یلدا
چهارشنبه ششم خرداد 1394 08:04 ب.ظپش از آغاز:
مطلبی که می خوانید(البته اگر خواندنی باشد!) را در مسابقه ی «جایزه فرشته» شرکت دادم،جز منتخبین نیست،البته توقع انتخاب شدنش را هم نداشتم.
داشتم به فرانچسکا عکس دسته جمعی کلاس دوم ابتداییمان را نشان می دادم،چهل-پنجاه تا پسر بچه شرور با موهای تراشیده همراه با معلم جوان و لاغری که کت تیره ای به تن داشت.تنها کتی که داشتم را پوشیده بودم،کتی که چهارخانه ی سیاه و سپید ریزی داشت،محسن،بهروز،سید اشرف،حکمت اله،ولی و خیلی دیگر از بچه های محل که با هم توی یک کلاس درس می خواندیم رو به دوربین عکاسی که آمده بود مدرسه ایستاده بودیم و زل زده بودیم به لنز دوربینی که چهره های شاد ما را نشانه رفته بود.یادش بخیر اواخر پاییز بود که معلممان وسط زنگ ورزش همه ی ما را توی حیاط مقابل آقای عکاس به صف کرد و از ما خواست تا به حرف های عکاس که می گفت تکان نخورید و بخندید گوش کنیم،آنقدر ذوق داشتم که همان شب مدام از مادرم می پرسیدم:«عکسمونو فردا میدن؟» بنده خدا مادرم هر دفعه در جوابم می گفت:«عکس که یه روزه حاضر نمیشه پسرم».
دو روز از روزی که عکس دسته جمعی گرفته بودیم گذشته بود،علاوه بر اینکه منتظر بودیم عکسمان به دستمان برسد،منتظر ورود معلممان هم بودیم.خیلی نگران بودم،از همان ساعت اول که معلممان نیامد دلشوره ی بدی داشتم.در مقابل سوال بچه ها هیچ جوابی نداشتم.کلافه و سر درگم بودم.دایی جلال الدین دیشبش خانه ی ما بود.کلی با من و برادرم بازی کرد و کمی هم از درسهایم پرسید،یادم می آید من هم مدام سراغ عکس را ازش می گرفتم و او هم مدام سر به سرم می گذاشت،دایی جلال الدین دایی کوچکم بود،بیشتر شبیه برادر بزرگترم بود تا داییم،دایی معلمم بود،سال اول ابتدایی هم معلمم بود برای همین من و دایی خیلی به هم وابسته بودیم.یادم می آید دایی آن شب من و برادرم را بوسید و گفت :«مواظب همدیگه باشید،پشت و پناه هم باشید و مامانتونو اذیت نکنید».دایی هیچوقت از این حرف ها نمی زد،همیشه می گفت:«من برادر بزرگ شمام،هرکاری داشتید به خودم بگید.» بابا مدت ها بود که روی ویلچر می نشست،بابا کارگر ساختمانی بود،یک بار از روی داربستی که محکم بسته نشده بود افتاد و برای همیشه خانه نشین شد.
طاقت سوال پرسیدن بچه ها را نداشتم،وقتی زنگ آخر خورد با تمام توانم تا خانه دویدم،نفس نفس زنان،طنابی که یک سرش را به به قلاب قفل در بسته شده بود و سر دیگرش از سوراخ کنار در به آن طرف منتقل شده بود را کشیدم و رفتم توی حیاط،مادر داشت به باغچه کوچک حیاط می رسید،شلنگ آب دستش بود و داشت زیر لب چیزی زمزمه می کرد،نزدیک تر که شدم شنیدم دارد لالایی می خواند،اشک توی چشمانش جمع شده بود،نمی دانستم چرا مادر داشت اشک می ریخت!شلنگ را گذاشت روی زمین،رفتم توی آغوشش،شروع کرد به بلند بلند گریه کردن.
هندوانه نسبتا بزرگی توی حوض کوچک حیاط می رقصید، انارهای سرخ و زیبایی روی لبه حوض به تماشا نشسته بودند.مادر اشک هایش را پاک کرد و گفت:«اینارو امروز صبح زود دایی جلالت آورد»،گفتم:«پس چرا دایی امروز نیومد مدرسه؟».مادر باز هم بغض کرد و گفت:«برو دست و صورتشو بشور».زیر بار حرفش نرفتم و زدم زیر گریه و گفتم:«دایی جلال کجاست؟من دایی رو می خوام».اشک هایم را با گوشه ی چارقد سپیدش پاک کرد و گفت:«قربونت برم،گریه نکن مامان جان.داییت رفته جبهه».با جمله ی مادر نفسم بند آمد،در منطقه ی ما از جنگ و موشک و بمباران خبری نبود،هرچه بود اخبار تلویزیون و رادیو بود،شاید یکی دوباری آژیر وضعیت قرمز برایمان به صدا در آمده بود.تنها باری که معنای واقعی جنگ را فهمیدم وقتی بود که همه مان رفته بودیم خانه ی دایی بزرگم،وقتی که آژیر خطر را به صدا در آوردند و همه جا تاریک شد،وقتی صدای انفجار تمام خانه را لرزاند،وقتی که زن دایی بلند فریاد کشید و گفت:«یا ابوالفضل».چشمانم طاقت نگاه کردن نداشت،ترسیده بودم.دایی جلال الدین بدون خداحافظی رفته بود،دایی روز آخر پاییز رفته بود،دایی شب یلدا را نبود.
داشتم به فرانچسکا از جنگ می گفتم،برای اویی که از جنگ فقط فیلم های مربوط به جنگ های جهانی را دیده بود، و البته یادش می آمد که یک چیزهایی از جنگ بوسنی شنیده است،خلال حرف هایم داشتم از شرایط آن روز ایران می گفتم،از نبرد نابرابر،از بی امکاناتی و از خاطره هایی که حالا بهشان می گوییم نوستالژی.از نداری ها و مشقت مردم،از پشتیبانی مردم از جبهه ها و حال و هوای عجیب آن زمان؛ راستش بغض گلویم را می فشرد، دقیقا روزی داشتیم صحبت می کردیم که سالگرد رفتن دایی جلال الدین به جبهه بود،دایی هیچوقت از جبهه برنگشت،چندماهی چند نامه و چند تماس تلفنی داشتیم،اما بعدش هرگز خبری از دایی نشد،مادر هر روز برای دایی لالایی می خواند و هر روز گلهای حیاط را با اشکش آبیاری می کرد، مادر بعد از فوت مادربزرگم دایی را بزرگ کرده بود،دایی برادرش نبود.دایی جلال الدین تمام وجودش بود.
فرانچسکا از این همه احساساتم متعجب شده بود، از اینکه چرا دایی جلال الدین تا حالا پیدا نشده،از اینکه چرا جایی را که چنین حال و هوایی داشته، چنین مردمی داشته را ول کرده ام و آمده ام این گوشه دنیا متعجب شده بود، از همه مهم تر از اینکه چطور دلم آمده مادرم را رها کنم و بیایم بنشینم برای یک دختر بور اروپایی از خاطرات آن روزها بگویم و به تنها عکسی که کنار داییم دارم فخر بفروشم و بگویم من کنار یکی از مردهای آن روزگار عکس دارم متعجب شده بود.خودم هم مانده بودم،هیچ جوابی برایش نداشتم.نمی توانستم بگویم روزی،روزگاری آن بودیم.نمی توانستم سرم را بالا بگیرم.
آن شب قرار داشتیم تا با بچه های ایرانی دور هم جمع شویم و به رسم شب یلدا حافظی بخوانیم و هم صحبت هم شویم و بگوییم و بشنویم و از دلتنگی های مدام روزهایمان کمی فاصله بگیریم.دلم می خواست دم غروب به مادر زنگ بزنم و صدایش را بشنوم،کمی دلشوره داشتم و نگران بودم.دلشوره ای شبیه همان دلشوره ی بچگی،توی همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد،شماره ی ایران بود.تلفن را برداشتم،صدای لرزان مادرم را شنیدم،داشت گریه می کرد،نگران شدم،دستانم می لرزید، نفسم بند آمده بود،مادر با صدای گرفته اش گفت:«پسرم بیا،دایی جلالت برگشته!» مات و مبهوت شده بودم،بعد از این همه سال بالاخره خبری از دایی جلال الدین رسیده بود.برادرم گوشی را از مادر گرفت و توضیح داد که دایی جلال الدین همان موقع شهید شده بود،دایی جلال الدین سال ها توی خاک دشمن،زیر خروارها خاک تنها مانده بود،دایی جلال الدین حالا که من اینجا توی خاکی غریب دنبال آرزوهای رنگیم بودم برگشته بود،دایی جلال الدین در همان روزی که رفته بود برگشته بود،دایی جلال الدین آمدنش هم درس داشت،درست مثل رفتنش.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه ششم خرداد 1394 | نظرات()