به وقت فصل یاس و توت

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت 1399  08:08 ب.ظ

به مامان گفتم: آدمی را یک جان است و بس، و جان من از من رفته است. ناراحت شد و منظورم را متوجه نشد و گفت: خدا نکنه، الهی من پیش مرگت بشم! ادامه دادن به زندگی دلیل می خواهد، حتی ادامه دادن به زنده بودن. خیابان های این اطراف بعد از ساعتی کاملا خلوت هستند و تا حدی ترسناک، به سوپر ای که فاصله نسبتا دوری تا منزل دارد نزدیک میشوم، با مامان خداحافظی میکنم، ماسک صورتم را در جایش محکم میکنم و وارد میشوم، به عددهای نجومی خریدها عادت نکرده ام، اما گویا باید به نبودن «سناتور آبی» عادت کنم، عادت؟! سخت است، همه چیز عادی نمی شود، مثل داشتن و نداشتن، مثل نگاه کردن به چهره تو، هرگز عادی نشد،  عادت نبود، دوست داشتم سیر نگاهت کنم،سیر؟! هرگز سیر چهره ات نشدم و نگاهت می کردم، گاهی زیر چشمی مثل یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده، گاهی تند و پر از شهوت و میل به خواستن مثل روزگار جوانی، گاهی پر از آرامش خیال مثل مردی سالخورده و موقر، آب زلال، درد شراب، عطر غلیظ قهوه ای ناب، تو بودی، جامی هر بار هزاران بار به طریقی خوش تر.
گاهی به آسمان نگاه میکنم، وقتی که آبی است و پر از لکه های سپید مطلق ابر، وقتی غرش کنان رشته خیالم را میدرد، وقتی چنان می‌بارد که انگار از پس قرن‌ها خشکسالی آمده، وقتی که خورشیدش تند و تیز روی صورتم خط میکشد، وقتی طلوع ماه است و غروب خورشید، وقت رقص قرص ماه توی چاله آب سر خیابان، وقت ستاره باران شب‌های ساکت شهر، و در تمام این گهگاه پیوسته، مدام میخواهم آسمان باشم، هر جا که باشی آسمان غرق تماشای تو است، تو را میبیند که میخندی، راه می روی، دست تکان می دهی، حرف میزنی، به فکر فرو میروی، زیر باران خیس نگاه بارانی، با چتری رشته بر پیشانیت،با شرم دویده به زیر پوست گونه ات، با دیده بازی دیده ات با راه راهِ راهِ باران از آسمان تا زمین. میبیند که دستت را از پنجره بیرون آورده ای تا قطرات خوش بخت باران به تمنای وصال دست هایت برسند و تو انگشتان نرم ات را نرم به هم بپیچی و باران دست خورده از حس دستهایت بچکد بر سر عابری که هزاران هزار بار کاش که من باشم.
 موهای باقیمانده سرم تقریبا دارند یک دست سپید پوش می شوند و نگاهم تاریک است و نامفهوم، فکر میکنم گلادیاتوری هستم که بعد از سلسله مبارزه های بی پایان به تنهایی به نیزه اش تکیه زده، نفس نفس زنان، بی رمق، زخمی رقیبان و تماشاگران عاشق مرگ اش، به دروازه هایی خیره مانده ام که هنوز باز نشده، اما میدانم، خوب میدانم که دشمن پشت دروازه هاست، قطعا قوی تر و خشمگین تر، نفس نفس زنان با اندیشه ای که در روزهای رفته غوطه ورم، روزهایی که پشت در کسی نفس نفس زنان لبخند به لب داشت و نگاه اش جاودانگی بود، کسی که همه کس بود، همه کس ماند، همه کس شد، کسی که در این هیچ بازار آدمی همه کس است.
 باید تار آذری به دست بگیرم و مثل عاشیق های ترک زخمه زنان بر تن لرزان تارها از زخم دل سوزی عاشقانه سر بدهم، تار آذری را به آغوش میکشند، سر را به سمت دسته تار کج میکنند، انگار دسته ی نحیف تار مأمنی است بر سر گران و بی قرار خنیاگر، چه زیبایی متناقضی نوازنده نیازمند نوازش. «نازم کن» گفتن ات را دوست داشتم هر لحظه بشنوم، تا دست هایم تکیه کند بر پرده ی وجودت، تا در آغوشت بگیرم، بنوازم و های های گفتن های دل را از زبان تو آواز کنم، تا بنوازم و نوازش شوم با زمزمه ای آرام از شکر ریزِ لبهایت، تا دستم را به ساز تار موهایت به رقص درآورم.
دست سازها ماندگارند، دست به دست می شوند و از هر دستی که میروند گرانبهاتر از قبل ادامه دارند، با قصه های بسیار از دست های گذشته، با رنج و گنج های فراوان، کار دستم را ساخت، دست سازی خوش صدا، دلم میخواهد به سبک کلاسیک در آغوش بگیرمش، رمنس بنوازم، اسپانیش رمنس، و با ریتم آرام اش به بدنم پیچ و تاب بدهم و تو را توی آغوشم جا دهم، مرکز ثقل زمین و زمان شوی و من قمری اسیر، بگردم، دورت بگردم، مدام و بی وقفه، دستت را بگیرم، با شدت تمام دور شوی و درست در لحظه گنگ تعادل به چشمانت زل بزنم، صورتت را بکاوم، لبخندت را ببلعم، گوشه پایانی ابرویت را نشانه روم برای بوسه بعدی و با شدتی چندین برابر بخواهمت، با تمام قدرت به سمت خودم بکشانمت و در آغوش بکشمت، دستت هنوز توی دستانم است، دستت من را می نوازد، دستت من را می سازد، دست سازی شده ام برای ابدیت، دست سازی امضا شده با عطر تن تو،مهر شده با بوسه ات برای خودم، که قرار است هیچگاه دست به دست نشود و در بی نشانی به سرنوشت ازلی اش بپیوندد.
دست هایم میلرزید، هزار و هشتصد و بیست و شش روز پیش، دوشنبه روزی، متفاوت از تمام روزها، روز تولد اصلی ام، روزی که بعدها فهمیدم روز آغاز رویش من بود در زمین وجود تو، روزی در میان واژگان تایپ شده با دستهای سرد و لرزان، روز سرمستی اردیبهشت، روزی به لطافت تن عریان بهار، به وقت فصل یاس و توت، چه خوش وقتی برای رویش، برای زندگی، برای بودن، برای با تو بودن، برای حسادت  به توت های تازه رسیده در آغوش انگشتهای زندگی بخشت، برای رشک ورزیدن به نگاهت به زمین وقت جدایی در مقابل قلعه و طناز رفتنت از کنار رج درخت های توت، برای داشتن این آرزو که کاش حالا درخت توتی بودم سبز و پر بار سر کوی منزلت، و کاش تو هم بوته یاسی باشی پر از گل های زرد و سپید پیچیده به آغوش درخت توت دست ساز خودت.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه چهاردهم اردیبهشت 1399 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:2  
  • 1  
  • 2  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات