یک نمی دانم چه چیزی که آمد نشست توی جمجمه ی خالیم

یکشنبه شانزدهم آذر 1393  11:59 ب.ظ

تا الان دو واحد مثلا دانشگاهی را تجربه کردم،منظورم دو واحد درسی نبود.منظور دوتا به اصطلاح دانشگاه بود.یکی از دیگری به دردنخور تر و در پیت تر،البته از قدیم الایام گفته اند:«خلایق؛هرچه لایق».لیاقت و سطح معلوماتم همان دو دانشگاه پیزوری بود،دوران تحصیل ما قبل دانشگاهم بد نبودم،البته تا آخر سال سوم دبیرستان،اما چشمتان روز بد نبیند در دوره پیش دانشگاهی افتادم روی سرازیری سقوط،البته سقوطی خود خواسته.بعد از کلی بچه درس خوان بودن رسیده بودم به انتهایی که تهی بود.از همان فکرهای همیشگی که من کیم؟این جهان چرا هست؟چرا خدا هست؟اصلا خدا هست؟چرا مردم آفریقا فقیرند؟ و هزاران چرای دیگر...و خب مطابق معمول همیشه به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ.و ما هم که غافل از کتاب و حکمت و پند و اندیشه در اولین اقدام نابخردانه عطای درس خواندن را به لقایش بخشیدیم و خودمان را سپردیم دست حوادث،حوادثی که دوباره بعد از وقفه ای نه چندان کوتاه دوباره من را سپرد به دست کتاب و درس و مشق...که البته دیگر نه شورش را داشتم،نه علاقه اش را و نه همتش را.
باری به هر جهت خواندم،کاردانی. و بعد کارشناسی.رشته ای که نفهمیدم چه گفت و چه می گوید و چه می خواهد.پدر عشقش تحصیلات عالیه من بود و می گفت:«تو باید کارشناسیت را بگیری».مادر هم که مدام می گفت:«درس نخونی میخوای چیکار کنی؟».خواندم،اما ایکاش نمی خواندم،کارم در زمینه ی رشته ی تحصیلیم است،سوهان روح است و جان.افتاده ام در ورطه ای که انتهایش از همان ابتدا پیدا بود.از کنکور لا مروت فقط استرسش ماند و اضافه وزنی که هنوز هم هست،از درس و دانشگاه مدرکی ماند که دیگر در سر هیچ کوزه ای به درد آب خوردنش هم نمی خورد...
افتادم توی سیلی که هم سن و سالانم را با خودش دارد می برد،درس،دانشگاه،زندگی فلاکت بار خانه ی دانشجویی،فرصت افسارگسیختگی بلوغ،دانشگاهی که نه آزاد بود و نه اسلامی،اساتیدی که هیچ بویی از هم پیشگان گذشته شان نبرده بودند،دانشجویانی که همه چیز بودند جز دانشجو،گفتم:«دانشجو»...راستی امروز شانزده آذر ماه است،روز همچون من کهنه دانشجوها،روز دانشجوهای مدرن امروزی،روز دانشجوهای فرنگ رفته خیلی وقت قبل تر ها که آمدند و حسابی شدند؛و روز دانشجوهای فرنگ رفته این روزها که ماندند تا شاید حساب شوند...با تمام تلخی که روی لبخندم هست و شرمسارم می کند روزشان مبارک...

+اگر دوست دارید درس بخوانید و بروید دانشگاه
++اگر دوست دارید نخوانید و بروید پی نان که خربزه حسابی آب است
+++اگر دوست دارید نه بخوانید و نه نخوانید،بنشینید کنار جوی و گذر عمر ببینید
++++اگر دوست دارید عین بچه آدم زل بزنید توی چشمانش و بگویید:«دوسِت دارم».

بدون پلاس: یک گلدان پرغرور
یک عالم برگ بور
یک دنیا خاک نرم
یک فصل بی عبور
یک فنجان چای سرخ
یک حبه قند شور
یک دسته یاس خشک
                یک عکس مات و دور
                یک نام و یک خیال
                یک مرد بی غرور   


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه هفدهم آذر 1393 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:3  
  • 1  
  • 2  
  • 3  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات