فصل ماقبل آخر-قصه پنجم-تولد
جمعه بیست و یکم اردیبهشت 1397 12:02 ق.ظ
اواخر فروردین بود، رفته بودم شمال اما مطمئن نبودم که بتوانم خانواده را ببینم، یک ساعت وقت خالی توی برنامه ام پیدا شد و سر زده رفتم منزل پدری، حسابی غافلگیر شدند اما غافلگیری بزرگتر برای من پیش آمد، همان روز فرزندانش را به دنیا آورده بود، آن هم شش تا! بی سر و صدا داخل خانه! یکی از دیگری تو دل برو تر و زیباتر. ضعف داشت و به آرامی چشمانش را باز کرد تا نگاهم کند، باور کردنی نبود، نوازشش کردم، چشمانش را بست، قربان صدقه اش رفتم و شیر خوردن بچه های نحیف اش را به تماشا نشستم. یک ساعت عجیب و دوستداشتنی توی عمرم ثبت شد. (دیدن عکس)
دلم میخواست با خودم بیارمش، با تمام بچه هایش، روزی نیست که عکسهایش را نبینم، روزی نیست که به یاد شیطنت هایش نیافتم، یاد آور بهترین روزهای زندگیم است، یادگاری زنده و زیبایی است از دستان مهربان تو که نجاتش دادی. وقتی نوازشش میکنم معجزه دستهایت را حس میکنم، کاش بودی و میدیدی اش، بچه هایش را نوازش میکردی و برایشان حرف میزدی، کاش بودی و صدایت آرامششان را می سرود، جایت خالی بود، جایت خیلی خالی بود عزیز دوستداشتنی ام.
در این روزهای بارانی اردیبهشت ماه جایت کنار من زیر چتر آسمان خالی است، جایت پشت لیوان چای دومی که ریخته ام خالی است، جایت کنار پنجره ااق خالی است، جای نوازش دستانت روی برگ های سرو ناز خالی است، جای نگاهت روی پهنه ی شهری که از پشت بام دیده می شود خالی است، در حجم هوای تمام شهر جای عطر نفس هایت خالی است، توی تابش خورشید سحرگاه که میپاشد به اتاق کوچک خانه جای سایه ات خالی است، جای خنده هایت توی گوش هایم خالی است.
در این روزهای بارانی اردیبهشت، در همین امروز، در عصر امروز دلم تو را میخواهد، دلم تو را میخواهد تا با هم برویم (اینجا)، با تو و مربا و تمام بچه هایش برویم، بنشینیم پشت همین میز کوچک، به بازی بچه هایش نگاه کنیم و چای بنوشیم، دلم میخواهد توی همین عصر برویم، در هوایی پس از باران، لبخند بزنی و خیره شوم به شوق چشمانت و بهت بگویم عزیز دلم تولدت مبارک.
پ. ن: بقیه عکس هایش
عکس 4
عکس 5
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:پنجشنبه بیستم اردیبهشت 1397 | نظرات()