بغض طاقت هم شکسته
شنبه پنجم اسفند 1396 11:34 ق.ظصبح زود بی هیچ دلیلی از خواب نه چندان خوب دیشب بیدار می شوم، از دیروز احساس سرما خوردگی داشتم که امروز با گلو درد به بار نشسته، لامپ روشن مانده از شب را خاموش میکنم، پرده را کنار میکشم، به باران که صدایش را شنیده بودم نگاه میکنم، کمی وبگردی میکنم، آهنگ جدید سپنتا را دانلود میکنم، صدایش را خیلی دوست دارم، اولین بار ده سال پیش صدایش را در اجرای زنده شنیدم، اسمش غریبگی است. کدش را برای وبلاگ کپی میکنم، پیانو، سپنتا، شعر خوب و صد البته جناب خلعتبری.
امروز اگر حالم اجازه بدهد میروم هتل محل اقامت خواهرم تا ببینمش، حوالی هفت تیر. این چند وقت اخیر خواسته و ناخواسته رفته ام هفت تیر، از پله برقی عبور کرده ام، سر قائم مقام منتظرت بودم، دست مهربانت را گرفته ام و از خیابان عبور کرده ام، خیابان کریم خان را قدم زده ام و با تو از پله های پل عابر گذر کرده ام، قدم هایت را شمرده ام، به ساختمان آبی کنار پل و کبوتران خیره شده ام، به صفحه ی موبایلت که کبوترها را در خودش قاب کرده زل زده ام،برایت آب معدنی گرفته ام، قربان صدقه ات رفته ام و رسیده ام مقابل در ورودی کافه. انگار که رسیده باشم به آخر دنیا، مانده ام و به راه پله نگاه کرده ام.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه پنجم اسفند 1396 | نظرات()