خاک

پنجشنبه چهاردهم آذر 1392  12:15 ق.ظ

امشب دور هم جمع شدیم،تا همین چند لحظه پیش.شام با دست های نشسته،چند عکس یادگاری و در نهایت دردناک ترین جای قضیه؛خداحافظی.این روزها روزهای آخر حضورش در ایران است،به سادگی همین جمله.همین جمله که در این چندساله مدام اتفاق می افتد و هر بار ذره ای از وجودم را با خود به گوشه ای از دنیا می برد.
احتمالا تا چند وقت دیگر دوستی در ایران نخواهم داشت،خیابان ها را به تنهایی گز خواهم کرد و با دیوارهای شهر از دوستانی خواهم گفت که روزی با هم به همین دیوارها دست می کشیدیم،عجیب است این تکرارهای ناتمام ناراحت کننده ای که دارند رنگ عادی بودن به خود می گیرند.چه میدانم شاید یک روز کسی هم از رفتن من بنویسد.با این اتفاقاتی که اخیرا برایم رخ داده،شاید من هم راهی بلاد کفر شوم تا میان کافران قبله ی جدیدی پیدا کنم برای لختی مسلمان شدن!
چند روز دیگر در یک روز کاملا پاییزی و احتمالا سرد،هواپیمایی او را با خود می برد و جایی در دور دست ها به آسفالت فرودگاه تحویلش می دهد.آنجا سرد است،چیزی نزدیک به ده درجه زیر صفر،می توانم تصور کنم که کاپشنش را محکم دور خودش می پیچد و غربت را با سرمای زیاد به حجم بی نهایت تنهاییش نفس می کشد و کمی نگاه به هواپیمای ایرانی به عنوان آخرین نقطه از خاک ایران.بخار دهانش از جلوی چشمانش رد می شوند و شاید آهی برای پس زدن نا امیدی ها و سپس گام هایی کمی لرزان روی خاکی که می گویند با اینجا متفاوت است.
استرس کارهای آنجا را داشت،هنوز خانه ای پیدا نکرده.امتحان زبانش را باید آنجا پاس کند.و هزاران حرفی که نگفت و چشمانش هم هیچ سری را فاش نکردند،با هم خندیدیم،همه مان نشان دادیم که لذت می بریم،همه مان در عکس ها خندیدم،همه مان در دلمان یک عالمه بد و بیراه به زمانه و اینجا و آنجا دادیم،همه مان در دل گریستیم،شاید همه مان به آن لحظه ای که هم آغوشی دو نفر سرآغازمان شد لعن و نفرین فرستادیم.
گیت فرودگاهی که به هیچ وجه قابل مقایسه با فرودگاه ایران نیست را رد خواهد کرد،اولین مکالمات به زبان مردمان بیگانه ای که فرصت تجربه ای نو را به او خواهند داد شروع می شود.لبخندی سرد از چهره ای بور و رنگ پریده خوش آمد گویی خواهد بود به آنچه در این یکسال شده بود هدف بی قید و شرطش.تا این لحظه فقط اسم ها راشنیده بود و تصاویر را دیده بود،حالا همانجاست،تنها با چمدانی در دست و چهره ای که هنوز همان حالت های شرقی را به بهترین نحو نمایش می دهد.
شاید در این چند روز یک بار دیگر ببینمش،طبق تجربه های قبلی احتمالا برای آخرین بار.هنوز نمی دانم چه سری در سفر به دور دست هاست که دیگر کسی را یارای بازگشتش نیست.اما خوب می دانم که اگر بروم با یک دنیا دلتنگی در دنیایی از تنهایی ها خواهم ماند،آنقدر خواهم ماند تا ابدیت مرا در دالان بی انتهای خودش ببلعد و با یک لیوان آبی که بعدش می خورد کارم را یکسره کند.
پنجره هتل را باز خواهد کرد،هوای سردی که حتا نوع سردیش جدید است را استشمام خواهد کرد و نگاه جستجوگرش به دنبال برج میلادی در لابه لای هوایی سیاه و کثیف خواهد بود.چمدانش را باز می کند و با هر یادگاری که خواهد دید مدت ها به فکر فرو خواهد رفت،مدت ها،مدت ها،مدت ها.در فرودگاه بلافاصله به مادرش زنگ زده بود و خبر رسیدنش را داده بود.اما با دیدن عکسی که همیشه در اتاقش داشت و حالا قرار است عکس همیشگی اتاقش شود،دلش باز صدای مادر را می خواهد و آرامش همیشگی جمله های سنجیده و محبت آمیز مادر را...
خندیدم،تشکر کرد از همه ی دوران دوستی،انگار این حرف ها تیتراژ پایانی رابطه ای است که اسمش به معنای واقعی کلمه "دوستی" بود و هست و خواهد بود.مثل تمام دفعات قبل قطعا تاب خواهم آورد لحظات سخت جدایی را،اما نیک می دانم که تکه ای دیگر از وجودم را می سپارم به خاکی غریب.
«خداحافظ»
«خدا نگهدار».

+تو را می سپارم به مینای مهتاب
++تو را می سپارم به دامان دریا
+++اگر شب نشینم اگر شب شکسته
++++تو را می سپارم به رویای فردا

این مطلب ناچیز را با افتخار تمام تقدیم می کنم به تمام کسانی که شایسته واژه قریب و غریب "دوستی" هستند،به سلامتیشان پیکی می دهم به دستان خدا

 


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه پانزدهم آذر 1392 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:3  
  • 1  
  • 2  
  • 3  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات