تو تنها حسرت من رو زمینی

دوشنبه سی و یکم اردیبهشت 1397  07:38 ب.ظ

پسرک نازنین نمیدانم بگویم خوش آمدی یا نه؟! به هر حال امروز آمدی، دستت را میمکی و آرام خوابیده ای، اولین عکس هایت این را نشان می دهد، مثل خواهرت کمی به من شباهت داری که امیدوارم شباهتت در همین حد باقی بماند و بیشتر نشود، نه بروی پی هنر، نه احساسی باشی، قوی و محکم باشی، بشوی از آنهایی که منطق برایشان همیشه حکم میراند و دو دوتایشان می شود چهارتا، نه دستت و دلت بلرزد نه دل و دیدنت را به نگاهی ببازی،مهم تر از همه زندگیت را روی پاهای خودت بنا کنی. البته امیدوارم حتما عاشق بشوی، عاشق حرفه ات، عاشق زندگی ات، عاشق رشته تحصیلی ات یا عاشق دختری با موهای مشکی لخت و چشمان معصوم و دوست داشتنی که اگر اینگونه شد مثل عشق های ادبیات کهن نباشد که بسوزی و بمیری. شاید بهتر باشد جز آن دسته آدم ها بشوی که میگویند:چه عشقی! چه کشکی!
اختلاف سنی ما خیلی رند است، دقیقا سی و پنج سال که اگر چراغ عمرم یاری کند وقتی جوان رشیدی شدی من توی سرازیری زندگی خواهم بود دیدنت قطعا برایم شیرین خواهد بود انگار که بچه خودم را دیده باشم، دلم میخواست همانطور که دارم برای تو مینویسم روزی برای فرزند خودم بنویسم برای دختری با صورت گرد و موهای مشکی لخت، اما خب من بچه ای ندارم و هرگز نخواهم داشت، اینجاست که زور جبر روزگار به هر دوی ما میچربد. تو مجبوری دایی ات را تحمل کنی و حرف های صد من یک غازش را بشنوی، البته تا یک سنی مجبوری. و من باید نقش هزار آرزو را بر تنت ببینم.
نمیدانم تا کجای قد کشیدنت را خواهم دید، اما امیدوارم در هر زمانی از زندگیت با من حرف بزنی، امیدوارم بتوانم خلا آدمی را که در زندگیم نداشتم برای تو پر کنم، نمیدانم توانایی اش را دارم یا نه، اما دوست دارم که بعد از مرگم وقتی یادی از من گوشه ذهنت نشست چیزی از زندگی را به تو داده باشم که به خاطرش لبخندی روی صورت نازت بنشیند، این مورد را به چهارتای قبل از تو هنوز بدهکارم! و در واقع دارم وعده سر خرمن میدهم، به هر دویمان.فعلا که حتی یکبار هم ندیدمت، و هنوز نمیدانم کی میتوانم بیایم و ببینمت.
عزیزکم زندگی عین یک قمار است، چه ببازی و چه ببری دست بعدی از راه میرسد و مجالی برای نفس کشیدن نیست، متاسفانه بازی قبل بازی بعدیت را میسازد و همینطور همه چیز ادامه دارد تا لحظه ناب مرگ، شام آخر زندگی، سکانس میخکوب کننده پایانی، لحظه پرشکوه بسته شدن پرده آخر. زیاد نرنج و با تاسی که ریخته ای بازی کن و لذت ببر، این ماتم کده به حد کافی ملال آور و پرعذاب خواهد بود نیازی نیست که آتش به خرمن اش بزنی، سعی کن به خودت فکر کنی و عزیزانت، از همه چیز لذت ببر که دمی که فرو نشست هر آن ممکن است بر نیاید.
ساعت های اول زندگی ات است و من دارم اینقدر حرافی میکنم، وای به روزگارت کوچولوی من با این حجم از کلماتی که من برایت ردیف خواهم کرد، اجالتا میبوسمت، بوییدنت باشد برای روز دیدار.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه سی و یکم اردیبهشت 1397 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:5  
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات