آغازنوشته شده توسط :...
یکشنبه 29 شهریور 1394-09:44 ب.ظ
پاییزنوشته شده توسط :...
پنجشنبه 18 شهریور 1395-10:41 ق.ظ
پاییز هم یواش یواش داره از راه میرسه دیشب بارون بارید کوتاه ولی شدید دوسش میداشتم امیر بیچاره بیرون بود ،شده بود مصداق بارز موش آبکشیده هوا بسی خنک تر شده از گرما بدم میاد، همیشه میومده بیشتر از سرما آزار دهنده س پس فردا کلاسامون شروع میشه حداقل از این بیکاری مفرط درمیام رسما تبدیل شدم به طفیلی، والا هیچ کار مفیدی نکردم اول تابستون تصمیم گرفته بودم درسای علوم پایه رو تاجاییکه خوندیم مرور کنم زهی خیال باطل تابستون تموم شد و من حتی یک کلمه هم نخوندم نینماخ لیلی نوشت : پاییز من، عزیز غم انگیز برگ ریز یک روز میرسم و. ..تو را می بهارمت سید مهدی موسوی زندگینوشته شده توسط :...
چهارشنبه 17 شهریور 1395-09:29 ق.ظ
شب خوابم نمیبرد نشستم عکسای پروفایلا و اسکرین شات هایی که داشتم رو نگاه کردم سر بعضی هاشون چقدر خندیدم "از این کارا نکن، منم بلدم" سر بعضی هاشونم از غصه داشتم میمردم "نامه ای به دل خود بنویسید" ولی کلا اینو فهمیدم که زندگی اصلا ارزش غصه خوردن نداره چیزی که بخاطرش امروز اشک میریزیم فردا ممکنه باعث خنده مون بشه و البته ارزش شادی بیش از حد رو هم نداره چه بسا شادی هامون با یه تلنگر از هم بپاشن زندگی کردن در لحظه شاید قشنگ تره کاری که خیلی هامون از جمله خودم از انجامش عاجزیم ولی کلا دارم سعی میکنم بیخیالی طی کنم مگه کلا قراره چندسال زندگی کنیم که همش به فکر غم و غصه باشیم؟؟؟ گهی پشت بر زین و گهی زین به پشت لیلی نوشت: به دوست جانم ویروس و ایمنی دادن پس از تلاش های بسیار بسی خشنود گشتمی شنبه ها از صبح باهمیم تا بعدازظهر ....نوشته شده توسط :...
سه شنبه 16 شهریور 1395-08:55 ب.ظ
رسما داشتم از سردرد میمردم دیروز فکرکنم آخرشم بخاطر این سرگیجه هام بیفتم بمیرم، والا تصمیم گرفتم دیگه مسکن نخورم مغزم قشنگ داشت توی مایع مغزی نخاعیم شنا میکرد، به سان ماهی عید، به جون خودم امروز هم که فقط گذشت نمیدونم چرا همش الکی میگذره یه اتفاق جالب انگیزناک هم نمیفته شورش دراومده دیگه . . . دیروز یه دختره بهم تنه زد بعد خودش هم زیر لب یه چیزی گفت نمیگم چی یه لحظه برگشتم نگاش کردم فقط تونستم یک عدد نگاه عاقل اندر سفیه بهش بکنم یه دونه از این مانتوهایی که پشتش نوشته Keep calm & I'm queen پوشیده بود، رسما جو برش داشته بود که ملکه شده هرجوری حساب کردم دیدم خب نمیشه ملکه باشه اسکورت و اینا که نداشت قیافه هم که دیگه هیچی ( دوس ندارم از قیافه کسی ایراد بگیرم ولی خب ... ) لباساشم...فقط چادر من از کل لباساش گرونتر بود اونم که طرز حرف زدنش بود من نمیدونم چجور ملکه ای بود فقط خدا خودش به دادمون برسه که ملکه هامون شدن اینا هرکوچه ای فکرکنم 3_4 تا ملکه داره به قول آبجی نود درصدشون حتی قبل از این نمیدونستن queen چجوری نوشته میشه هعیییییی نمیدونم ملت کی میخوان دست از این جنگولک بازی هاشون بردارن فقط هم بلدن ایراد بگیرن خب خودتون از یه جایی شروع کنین دیگه... لیلی نوشت: اتفاق است و میفتد، دل که سنگ و چوب نیست بداخلاقنوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-08:11 ب.ظ
نمیدونم کی این اخلاق مزخرفم رو میذارم کنار گاهی وقتا زیاده از حد رک حرف میزنم مخصوصا با کسایی که ازشون خوشم نیاد و اغلب باعث رنجششون میشم فکرکنم دو هفته پیش بود اومده بودن خیلی بد باهاش حرف زدم نه که حرف بدی بزنم ها فقط لحنم همیشه یه ذره زیادی تنده مامان میگفت امروز زنگ زده بود میگفت خیلی ناراحت شده حقش بود تا اون باشه اون حرفارو به من بزنه خب به من چه؟؟؟ خسته بودم، بی حوصله، دلتنگ هیچوقت هم از مهمون خوشم نیومده و نمیاد ملت چه انتظارایی دارن اعصابم خرد بود، خردتر شد به درک انتخاب واحد از صبح اعصابم رو ریخته بهم هرکی یه چیزی میگه آخرش هم نفهمیدم چی شد یکشنبه هارو خالی کنم احتمالا کاش بشه، درسای این ترم سنگینه اصلا میرم انصراف بدم فکرکنم زیادی خنگم واسه پزشکی با خودم که تعارف ندارم دیگه یکی از هم کلاسی هامون ازدواج کرده ریحان صبح گفت بسی ذوق مرگ شدم ریحان میگفت ها با هرکی دوس میشم زود ازدواج میکنه قبول نمیکردم ان شاءالله خوشبخت بشه واااااااای مردم از ذوق، اصلا انتظارش رو نداشتم عروسی افتادیم، به به ( هرچند از این مراسمات مزخرف خوشم نمیاد و نود درصد اینجور مراسمارو نمیرم ) دوست آجی هم عروسیش دعوتم نکرده چه وضعشه آخه؟؟؟ میخواستم بگم نمیام یه ذره اذیت کنم ملتو دلمان بسی تنگ بود امروز، بسیییی دلت پیر میشود...نوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-05:25 ب.ظ
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود.. گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود.. گاهی تمام آبیِ این آسمان ما، یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود! گاهی نفس، به تیزیِ شمشیر می شود.... از هرچه زندگیست، دلت سیر می شود... گویی به خواب بود، جوانی مان گذشت! گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود... کاری ندارم کجایی.. چه می کنی! بی عشق سر مَکن که دلت پیر می شود....... قیصر امین پور مطلب رمز دار : نیست ...نوشته شده توسط :...
یکشنبه 14 شهریور 1395-04:53 ب.ظ
مثلا جمع دوستان...نوشته شده توسط :...
شنبه 13 شهریور 1395-07:46 ب.ظ
امروز یکی از بچه ها زنگ زد گفت میخوایم با بچه های دبیرستان جمع شیم تو هم پاشو بیا فکر کنم آخرین نفر بودم که بهم گفتن هیچی دیگه، گفتم پاشم برم بهتر از بیکاریه رفتم پارک دیدم چندنفرشون چادرین ( دبیرستان فقط من چادری بودم و س که اونم مجبور بود و هست همچنان ) بسی تعجب نمودیم جلوتر که رفتم دیدم یاخدا بهتر بود چادر سر نکنن، آخه اون چه وضعشه آبروی هرچی چادریه بردین حالا اینا گذشت گفتن بریم یه جا دیگه حالا جمع کردیم رفتیم یه پارک دیگه بند و بساط آوردن و نشستیم و بحث دخترا شروع شد عین این خاله خانباجی ها نشستن فقط چرت و پرت گفتن فلانی با فلانی دوست شد فلانی با بهمانی کات کرد فلانی فلان جا به من گفت تو دوست فلانی هستی؟؟؟ فلانی منو اینستا فالوو کرد ... یعنی انگار تو این دنیا هیچ بحث دیگه ای نیس رسما داشتم گلاب به روتون بالا میاوردم سین میگه لیلا چرا نگاه عاقل اندر سفیه میکنی؟؟ میگم نه بابا، چیکار دارم آخه حالا خوبه دوتاشون مثلا قراره معلم بشن شما چی قراره به بچه ها یاد بدین؟؟ خدایا منو ببخش ولی واقعا خیلی مضحک بود رفتارشون آخرش که چی؟؟؟ غلط کردم با اینا رفتم بیرون درسته از همون اول هم باهاشون فرق داشتم ولی الان دیگه واقعا یه شکاف عمیق بینمون ایجاد شده که فکر نکنم هیچ جوره پر بشه هیچوقت کنارشون احساس راحتی نکرده بودم امروز هم واقعا دیگه اوجش بود از اون روزایی که (در جمع و ولی تنهایم) لیلی نوشت: چقدر آدم ها میتونن متفاوت باشن و چقدر میتونن طی یکی دوسال فرق کنن هرچقدر هم که دلم میخواست شخصیتم متفاوت تر از اونی باشه که الان هستم هیچوقت خودم رو اونجوری دوست ندارم قطعا داشتم خفه میشدم ولی واقعا روز مزخرفی بود بودن با مریم، ثریا، ریحان جانم رو ترجیح میدم بسی دلمان گرفت، فکرمان جای دیگری بود رمان...نوشته شده توسط :...
جمعه 12 شهریور 1395-08:30 ب.ظ
بعد از مدت های مدید یه رمان خوندم بسیییییییی آبکی خیلی وقت بود که دیگه از این اراجیف نمیخوندم البته قبلنا خیلی میخوندم این یکی رم به پیشنهاد نرگس جانم خوندم ترجیح میدم همون رویه قبلیم رو در پیش بگیرم و دیگه نخونم توی این رمانا همه چی گل و بلبله همه دخترا خوشگل و پولدار ، کدبانو ، لجباز،اغلب هنرمند حالا اگه پولدار هم نبود یه شاهزاده سوار بر اسب میاد اونو از فقر و فلاکت و بدبختی نجاتش میده پسرا همه خوشتیپ، پولدار، قدبلند، مغرور و البته پزشک حالا نشد حتما شرکت خصوصی داره که باباش هم اصلا کمکش نکرده واسه تاسیسش این کوکتل ها هم تو خیابون همشون ننه قمرن سیب زمینی های کج و کوله هم که راست راست تو خیابون میگردن لابد خرزو خانه یعنی یک ذره واقع بینی تو این داستانا وجود نداره ها حالا اینا خوبه یه بار یکیشو میخوندم نوشته بود دختره 27 سالشه فوق تخصص قلبه با این یکی هم رسما غش کردم از خنده نوشته بود :میخواستم برم از استادمون اشکالمو بپرسم زنگ رو زدن استاد رفت آخه تو کدوم دانشگاهی زنگ پایان کلاس میزنن خدایا یه سری بچه دبستانی نشستن رمان مینویسن الله هاممدان سورا منی اولدور درد نوشت: نمیدونم حقایق کجای این داستان هاست واقعیت اینه که بی عدالتی داره غوغا میکنه درد همه وجود مردم رو گرفته بیکاری و بی پولی بیداد کرده فاصله طبقاتی روز به روز داره بیشتر میشه داره به ریشه انسانیت تیشه زده میشه دلای مردم داره از غصه میترکه حقیقت زندگی بین پینه های دست یه پدر کارگره بین اشکای مادری که نمیدونه شکم بچه ش رو با چی سیر کنه بین خیابون گردی های دختری که... بین تختای بیمارستانیه حقیقت زندگی تو دل این جامعه س نه تو داستان های آبکی کاش به جای بستن چشمامون روی همه اینا چشمامونو باز میکردیم کمر همت میبستیم برای درست شدن اوضاع خدایا ظهور اونیکی باید بیاد رو زودتر برسون اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری ( س ) یورولدومنوشته شده توسط :...
پنجشنبه 11 شهریور 1395-08:48 ب.ظ
همیشه همینجوری بودم تو جمع بیشتر از هروقتی دلم میگیره امروز دلمان بسی گرفته بود به صورت وحشتناکی خدا خدا میکنم زودتر شروع بشه دانشگاه خسته شدیم... یورولدوم... باراننوشته شده توسط :...
چهارشنبه 10 شهریور 1395-08:03 ب.ظ
تو نیستی دل این چتر وا نخواهد شد غمی است باران وقتی هوا، هوای تو نیست لیلی نوشت: حالا درسته بارون نمیباره ولی خب شعرش قشنگ بود از وقتی یادم میاد چتر نداشتم دوتا داشتم ها وقتی خیلیی بچه بودم ولی از اونجایی که عاشق بارونم هیچوقت از چتر استفاده نمیکنم کلا باران بسی دوست خل نوشتنوشته شده توسط :...
سه شنبه 9 شهریور 1395-10:41 ب.ظ
چند شب پیش داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم حالش بسی بد بود تقریبا از همون حس و حالی بود که خودم چندماه پیش داشتم و همش آرزوی مرگ میکردم خیلی خوب می فهمیدمش اینکه چقدر داغون و خسته س دلایلمون متفاوت بود ولی حسمون مشترک هیچی دیگه ساعت دو نصف شب نشستم کلی براش حرفای فیلسوفانه عارفانه، حکیمانه زدم اینکه هنوز زندگی قشنگی های خودشو داره(استیکر بود ) کلی حرفای خوشگل خوشگل که بعد از پشت سر گذاشتن اون برهه بهشون اعتقاد دارم بعد از کلی تایپ برگشته بهم میگه لیلا دیوونه شدی، برو بخواب ما نیز پاسخ دادیم که: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید یعنی اصلا عشق میچکه از وجود دوستام فقط نمیدونن چجوری باید ابراز کنن لیلی نوشت: اون روزا واقعا حالم بد بود نمیدونم چه مرگم بود ولی بود دا ولی به لطف خدا تونستم از پسش بربیام حالا میدونم که خیلی چیزا ارزش غصه خوردن نداره میشه از خیلی چیزا گذشت بدون اینکه ذهنت رو درگیرشون کنی نه که بی توجه باشی به اطرافت، نه اصلا ولی میشه تو زندگی اغماض کرد میشه چشمامونو ببندیم رو چیزایی که دارن عذابمون میدن میشه زندگی رو قشنگتر زندگی کرد میشه آسمون دلمون آبی باشه میشه دریای قلبمون پاک باشه فقط یکم ایمان خدایا به هممون یکم ایمان عطا کن یا حق غلام قمرنوشته شده توسط :...
سه شنبه 9 شهریور 1395-06:32 ب.ظ
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو ...نوشته شده توسط :...
دوشنبه 8 شهریور 1395-07:12 ب.ظ
من دختر مغرور مسلمانم و هر روز جنگیست میان من و این شوق تمنا یک سمت تو و عشق و پریشانی هر شب یک سمت حیای من و این چادر و تقوا ..... علی_سلطانی_وش لیلی نوشت: شعرش قشنگ بود حوصله داشتین بقیه ش رو خودتون بخونین حس نوشتن همش نبود پنجشنبهنوشته شده توسط :...
دوشنبه 8 شهریور 1395-06:54 ب.ظ
حکمت، قسمت،...نوشته شده توسط :...
یکشنبه 7 شهریور 1395-04:25 ب.ظ
نمیدونم اولین کسی که واژه ی حکمت، قسمت، سرنوشت، مصلحت ،... رو به کار برده دقیقا چه جور شخصیتی داشته ولی احتمالا آدم متفکری بوده و از اونجایی که ( تنبل فیکیرلی اولار )=( تنبل بافکره ) احتمالا تنبل هم بوده کلا کاری کرده که ماها همه کم کاری هامونو میندازیم گردن این چندتا واژه گردن شکسته با مریم زیاد راجع به این چیزا بحث میکنیم و تنها نتیجه ای که من خودم به شخصه گرفتم که نمیدونم تا چه حد درسته اینه که آدم باید تا جاییکه توان داره تلاش بکنه تا جاییکه عقلش قد میده راه هارو امتحان کنه تا نفس داره واسه چیزی که میخواد بدوئه بعد که خیالش راحت شد که همه زورش رو زده بشینه ببینه خدا براش چی میخواد همه چی رو بسپره دست دانای کل همه داستان ها که اگه غیر از این بود میشد جبر مطلق که با خاصیت اختیار آدمی متناقضه بنظرم مثل این میمونه که توی یه محدوده تعیین شده هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی ولی وقتی دیگه از اون محدوده خاص خارج شدی یه سری اتفاقات دیگه دست خودت نیست حالا هرچقدر هم که تو تلاش کنی نمیشه که نمیشه مثلا هیچ کاری واسه درست کردن غذا نمیکنی بعد که گشنه موندی میگی قسمت این بوده آخه کدوم عقل سلیمی همچین چیزی رو قبول میکنه؟ ؟؟ ولی یه وقتایی هم از حیطه اختیارات ما خارجه و واقعا نمیشه منکرش شد تنها چیزی که فهمیدنش سخته اینه که آیا تلاش من نوعی واقعا درحد اعلی بوده یا نه؟؟؟ امیدوارم یه روز بتونم جوابم رو پیدا کنم در دایره قسمت مانقطه تسلیمیم ، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی لیلی نوشت: واسه هرچیزی که میخوام تا جاییکه بشه تلاش میکنم اگه بشه، میشه قسمت اگه نشه، میشه حکمت اگه بشه ایمانم رو محکم میچسبم که باد غرور نبرتش اگه نشه کاسه دلم رو میگیرم سمت خدا که پرش کنه از عطر خوش توکل اینجوری درهرصورت آرامش دارم گمشده این روزهای آدم ها الکی نوشت: نمیدونم این چیزایی که نوشتم از نظر دینی و اینا چقدر درسته ولی خب دلم خواست بنویسم همه افاضاتی که نمودم به صورت یهویی بعد از نماز صبح به ذهن اینجانب خطور کرد بخاطر همینه که میگن بعد نماز صبح نخوابین همیشه تا یه ساعت بعد نماز بیدارم ها کلی هم کشفیات دارم بعد که میخوابم همش میپره استثنائا این یکی یادم موند درباره وبلاگ:آرشیو:آخرین پستها:پیوندها:پیوندهای روزانه:صفحات جانبی:نویسندگان:ابر برچسبها:آمار وبلاگ:The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|