روزی روزگاری تابستان

دوشنبه سی و یکم شهریور 1393  08:47 ب.ظ

سن و سال کمی داشتم،تابستان بود،داغ داغ.صدای جیرجیرک ها تا خود خورشید می رفت،آسمان آبی بود.ظهر بود،روی پله ها نشسته بودم و او پایین پله ها ایستاده بود.وقت حرف زدن دستانش را باز می کرد و می بست،موهای کوتاه مجعد روشنش روی پیشانیش را پوشانده بود،پیراهنش آستین نداشت،اما پر از گل های زرد درشت بود،دستان سپید و کشیده اش توازنی عجیب به بدن لاغر و نحیفش می داد،پیراهنش بنفش بود.نور خورشیدی که از لای موهایش می تابید صورتش را ماه کرده بود،چشم هایش عسلی بود و گیرا...

عرق از سر و رویم جاری بود،نفس کشیدن به حد غیر ممکن رسیده بود،تابستان بود،داغ داغ،شرجی شمال بخاری از گرما را راهی ریه ها می کرد،ظهر بود،توپ پلاستیکی بود،آسفالت زیر پای ما داشت آب می شد،ما هنوز می دویدیم،برادرم،پسرهای همسایه و من.چشم از توپ بر نمی داشتم...

باد خنکی از دریا صورت خیسم را نوازش می داد،هنوز نفس نفس می زدم،مسافت زیادی را شنا نکرده بودم اما کاملا از نفس افتاده بودم.ظهر بود،ماسه ها داغ داغ بودند،روی ماسه ها دراز کشیدم،هرم گرما تنم را در خودش پیچید،داغ داغ بود.لذت بخش بود.دوستانم به سلامتی یکدیگر پیک هایشان را بالا بردند،از دور صدایم کردند و گفتند:«به سلامتی تو »،دستم را تکان دادم و خیره شدم به آسمان آبی...

نمی دانم توی آن گرما چرا حتما باید چای هم جز پذیرایی از مهمانها می شد؟!مهمانهایی که برای تسلیت گفتن آمده بودند،عطش امانم را بریده بود،روز قبل تمام شهر را با پای پیاده برای چسباندن آگهی ترحیم رفته بودم،خسته بودم،بی خوابی چندین شبه داشت چشم هایم را از جایش در می آورد.تعداد نفرها زیاد بود،آمد و شد کلافه ام کرده بود،دست تنها بودم،تابستان بود،داغ داغ،پیراهن ها سیاه بود،چهره ها غمگین،گام ها سنگین،آب قطع بود و شب هنگام یورش پشه ها دیوانه مان کرده بود،گریه بچه ها،غم بزرگ برجامانده،بزرگترهای بی حوصله،گرمای تلخ آن روزها...شب هفتیمن روز رفتم کنار رودخانه،نا نداشت،به آرامی راهش را طی می کرد،ستاره ای توی آسمان شب بود،نگاهش کردم...

کلاس ریاضی برای سال بعد،بی حوصلگی،معلم عزیزتر از جان و تلاش هایش،گرمای کلاس،پنکه ی بی جان سقفی.اعداد خشک و محکم روی تخته سیاه،تابستان بود،داغ داغ.دوست داشتم بیرون از کلاس باشم،دوست داشتم توی خانه باشم و روی پله ها بنشینم،دوست داشتم پایین پله ها را تماشا کنم،دوست داشتم نور توی صورتش بتابد،درست از لای موهایش،معلم دستم را که زیر چانه ام ستون کرده بودم گرفت و گفت:«کجایی پسر؟!».خودم را جمع و جور کردم و زل زدم به تابلوی همیشه سیاه مدرسه...

+ تقدیم به تابستان



نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه سی و یکم شهریور 1393 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:2  
  • 1  
  • 2  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات