در حالی که صورتش را برایم لوس کرده بود گفت:«اگه کلی آدم دیگه هم بیان باز کمه»،گفتم:«باشه حق با توئه حالا چرا خودتو داری لوس می کنی؟» چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت:«خو نمیخوام تو به زور اینکارو بکنی و ناراحت باشی»
از اینجا به بعد باید از هم جدا می شدیم او به بخش خانم ها رفت و من به قسمت آقایان،همیشه برای کارهای خیر پیشقدم بود اما اصرار آن روزش برایم خیلی عجیب بود،روال اداری معمول و معاینات را پشت سر هم انجام دادم،در این بین اس ام اسی با این مضمون فرستاد:«مرسی که اومدی».از خواندن پیامش لبخندی بر لبم نشست و با اشتیاق بیشتری روال کار را پیگیری کردم.
صدای پرستاری را شنیدم که با اضطراب گفت:«دکتر،دکتر،آقای دکتر زود بیاین».پرستاری هم که بالای سرم بود کمی دست پاچه شد و با عجله از اتاق بیرون رفت،کمی هیاهو از اتاق آن طرف سالن به گوش می رسید.دلشوره ی عجیبی وجودم را گرفته بود و دلم میخواست هرچه سریعتر از روی تختی که حالا شبیه سلول انفرادی شده بود بلند شوم.
پرستاری که بالای سرم بود بعد از چند دقیقه وارد شد و شروع کرد به باز کردن سر سوزن از دستم،می دانستم که هنوز کار تمام نشده است،با تعجب گفتم:«به نظر میاد تموم نشده باشه،چرا دارید اینا رو باز می کنید».گفت:«شما باید برید اون طرف،نگران نشید چیز مهمی نیست،حال همراهتون به هم خورده».با شنیدن جمله اش برق از چشمانم پرید.کمی دست پاچه شدم که پرستار با دستانش من را روی تخت خواباند تا بتواند کارش را سریعتر تمام کند.
وقتی بالای سرش رسیدم،چشمانش را بسته بود،صورتش سفید شده بود و سرمی هم بالای سرش آویزان بود.دکتر با لبخندی سراغم آمد و گفت:«آقا نگران نباشید،مشکلی نیست،ایشون الان حالش خوبه».منتظر ماندم چشمانش را باز کند،دستش را آرام گرفتم،سرد بود.سرش را به سمت چرخاند و چشمانش را باز کرد،لبخند زیبایی روی لبهایش نشست و گفت:«نگران نباش،خوبم»
کمی سبک شد و آرام سرش را از روی سینه ام برداشت،نگاهش را به دریا دوخت و گفت:«دلم می خواس کمک کنم نه اینکه باعث درد سر بشم».گفتم:«همین که قصدشو داشتی اینگار که کمک کردی» آهی کشید و گفت:«نه؛باید عمل کرد.خیلی جاهاس که قصد و نیت فایده ای نداره،اگه اونموقع که مادرم تو اتاق عمل احتیاج به خون داشت،یکی قصدشو عملی می کرد الان اونم زنده بود».این بار اشک هایش پهنای صورتش را پر کرده بود،می دانستم مادرش در حین عمل از دنیا رفته اما نمی دانستم که مرگش به خاطر نرسیدن خون گروه منفی بوده،حالا می فهمم چرا همیشه به من می گفت:«همیشه منفی بودن بد نیست»؛آخر گروه خونیم اوی منفی است.
+ مطلب بالا با عنوان «همیشه منفی بودن بد نیست» را به مناسبت روز اهدای خون به پیشنهاد عزیزی نوشتم
++این مطلب با تغییراتی(از دید من اساسی) در جایی چاپ شد-به لطف همان عزیز که پیشنهادش را داده بود-بسیار سپاسگزارش هستم که همیشه هوای افرادی کم تجربه را دارد
+++گفتند:متنت خط قرمزها را رعایت نکرده،من نمی دانستم کجایش مشکل دارد؟اما فکر می کنم باید مواظب باشید؛هنوز عشق خط قرمز حساب می شود
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه بیست و پنجم مرداد 1392 | نظرات()