اردیبهشت، به رنگ چای
یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1399 09:11 ب.ظامروز حالم خیلی خوب است، از صبح سرخوشی مستانه اردیبهشت را در وجودم احساس میکنم، با دیدن پروانه ها مثل آن ها نرم و آزاد و رها به لا به لای درختان و بوته های پر از عطر تازگی پرواز کردم، به روزهای سبز تقویم عمرم، و به سبزترینشان، بیست و یکم اردیبهشت.
عدد بیست و یک را همیشه دوست داشتم، اولین عددی که معیار و مقیاس نبود، اولین عدد آزاد در ذهن بسته و دربند نمره های دوران تحصیل، البته تاثیر شماره بیست و یک نقش بسته بر روی پیراهن راه راه سپید و سیاه فوتبال هم کم نبود.
چند وقت قبل وقتی که رمز کارت بانکی ام را به فروشنده گفتم، خانم سالخورده ای که کنارم ایستاده بود شروع کرد به تعریف از عدد بیست و یک، با لهجه ی شیرین و خاصی فارسی صحبت میکرد، تپل بود و بور، با چشمانی سبز و گونه هایی به رنگ خون، خون گرم بود و مهربان، گفت عدد خوبی انتخاب کرده ای و شانس با تو یار خواهد بود، با خودم گفتم دقیقا شانس با من یار بود که بیست و یک روز یار بود.
امروز بعد از مدتها آنقدر رو به راه بودم که آشپزی کرده ام، کمی به اوضاع خانه سر و سامان داده ام، ترانه من گلمیشم سیزه گوناخ را زمزمه کردم، به سبب وضعیت این روزها از کیک بسته بندی استفاده کردم، ریش هایم را کوتاه کردم، میز را چیدم، چای را آماده کردم، لیوان ها را خشک کردم که لکه نداشته باشند، دلم میخواهد میزبان خوبی باشم، میزبان جشن امروز.
حالا همه از هم دورند، دوران انزوای انسان هاست، اما دوست دارم امروز را با همین وضعیتی که هست در خوشی و شادی سپری کنم، دو لیوان چای و کیک برای پذیرایی، و کلی خاطره زیبا برای لبخند امشب زیر نور رمق تابیده بر خانه.
می روم به قهقهه هایت زیر باران، می روم به خنده ات وقت سلفی گرفتن، می روم به انتهای کوچه همیشگی و جایی که میرفتی و چند قدم بر میگشتی و نگاهم میکردی با لبخندی پر از شادی جهان، می روم به دست تکان دادنت، به لحظه ای که دستت زیر چانه ات بود و دختر شاه پریان را عینیت میبخشیدی، می روم به لحظه هایی که غافلگیرانه دستم را میگرفتی و من سرمست جهانی میشدم که در دستانم بود، می روم به سالن سینما، آنجا که دزدکی زیر نگاهم بودی، می روم به آب نوشیدنت، می روم به قدم زدن توی پس کوچه ها، می روم به نگاه کردن به خانه ها و معماریها، می روم به سراغ در آغوش کشیدن گربه ها، می روم به طاها گفتنت با لحن منحصر به فرد دلنشینت، می روم و میروم و می روم تا برسم به لحظه هم نشینی با آغوش مهربانت، تا برسم به شیطنت گهگاه نگاهت، تا به معصومیت چهره ات، تا نوازش ابروهای نرم و لطیفت.
می روم چای ها را عوض میکنم، یخ کرده اند، برای خودم کمرنگ و آب زیپو، برای تو به رنگ چای تازه دم، به رنگ دم گرم خودت، به رنگ تازگی صدای نفست هایت، به رنگ حس دست هایت، به رنگ رِنگ قدم هایت، به رنگ آوای خوش لحن صدایت، به رنگ خوبی، به رنگ چای.
پیراهن گلدار با رنگ های گرم به گرمای وجودت می آید، تند و آتشین اما آرامش بخش، نقش شعله شمع بازتاب شده در چشمت آذرگان موقری است که جهان را به تماشا دعوت می کند، شعله در تمنای نسیمی از توست و من در اشتیاق گفتن «تولدت مبارک عزیز دلم»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1399 | نظرات()