کتانی میخی

شنبه بیست و سوم شهریور 1392  02:01 ب.ظ

کتانی ام را برداشتم،گذاشتم توی کارتون له شده اش،با پست رسیده بود و گویا بارهای دیگر حسابی از خجالتش در آمده بودند.هر ده دقیقه از کارتونش در می آوردم و مدام براندازش می کردم،می پوشیدمش و بندهایش را محکم می بستم،با لذت تمام نگاهش می کردم،حالا می توانستم در زمین های بایر اطراف خانه که حکم زمین بازی را داشت به راحتی دنبال توپ پلاستیکی بدوم و این بار با قدرت تمام توپ را شوت کنم.کتانی را توی جعبه اش گذاشتم.دلم می خواست هر چه زودتر فردا برسد،فردا برسد تا بعد از مدرسه یک دل سیر فوتبال بازی کنم.
مادر گفت:«چقد این کفشارو می پوشی و دوباره در میاری؟بسه دیگه.بگیر بخواب فردا خواب نمونی».کمی ناراحت شدم،کتانی ام را توی کارتونش گذاشتم.کتانی را گذاشتم بالای سرم،بالای سرم پشت بالشم.برادرم کتانی اش را گذاشت کنار در هال.پهلوی هم می خوابیدیم.قبل از اینکه خواب چشم هایم را که از ذوق خیال بسته شدن را نداشتند برباید به برادرم گفتم:«فردا حتما می ریم مسابقه؟».برادرم گفت:«آره می ریم،تمیشون خیلی قویه.باید تا می تونیم خوب بازی کنیم»
«با این کتونیای تازه ای که داریم حتما خوب بازی می کنیم و مطمئنم ما برنده می شیم».خوابم نمی برد،برادرم خوابیده بود.به اندازه من ذوق نکرده بود،شاید هم نمی خواست نشان دهد که ذوق کرده.برای ما که تا همین دیروزش یا با پای برهنه بازی می کردیم یا نهایتا گالُش به پا می کردیم داشتن کتانی میخی آرزویی بود که تحقق اش ماه ها زمان می برد و خیلی از وقت ها در همان حد آرزو بود و خواب و رویا.
کتانی ها را پسرخاله ام که ده - دوازده سالی از ما بزرگتر بود برایمان فرستاده بود،خودش عشق فوتبال بود و ما را هم از این عشقش بی نصیب نگذاشته بود،صبح قبل از رفتن به مدرسه بار دیگر کتانی ام را پوشیدم و خوب نگاهش کردم،سه خط زرد روی بدنه ی سیاهش خودنمایی می کرد و آج های برامده ی زیرش که به میخی بودن معروفش کرده بود کمی بلندتر از حد معمول بود و همین غیر معمول بودنش جذابیتش را برایم صدچندان کرده بود.
ساعت های طولانی مدرسه از همیشه طولانی تر شده بود و آن روز انگار تمامی نداشت،تمام زنگ های تفریح را داخل کلاس ماندم و با هیچکس حرف نزدم،تمام فکر و ذکرم بازی آن روز بعد از ظهر بود و شوت هایم به سمت دروازه ی حریف!آسمان به شدت ابری بود و هوا هم کمی سرد شده بود،اواخر پاییز بود و بارش باران و سرما چیز عجیبی نبود.خداخدا می کردم تا باران ببارد،دلم می خواست آنقدر باران ببارد که زمین بازیمان پر از گل و لای شود.دلم می خواست به آسمان بگویم این بار هر چقدر می خواهی گریه کن،من امروز کتانی دارم و زمین گلی هم نمی تواند جلو دارم باشد.
زیر بارش شدید باران خودم را به خانه رساندم،بارش باران آنقدر شدید بود که از لباس هایم آب چکه می کرد.مادرم گفت:«جوراباتو بیرون در دربیار،پاهاتم آب بکش بعد بیا تو».لباس هایم را عوض کردم و مشغول خشک کردن سرم بودم که مادرم صدایم کرد و گفت:«بیا کمک کن این کاسه-لیوانا رو خالی کنیم» سقف خانه مطابق تمام روزهای بارانی چکه می کرد و هر چه کاسه و بشقاب و لیوان داشتیم نقش ناودان ناتمام سقف را بازی می کرد.ظرف های خالی را که زیر سوراخ ها می گذاشتم یکی از بهترین لحظات زندگیم شروع می شد،موسیقی منحصر به فرد برخورد آب با ظروفی از جنس مختلف،این هم دلیل دیگری بود که دوست داشتم باران ببارد.
برادرم دیرتر از من به خانه رسید و گفت:«اگه بارون بند بیاد می ریم مسابقه»
«تو همین بارونم می تونیم بریم،من میتونم تو همین بارونم بدوام»
برادرم سری تکان داد و گفت:«هنوزم بچه ایی،تو این بارون نمیشه راه رفت»
باران یک ساعتی بود که بندآمده بود،بچه ها دور زمین بازی را پر کرده بودند،همه می دانستند آن روز،روز مسابقه است.تیم ما کامل بود با همان نفرات همیشگی،برادرم کمی دیرتر از ما رسید،با دوستش آمده بود،دوستی که تا آن موقع هرگز ندیده بودمش،برادرم بزرگتر از من بود و کاپیتان تیم،رو به من کرد و گفت:«تو امروز ذخیره ای».گفتم:«من که همیشه هرکاری گفتی کردم چرا باید ذخیره باشم؟» دوستش را نشانم داد و گفت:«بازیش خیلی خوبه،اگه حرفمو گوش کنی امروز با ده تا گل برنده می شیم».بهت زده بودم و دلم می خواست گریه کنم،اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم:«باشه».برادرم دستم را گرفت و گفت:«آفرین،اگه کتونیتم بهش بدی خیلی خوب میشه».فکر اینکه کتانی ام در پای کس دیگری باشد را هم نمی کردم،لب و لوچه ام را آویزان کردم و چیزی نگفتم،برادرم که از چهره ام فهمیده بود دوست ندارم کتانی ام را به کس دیگری بدهم گفت:«تو دیگه بزرگ شدی،این کارا برا بچه هاس،ببین ما قراره امروز ده تا کل بزنیم،می فهمی؟»
زمین به شدت گلی بود و چسبنده،در جریان بازی نبودم،فقط به پاهای دوست برادرم نگاه می کردم و حواسم به کتانی ام بود.بین دو نیمه به برادرم گفتم:«این نیمه بیام بازی؟»
«نمی بینی دو گل عقبیم؟تازه تو هم که بچه ای و زورت به اینا نمی رسه!»
یک گوشه ای کنار زمین نشستم و به این فکر می کردم که ایکاش هیچوقت باران بند نمی آمد،فقط دوست داشتم کتانی ام را بپوشم و توی کوچه پس کوچه ها بدوم،از تمام کوچه های سنگلاخی عبور کنم و با جوی آبی که نمیدانستم به کجا می رود هم قدم شوم،دلم می خواست بروم بالای کوه نزدیک خانه و از آنجا شهر باران گرفته را تماشا کنم،حواسم به فکر هایم بود که صدای فریاد بلندی را شنیدم،برادر دوستم وسط زمین افتاده بود و پایش را گرفته بود،یک لنگه از کتانی ام کمی آن طرف تر میان گل و لای ها ولو شده بود،با زیره ای که از رویه اش جدا شده بود؛گویی از تعجب دهانش باز مانده بود،آسمان دوباره شروع به باریدن کرد،قطرات باران سرد بود و اشک هایم داغ.

+اینجا را حتما بخوانید مطمئنم خوشحال می شوید...

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه بیست و سوم شهریور 1392 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:3  
  • 1  
  • 2  
  • 3  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات