حباب بیداری
دوشنبه دهم شهریور 1393 08:01 ب.ظبا آهنگ «می میرم برات» شروع شد،مداوم و بی وقفه.مثل باران پاییزهای شمال،کلمات شر و شر روی صفحه سپید آوار می شدند و خیال توقف هم نداشتند.آنقدر نوشتم که انگشتانم رمق تایپ کردن را نداشتند،چشم هایم بعد از بیداری پنجاه و چند ساعته حال نگاه کردن نداشتند اما ذهنم بود که مدام می بارید،هجوم بی امان جمله ها به صفحه ی بی دفاع سپید ادامه داشت.
وقتی جمله ی آخر را نوشتم به اندازه تمام زندگی ام خالی بودم،به لحظه ی هیچ رسیده بودم.انگار ماموریتم تمام شده بود و آماده بودم تا برای همیشه بازنشسته شوم و در حالی که روزنامه های هر روز را می خوانم با اخمی همیشگی به سال های رفته زندگی ام پوزخندی بزنم و خودم را آماده ی مرگی کنم که خیلی نزدیک است،نزدیک تر از نفسی که همان لحظه در تنگنای گلویم پیچ و تاب می خورد.
دلم هوای سیگار کرده بود،هوای چیزی که هرگز تجربه اش را نداشتم.کنار پنجره کوچک تنها اتاق خانه ایستادم تا طلوع خورشید را تماشا کنم،پنجره را باز کردم.هوایی جریان نداشت و سکوتی حجیم مقابل دیدگانم رژه می رفت.می توانم بگویم که دقیقا فکری نداشتم و منتظر بودم تا ابدیت با تمام وهم اش من را یک جا ببلعد.
صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته را گذاشتم نزدیک پنجره،پشتی صندلی را به لبه ی پنجره تکیه دادم تا بتوانم دستانم را رویش قلاب کنم و با نور کم رمق خورشید همراه شوم و آرام آرام با طلوع حزن انگیزش به غروبی که امیدوارم بودم هر چه زودتر برسد بپیوندم.
گرمای عجیبی توی صورتم رخنه کرده بود و نور شدید چشمان بسته ام را آزار می داد،نمی دانم کی و چطور خوابم برده بود.اما تصور تصویر خودم که توی قاب پنجره خوابم برده بود کمی آزارم می داد.بعد از دو شب بیداری لب پنجره به عادت معمول زندگی بازگشته بودم و به مضحک ترین حالت ممکن خوابیده بودم.
شجاعت چیز خوبی است،شجاعت مثل یک شمشیر است که آدم توی دستش می گیرد و خودش را شقه شقه می کند تا چیزی که فهمش برای بقیه سخت است را به عجیب ترین روش ممکن بفهماند.من شجاعت مردن را نداشتم،آن هم زمانی که دقیقا فکر می کردم آماده ی رفتن هستم یک خواب به ظاهر معمولی مرا با خود به زندگی کشانده بود...
وقتی جمله ی آخر را نوشتم به اندازه تمام زندگی ام خالی بودم،به لحظه ی هیچ رسیده بودم.انگار ماموریتم تمام شده بود و آماده بودم تا برای همیشه بازنشسته شوم و در حالی که روزنامه های هر روز را می خوانم با اخمی همیشگی به سال های رفته زندگی ام پوزخندی بزنم و خودم را آماده ی مرگی کنم که خیلی نزدیک است،نزدیک تر از نفسی که همان لحظه در تنگنای گلویم پیچ و تاب می خورد.
دلم هوای سیگار کرده بود،هوای چیزی که هرگز تجربه اش را نداشتم.کنار پنجره کوچک تنها اتاق خانه ایستادم تا طلوع خورشید را تماشا کنم،پنجره را باز کردم.هوایی جریان نداشت و سکوتی حجیم مقابل دیدگانم رژه می رفت.می توانم بگویم که دقیقا فکری نداشتم و منتظر بودم تا ابدیت با تمام وهم اش من را یک جا ببلعد.
صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته را گذاشتم نزدیک پنجره،پشتی صندلی را به لبه ی پنجره تکیه دادم تا بتوانم دستانم را رویش قلاب کنم و با نور کم رمق خورشید همراه شوم و آرام آرام با طلوع حزن انگیزش به غروبی که امیدوارم بودم هر چه زودتر برسد بپیوندم.
گرمای عجیبی توی صورتم رخنه کرده بود و نور شدید چشمان بسته ام را آزار می داد،نمی دانم کی و چطور خوابم برده بود.اما تصور تصویر خودم که توی قاب پنجره خوابم برده بود کمی آزارم می داد.بعد از دو شب بیداری لب پنجره به عادت معمول زندگی بازگشته بودم و به مضحک ترین حالت ممکن خوابیده بودم.
شجاعت چیز خوبی است،شجاعت مثل یک شمشیر است که آدم توی دستش می گیرد و خودش را شقه شقه می کند تا چیزی که فهمش برای بقیه سخت است را به عجیب ترین روش ممکن بفهماند.من شجاعت مردن را نداشتم،آن هم زمانی که دقیقا فکر می کردم آماده ی رفتن هستم یک خواب به ظاهر معمولی مرا با خود به زندگی کشانده بود...
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه دهم شهریور 1393 | نظرات()