ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من
شنبه ششم آبان 1396 04:23 ب.ظمی نویسم شبت به خیر و به عکست خیره می شوم، لبخندت، چهره ات، دست هایت. به کلاهی که روی دیوار آویزان کردی نگاه میکنم، به تابلوی کوچک و ان یکاد، به گردن آویزم کنار در ورودی و دوتا کلیدی که به میخش سپردم، نگاهم روی مبل ها سر می خورد و میرسد به چینش قشنگ چوب ها و شمع ها و زیرشمعی که با بافتنش دستانت را برایم جا گذاشتی.
دست هایت همه جای خانه هست، همه جای خانه هستی، مخصوصا روی برگ های گلدان کنج اتاق. سری به گلدان میزنم و کمی با برگهایش بازی میکنم، مثل تو بلد نیستم نوازشش کنم، به برگ خشک شده اش نگاه میکنم و می گویم: بعدا درستت میکنم.
به عکست خیره میشوم و به چشم هایت که انگار دارند نگاهم میکنند، مثل همان وقت هایی که تکیه میدادی به در و نگاهم میکردی و لبخند میزدی. مثل مواقعی که روبرویم مینشستی و لبخند میزدی، مثل لبخندهای صبح زودت، مثل لبخندهایت وقت بیحال بودنم، مثل لبخندهایت وقت بدرقه کردنم، مثل لبخندهایت وقت دیدن بره ها، مثل لبخندهایت حین نوازش گربه ها، مثل لبخند مهربانت از دیدن سگ کنار ساحل، مثل لبخندت به دوست صمیمیت، مثل لبخندت وقتی که داشتی شالت را به دور گردنم میپیچیدی، شالت را میپیچیدی و وجودم را به رقص دست هایت مهمان میکردی.
به عکست خیره می شوم و خودم و تمام هست و نیستم را می سپارم به صدای همایون که می خواند:
من تو را بر شانه هایم میکشم
یا تو میخوانی به گیسویت مرا
شاید هیچوقت اینقدر دوستت نداشته بودم که حالا
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه ششم آبان 1396 | نظرات()