آغاز

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 29 شهریور 1394-09:44 ب.ظ

     به توکل نام اعظمت
                             بسم الله الرحمن الرحیم




جرعه ای محبت() 

مطلب رمز دار : شعری كه بسی گویای احوال این روزهای من است...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395-08:07 ق.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

...

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395-06:45 ب.ظ

نمیدونم چقدر میشه آدمای بی ادب و بی فرهنگی 

که کلاس رو با باغ وحش اشتباه گرفتن تحمل کرد
از صدای جوجه و گربه تا گاو و گوسفند
و البته بسی جای خرسندیست که استاد همیشه حالشونو میگیره
.
.
.
نتیجه ی اینکه دانشگاه رو پر کنن با یه سری آدم بی سواد
که فقط بلدن پول باباشونو به رخ ملت بکشن 
همین میشه
نه حرمت کلاس  سرشون میشه نه ادب و نه آدمیت
با خیلی از بچه های پردیس دوستم ولی خب یه سری هاشون
 جدا حقشون نیس که اینجا باشن
و اینکه مانع بقیه هم بشن
همیشه اساتید از دستشون شاکی هستن
و ماها باید چوب ندونم کاری اونارو بخوریم
مخصوصاً یه سری افراد خاص یا به قول بچه ها "بند پ"
و این خیلی بیشتر آدم رو حرص میده 
که خودشون رو محق میدونن
البته همیشه استثنا هم داره
ولی خب...



پ.ن. البته همچنان رو به راهم این چیزا اعصابم رو نمیریزه بهم




جرعه ای محبت() 

چقدر حالم خوب است امشب...

نوشته شده توسط :...
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395-07:32 ب.ظ

قبل از هرچیز تا یادم نرفته اعیاد شعبانیه رو تبریک میگم

امیدوارم به حق این روزای خوب حال دل همه خوب باشه
امروز رفتم سر مزار داداشای نازنینم
5 تا شهید گمنام
که همه چیزم رو مدیونشون
خیلی وقت بود نرفته بودم پیشش ون
قبلا هر پنجشنبه میرفتم ولی متاسفانه 
این عادتم رو ترک کرده بودم
کلی با داداشیام درددل کردم
بسی سبک شدم
حال دل و جان خوب شد
کاش اونروزی که اون چرندیات رو نوشتم 
میرفتم پیششون
بعدشم رفتم یه ذره پاساژ گردی
یکی دومورد بود خیلی اذیتم کرد ولی خب
نتونست حالم رو بگیره
یکیش این که چادر سنتی سر کرده بودم
و چون بلد نیستم جمعش کنم مجبور بودم رو بگیرم
ملت یه جوری نگاه میکردن که انگار قتل کردم
بابا مثلا مملکت اسلامیه ها
نمیدونم چرا انتظار ندارن یه دختر جوون
رو بگیره
خودم زیاد از این کار خوشم نمیاد ولی اگه یه روز متوجه بشم که 
لازمه قطعا این کار رو میکنم
دومیش هم وضع اشتغال جوونا
بسی دلم رو سوزوند
همیشه از دیدن افراد پیری که دست فروشی میکنن ناراحت میشدم
ولی مامان از دیدن جوونا
هرچند کار عار  نیست و جوهره شون رو نشون میده
ولی خب تازه متوجه شدم که چرا مامان از دیدن جوونایی که شغل مناسبی ندارن
غصه میخوره
حمایت از تولید داخل همین جا ها به درد میخوره که جوون ایرانی بیکار نمونه
سومیش هم علافی و ولگردی جوونا تو خیابوناس
بابا خب چه وضعشه
اینو نگم بهتره
ولی درکل بودن با شهدا کلی چسبید
و صدای اذان که همین الان شنیده شد
و حال خوبم رو خوبتر کرد
یاحق





جرعه ای محبت() 

مطلب رمز دار : بدم میاد....

نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395-03:21 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395-05:52 ب.ظ

ممنونم از همه کسایی که اومدن درمورد پست اخیر کامنت گذاشتن و راهنمایی کردن

یه سری عمومی و یه سری هم خصوصی
و تمام سعیم بر این خواهد بود که از گفته هاشون استفاده کنم
نه در این برهه از زندگیم که در تمام طول عمرم
اما واقعا قصدم نه ناراحت کردن کسایی بود که اینجا رو میخونن
و نه جلب توجه
قصدم فقط و فقط تخلیه روانی بود همین و بس
هیچ کس از کسایی که توی دنیای واقعی من رو میشناسه اینجا رو نمیخونه
جز یک نفر
که ایشون هم احتمالا میدونن که انقدرام که اینجا آه و ناله میکنم
آدم افسرده ای نیستم و به قول یه عده از دوستان همیشه دارم میخندم
اینجا رو می نویسم چون بنظرم تنها راهیه که میتونم خودم رو از 
شر افکار مزخرفی که میان سراغم نجات بدم
بارها و بارها تصمیم گرفتم که ننویسم اما نمیشه
کاریه که به شدت بهش اعتیاد دارم
نه فقط نوشتن روزمره هام توی وب
که همه جور نوشتنی رو دوس دارم
همیشه موقع درس خوندن یه کاغذ بغل دستمه که بتونم بنویسم
هرچیزی که در اون لحظه به ذهنم میرسه
اگر که اینجا رو هم می نویسم به این خاطر هست که دوس ندارم آدمای واقعی دور و برم 
از افکارم باخبر باشن
ولی گویا اینجا بدتر از تمام دفترهایی شده که حرفام رو توش می نوشتم
از این به بعد اینجا رو فقط زمانی می نویسم که حالم خوب باشه
وقتی که بتونم ذهنم رو کنترل کنم که نره سمت افکار منفی
اینجا دیگه خبری از" من غمگین" نخواهد بود...
شاد و پیروز باشید
یاحق







نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395-08:54 ق.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395-12:48 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

جزوه

نوشته شده توسط :...
شنبه 18 اردیبهشت 1395-03:29 ب.ظ

هی میخوام اینجا رو ننویسم اما نمیشه

تنها جاییکه میتونم اعصاب خردی هامو خالی کنم
درحال حاضر میخوام آقای الف رو خفه کنم
پشت سرم گفته بداخلاقم تازه انتظار داره جزوه هم بنویسم
انگار خودش خیلی خوش اخلاقه
پررووووووووووووووووووو
به همه قبل کلاس میگه نوبتشونه
به من وسط کلاس
خب به من چه بچه ها برن کتاب بخونن
من که حتی یه دونه جزوه تغذیه هم نگرفتم
پس به من ربطی نداره
از هیچ کدوم بچه های کلاس هم خوشم نمیاد 
کم بشه نمره شون بهتر 
باهاش بد حرف زدم ولی حقش بود
تا اون باشه بره پشت سرم بگه من بداخلاقم




نظرات() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
سه شنبه 14 اردیبهشت 1395-09:49 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

تسلیت

نوشته شده توسط :...
سه شنبه 14 اردیبهشت 1395-09:25 ق.ظ

امام كاظم علیه السلام : مَنِ اسْتَشارَ لَم یَعدَم عِندَ الصَّوابِ مادِحَا و عِندَ الخَطَإِ عاذِرا ؛

امام كاظم علیه السلام :كسى كه مشورت كند ، اگر كارش را درست انجام دهد ، مردم او را بستایند و اگر به خطا رود ، معذورش دارند .





جرعه ای محبت() 

کمال گرایی

نوشته شده توسط :...
سه شنبه 14 اردیبهشت 1395-09:05 ق.ظ

دیروز دکتر اسماعیل آذر اومده بود دانشکده

نمیخواستم برم چون میدونستم اعصابم بهم میریزه

ولی برای فرار از کلاس بهداشت تنها راه حل بود

اولش که بچه ها همش میخواستن برن ازش امضا بگیرن و باهاش عکس بگیرن

انقدر بدم میاد از این حرکت که حد نداره

بابا اونام مثل ما یه انسانن فقط شغلشون ایجاب میکنه که یکم بیشتر شناخته بشن

کلی سر بچه ها غر زدم (خوب کردم)

آخه به نظرم این کارا هیچ مفهومی نداره

کلی دلم گرفت از اینکه شرکت نکردم خودم کاملا حس میکردم که چقدر از یه سری هاشون سرترم

مثلا خانم س. ش. که باخت و عصبانی شد و رفت

از همون اولم گفتم نمیتونه خب میشناختمش

مریم بهم گفت تو چرا شرکت نکردی

گفتم نمیدونم از وقتی اومدم دانشگاه اعتماد به نفسم رو از دست دادم

گفت از دست دادی اینی؟؟؟ قبلا چجوری بودی؟؟؟؟؟

دراصل ترسیدم از این که نتونم برنده شم

همیشه اینجوری بوده

اگه فقط یک درصد احتمال بدم که نمیتونم کاری رو انجام بدم

واردش نمیشم

خیلی وقتا این روحیه م باعث شده خیلی از کارای مهم رو انجام ندم

قبلا یه پستی گذاشته بودم که خب نتونستم تحمل کنم که بمونه و حذفش کردم

اونجا دقیقا یه سری چیزا رو نوشتم بودم که دیروز فهمیدم اینا نشونه های چیه

" کمال گرایی" اونم از نوع منفی

یه وبی رو میخوندم که اونجا نشونه هاش رو نوشته بود

دیدم همه اونا رو دارم و دقیقا همون مسائلی بود که اینجا نوشته بودم و بعد پاکشون کردم

اینکه هیچوقت از خودم راضی نیستم و...

با یه سرچ کوچولو به یه سری مسائل دیگه رسیدم

اینکه بخاطر برخورد والدینه

ولی خب تو خونه هیچوقت اینجوری که اونجا نوشته بود باهام برخورد نمیکردن

نمیدونم شاید یه چیزیه که فقط خودم باعثش بودم

شاید بشه رفعش کرد

اگه بشه که خیلی خوب میشه

البته فکر میکنم خیلی از افرادی که دور و برم هستن همینجوری باشن

حداقل تنها نیستم

هرچند کثرت یه موضوع درست بودنش رو توجیه نمیکنه

یه مسئله جدید به همه مسائل ریز و درشتی که داشتم اضافه شد

حالا باید اینم درستش کنم

ولی خب " دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"

درست میشه مطمئنم

توکل بر خدا

 

 





جرعه ای محبت() 

.,.

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395-08:23 ق.ظ

 بسی جای تعجب است که چند روزه به شدت اعصابم آرومه

نمیدونم بخاطر چیه ولی احتمالا بخاطر درسه

چندروزه دارم خوب میخونم

البته نسبت به چندماه اخیر که تقریبا لای کتابا هم باز نشده بود

و اگر هم شده بود خونده نشده بود

ولی خب  برای شروع خوبه

سرماخوردگی امونم رو بریده

ولی "من می توانم می شود آرام تلقین میکنم"

در کل همه چی آرومه

امیدوارم همینجوری ادامه پیدا کنه

هروقت اومدم اینجا از مساعد بودن هوای دلم نوشتم

یه توده هوای ابری از غرب وارد قلب جان شد

فقط نگران پنجشنبه م

خدا به خیر کنه

دعا کنید لطفا

 

 





جرعه ای محبت() 

مطلب رمز دار : ...

نوشته شده توسط :...
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395-08:53 ب.ظ

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرات() 

درس

نوشته شده توسط :...
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395-10:45 ب.ظ

هرروزی که میگذره بیشتر دارم به این نتیجه میرسم که انتخابم یه اشتباه بزرگ بوده

و اشتباه بزرگترم اینه که دارم ادامه میدم این راه رو
نمیدونم آخرش قراره به کجا برسم
نه هیچ امیدی و نه هیچ انگیزه ای 
و در نتیجه هیچ تلاشی هم وجود نداره
پزشکی بزرگترین اشتباه زندگیمه
 و من هرروز دارم خودم رو با یک سری خزعبلات توجیه میکنم
که این رشته رشته خوبیه، خودت خواستی، آرزوی همیشگیت بوده
اما هرچی بیشتر تلاش میکنم که یادم بیاد من کی خودم رو یه پزشک تصور کردم کمتر به نتیجه میرسم
در اصل فقط دارم خودم رو فریب میدم
امروز استاد بهداشت میگفت دوران دانشجویی بهترین دورانه
پس من چرا چیزی از این بهترین بودن درش نمی بینم؟؟؟؟
همش که برای من تلخی و خستگیه
آرزوی بچگیم بود که بیام دانشگاه
اما الان هرروز دعا میکنم که زودتر تموم شه 
و خلاص شم از زندانی که مرزهای نامرئی داره برام
تموم بشن درسایی که حتی از دونستن یک کلمه ش هم ذوق نمیکنم
 همیشه به یه سری از بچه ها به شدت غبطه میخورم
نه به خاطر هوششون چون مطمئنم خودم باهوش ترم
فقط بخاطر انگیزه بالایی که دارن
بخاطر اشتیاق زیادی که برای یادگرفتن دارن
وقتی اساتید چیزی رو میگن اینا لغت به لغتش رو میقاپن
مثل آدمی که داره از تشنگی هلاک میشه و دنبال آبه
اما من هرروز بی تفاوت تر از دیروز
 وقتی هم به کسی میگی که من دوس ندارم اینجا باشم و نمیتونم درس بخونم
یا میگن :تو؟ تو که بیشتر از همه میخونی
یا اینکه میگن نا شکرم
من ناشکر نیستم فقط میخوام راحت شم از عذاب وجدانی که یقه م رو گرفته و ولم نمیکنه
از اینکه نمیخوام فردا مدیون مردم بشم
از اینکه نمیخوام با این وضع افتضاح درس خوندنم بشم یه آدم بی سواد به دردنخور
از این وضعیت خستم که هرروز باید ادای آدمای خیلی شاد رو دربیارم
درحالیکه نیستم
درحالیکه روحم مستهلک شده
خستم از اینکه نمیتونم هیچ جایی جز اینجا بگم که چقدر کم آوردم
خستم از قضاوت های بیجای مردم
خستم بخاطر تموم آرزوهایی که داشتم و دارم دونه دونه به باد میدمشون
از پارسال تا حالا کلی تغییر کردم
نمیدونم این حجم از تغییرات برای یه دختر بیست ساله چقدر میتونه عادی باشه
تمام اعتماد به نفست رو از دست بدی
بیشتر رفتارات تغییر کرده باشه
اصن شده باشی یه آدم دیگه
اونم جوری که فقط خودت میدونی که خودت نیستی
 و بقیه فکر میکنن چقدر شاد و  خوشحالی
اما خودت خوب میدونی که تو این نیستی
 که تو قرار بود بشی یه آدم دیگه ولی شرایط....
نمیدونم همه اتفاقات یک و نیم سال گذشته رو باید بذارم پای قسمت؟ حکمت؟ سرنوشت؟ یا تصمیمات اشتباه خودم؟
اما خوب میدونم که دارم خیلی شیک و مجلسی لحظه لحظه عمرم رو حروم میکنم
امیدوارم آخرش خوش باشه مثل آخر شاهنامه
چه کسی می داند؟؟؟؟!!!!!





نظرات() 

بالاخره تموم شد. ..

نوشته شده توسط :...
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395-07:58 ب.ظ

بالاخره کابوس میدترم زبان تموم شد

و امروز یه نفس راحت میکشم
درکل امروز روز خیلی افتضاحی بود
از همون اول صبح
ولی با این وجود کلی با بچه ها خندیدیم و کلی خوش گذشت
نمیدونم چرا
اون از زبان که در حد داغون نوشتم
یه سوال بود که هشت تا جای خالی بود
و من حتی یک دونه ش رو هم درست ننوشتم (:
بعدش هم که کلاس تاریخ
و افتضاحی که تا عمر دارم یادم نمیره
کنفرانس نازنینم خراب شد
به آبجی جان نگفتم چه افتضاحی به بار آوردم
اگه بگم کلی دعوام میکنه
نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم
کوچکترین کنترلی روی کارام نداشتم
قبلا اصلا اینجوری نبودم
ولی از روزی که اومدم دانشگاه کل اعتماد به نفسم رو از دست دادم
حیف اون همه کتابی که خونده بودم
البته زهرا وضعش خیلی بدتر بود
ولی عوضش بعد کلاس کلی خندیدیم
انقدر عصبی شده بودم رمز گوشیم یادم رفته بود(:
البته بعد از کلی خندیدن یادم افتاد
در کل روز به شدت مضحکی بود 
که دوس ندارم هیچوقت دوباره تکرار بشه






نظرات() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


آخرین پستها:


پیوندها:


پیوندهای روزانه:


صفحات جانبی:


نویسندگان:


ابر برچسبها:


آمار وبلاگ:







The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات