مِستر سِنتر
سه شنبه سی و یکم تیر 1393 12:17 ق.ظسه نفر بودیم،من،علی و علی.روزگار خوبی داشتیم،من همینطور که الان گرد هستم بودم و مثل همین الانم شلخته و نامرتب.اما علی و علی خوشتیپ بودند و مرتب.یکی سمت چپم می نشست و آن یکی سمت راستم،لفت و رایت!یکی یادگار دوران دبستان بود و دیگری تازه وارد.سر اغلب کلاس ها با هم بودیم،حیف که آن دوتا مثل من نبودند و الا لقب سه کله پوک برازنده ی گروه بود.یکی سیاسی بود و حزب مخالف من،دیگری بیخیال بود و کم حرف.یکی اهل سینما و تئاتر،آن یکی اهل موسیقی و ترانه های روز.به من می گفتند:«سِنتر»،خب به هر حال آن ها علی بودند و من نه.
وقت زیاد داشتیم،از درس خواندن که تا شب امتحان خبری نبود،کلاس ها هم که که اگر جبر زمانه شامل حالشان نمی شد قطعا حاضر به رفتنشان نمی شدیم.طبق تصمیم های کاملا یک دفعه ای ناگهان سر از کوه و کمر در می آوردیم و در این هیاجانات کاملا مثبت همیشه عده دیگری را هم همراه خود داشتیم اما هسته اصلی من بودم و علی و علی.
حالا علی و علی همکار هم هستند،به قول خودشان بی سنتر روزگار می گذرانند،یکی ازدواج کرده و سر و سامان گرفته اما آن یکی هنوز مثل خودم عذب مانده و به شدت هم به مجرد بودنش افتخار می کند.آخرین باری که با هم بودیم همین چند شب پیش بود که مهمان منزل تنها متاهل جمعمان بودیم.خندیدیم مثل سابق،من سنتر بودم مثل سابق،حالا بیشتر شبیه هم هستیم،آخر آن ها هم گرد شده اند اما شلخته نه.باز کل کل کردیم و خوب بود که یک حامی جدید داشتم؛تنها خانم جمع.البته خودش خبر ندارد که توازن سنتر بیچاره را به هم زده و اکثر قرارهای من،علی و علی را به من و علی رسانده است.به هر حال زندگی همین است،یک زمانی آدم فقط تن هاست یک زمانی هم تن هاست و هم تنهاست...
یازده سال از اولین باری که کنار هم نشستیم می گذرد،حالا یکی در گیر زندگی جدیدش شده،آن یکی دارد درسش را ادامه می دهد و من هم اینجا نشسته ام دارم یکسری کلمه را به هم می دوزم،هردویشان قطعا خواب هستند و نمی دانند «مستر سنتر» کل امروزش را به یاد آن ها سر کرده،نشسته عکس ها را مرور کرده،خندیده و گریسته.
+ برای علی و علی از طرف سنتری که فقط یک واژه تهی است
وقت زیاد داشتیم،از درس خواندن که تا شب امتحان خبری نبود،کلاس ها هم که که اگر جبر زمانه شامل حالشان نمی شد قطعا حاضر به رفتنشان نمی شدیم.طبق تصمیم های کاملا یک دفعه ای ناگهان سر از کوه و کمر در می آوردیم و در این هیاجانات کاملا مثبت همیشه عده دیگری را هم همراه خود داشتیم اما هسته اصلی من بودم و علی و علی.
حالا علی و علی همکار هم هستند،به قول خودشان بی سنتر روزگار می گذرانند،یکی ازدواج کرده و سر و سامان گرفته اما آن یکی هنوز مثل خودم عذب مانده و به شدت هم به مجرد بودنش افتخار می کند.آخرین باری که با هم بودیم همین چند شب پیش بود که مهمان منزل تنها متاهل جمعمان بودیم.خندیدیم مثل سابق،من سنتر بودم مثل سابق،حالا بیشتر شبیه هم هستیم،آخر آن ها هم گرد شده اند اما شلخته نه.باز کل کل کردیم و خوب بود که یک حامی جدید داشتم؛تنها خانم جمع.البته خودش خبر ندارد که توازن سنتر بیچاره را به هم زده و اکثر قرارهای من،علی و علی را به من و علی رسانده است.به هر حال زندگی همین است،یک زمانی آدم فقط تن هاست یک زمانی هم تن هاست و هم تنهاست...
یازده سال از اولین باری که کنار هم نشستیم می گذرد،حالا یکی در گیر زندگی جدیدش شده،آن یکی دارد درسش را ادامه می دهد و من هم اینجا نشسته ام دارم یکسری کلمه را به هم می دوزم،هردویشان قطعا خواب هستند و نمی دانند «مستر سنتر» کل امروزش را به یاد آن ها سر کرده،نشسته عکس ها را مرور کرده،خندیده و گریسته.
+ برای علی و علی از طرف سنتری که فقط یک واژه تهی است
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:سه شنبه سی و یکم تیر 1393 | نظرات()