آغازنوشته شده توسط :...
یکشنبه 29 شهریور 1394-09:44 ب.ظ
آفتاب حسننوشته شده توسط :...
جمعه 15 مرداد 1395-01:12 ب.ظ
ای آفتاب ِحُسن! برون آ دَمی زِ اَبر کآن چهره ی مُشعشع ِ تابانم آرزوست... اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری ( س ) خزعبل نوشتنوشته شده توسط :...
پنجشنبه 14 مرداد 1395-10:49 ب.ظ
تلخ و شیریننوشته شده توسط :...
پنجشنبه 14 مرداد 1395-10:15 ب.ظ
از اونجایی که هیچوقت قند نمیخورم چایی هایی که میخورم همیشه کم رنگه که نبودن شیرینی قند، تلخی چای رو درنظرم چندبرابر نکنه من همیشه سعی کردم تو زندگیم این تعادل رو حفظ کنم اما روزگار اصولا همچین کاری نمیکنه خیلی بدیهیه که یه سری چیزا توی این دنیا حکم قند رو دارن مثل سلامتی،زیبایی،ثروت،هوش،قدرت ... و یه سری چیزا به مثابه چای هستن مثل چهره نازیبا، بیماری،فقر،... تا جاییکه من فهمیدم دست روزگار به اونایی که قند بهشون نمیرسه تو این مجلس چای تلخ تری تعارف میکنه و اونا بنابر جبر این چای تلخ رو سر میکشن اونایی هم که به لطف خدا قند شامل حالشون شده چای کم رنگ تری رو برمیدارن درسته که همه تو زندگی هاشون هم تلخی دارن و هم شیرینی اما خب تلخی ها زمانی که شیرینی کمتری تو زندگیت داری بیشتر به چشم میان مثلا دونفر که جفتشون یه بیماری دارن با درجه سختی برابر این سختی برای کدومشون بیشتر نمود پیدا میکنه؟؟؟ قطعا اونی که پول مسکن و قرص و آمپول کمکی و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو نداره یا مثلا از بین دونفر که زیبایی چندانی ندارن و از این موضوع رنج می برن اونیکه مثلأ هنری داره که بقیه طالبش هستن کمتر متوجه این ناراحتیش میشه و حتی خیلی وقتا یه نفر چندتا آپشن!!!! رو باهم داره و یه نفر حتی یکیش رو هم نداره حتی در حد متوسط به قول قدیمی ها که به نظرم فهمیده تر از ما ها بودن هرچی سنگه مال پای لنگه نمیدونم اینا رو باید به حساب چی بذارم؟ جبر زمانه؟؟؟ عدالت خدا؟؟؟ امتحان الهی؟؟؟ قسمت؟؟؟ چی؟؟؟ هرکدوم از اینا که هست مهم نیست مهم اینه که کم نیاریم در برابر تلخی ها مقابل همه ناکامی ها و شکست ها که خم نشیم زیر بار این همه سختی لیلی نوشت: روزگارتون شیرین البته چایی شیرین بهتره یه ذره تلخی لازمه از لاک جیغ تا خدانوشته شده توسط :...
پنجشنبه 14 مرداد 1395-06:46 ب.ظ
امروز داشتم برنامه از لاک جیغ تا خدا رو می دیدم یه خانومی بود که بخاطر دیدن رفتار خوب و آرامش یه سری خانم چادری حجاب رو انتخاب کرده بود باعث شد کلی برم تو فکر من چادری چقدر به این موضوع فکر کردم که رفتارم، اخلاقم چقدر میتونه جاذبه داشته باشه که چقدر میتونه دید افراد رو به حجاب عوض کنه؟؟ اصولا سعی میکنم با کوچولوهابی که تو پارک، مسجد، بی آرتی یا هرجایی که منو با چادر میبینن رفتار خوبی داشته باشم و حداقل بهشون لبخند بزنم ولی با دخترای هم سن و سال خودم چی؟؟؟ چقدر باهاشون خوب بودم؟؟؟ خودم که اصولا سمت کسی نمیرم با اونایی هم که بیان سمت من گاهی انقدر سرد برخورد میکنم که از ریختن طرح دوستی باهام پشیمون میشن به قول فاطمه وقتی یه جایی میرم انگار از جنگ با یه لشکر برمیگردم ( البته این نقل قول بود، مطمئن نیستم ) حالا با این وضعیت کی میاد جذب چادر بشه؟؟؟ حجاب خودم همیشه دغدغه م بوده و هست اما هیچ دغدغه ای برای اشاعه ش نداشتم حتی خواهر خودم رو هم سعی نکردم چادری کنم هرچند حجابش کامله اما چادر چیز دیگریست ( اینو تنها چادری ها میتونن درک کنن ) دلایل محکمی برای چادری بودنم دارم اما هیچوقت درمقابل کسایی که نمیخوانش دلایلم رو نمیگم نمیدونم چرا؟شاید چون خیلی ها شون خودشون رو به خواب زدن و من هر دلیلی که بیارم یه جوری خودشون رو توجیه میکنن تنها چیزی که خیلی از بچه های اصطلاحا بدحجاب بهم میگن اینه که نوع پوششم با چادر براشون جالبه که سر اونم همش دارم با خودم کلنجار میرم که نکنه اشتباه باشه؟؟ به هرحال تلنگر خوبی بود برام که یکم رفتارم رو بهتر کنم که فقط خودم مهم نیستم که دیگرانی که دوروبرم هستن هم حجابشون مهمه شاید اگه تو این چندسال اخلاق خوبی داشتم میتونستم چندنفر رو جذب چادر کنم ولی گذشته که گذشته ان شاءالله در آینده رضا خان هم اگر میدید با چادر چه زیبایی جهان پر میشد از قانون چادرهای اجباری خوابنوشته شده توسط :...
پنجشنبه 14 مرداد 1395-10:56 ق.ظ
خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد میرسی هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر لیلی نوشت: .... نگم بهتره دختراااااااااااااااا روزمون مبارک
روز دخترنوشته شده توسط :...
چهارشنبه 13 مرداد 1395-08:27 ب.ظ
مگذارمرا درین هیاهو، بانو تنها و غریب وسربه زانو، بانو ای کاش ضمانت دلم را بکنی تکرار قشنگ بچه آهو، بانو ========== میلاد مظهر عصمت و نجابت، حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد مطلب رمز دار : ...نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 13 مرداد 1395-12:01 ق.ظ
خدا، آری یا نه؟نوشته شده توسط :...
سه شنبه 12 مرداد 1395-01:17 ب.ظ
دیروز یه وب رو خوندم نوشته بود "تناقض در قرآن"!!!!!! وب دیگه نویسنده رو هم خوندم یه سری تفکرات آتییستی و به زعم خودشون روشن فکرانه!!!! جواب یه سری از تناقضاتش رو داشتم ولی خیلی هاش رو نه خیلی ناراحت شدم که چرا من بچه مسلمون انقدر روی مهم ترین کتاب خودم مسلط نیستم که بتونم جواب یه سری شبهات پوچ رو بدم؟؟؟ من نه اونقدرا عاقلم و نه باایمان ولی با همین عقل ناقصم به این نتیجه رسیدم که این همه نظم نمیتونه بدون هیچ محوری وجود داشته باشه واقعا برام سوال شده که چجوری میشه که آدم ها به اونجایی میرسن که وجود یه قدرت مطلق رو منکر میشن؟؟؟ خیلی هاشون رو که مطمئنم فقط بخاطر پز روشن فکری و این خزعبلاته و حتی یک دلیل هم برای این تفکراتشون ندارن ولی اونایی که بعد از مدت ها مطالعه به جایی میرسن که وجود الله رو نفی میکنن چجوری رسیدن به اونجا؟؟؟؟ چی میشه که آدم ها از فطرت خداجوی خودشون دور میشن؟ ؟؟؟ به هیچ چیزی متهمشون نمیکنم اما برام جالبه که چی میشه که آدم به اونجا میرسه چجوری میشه که انقدر چرت و پرت رو میتونن توی مخیله شون بگنجونن؟ ؟؟ اگه میگم چرت و پرت بخاطر تعصبات دینی و مذهبیم نیست بخاطر اینه که وقتی عقل و منطقم رو به کار میگیرم می بینم باید یه کسی باشه که بشه بهش تکیه کرد نمی فهممشون اصلا نمی فهمم درک اونایی که بت می پرستن برام خیلی راحت تر از درک کساییه که به هیچ چیزی اعتقاد ندارن حتی یک لحظه هم نمیتونم درکشون کنم لیلی نوشت: تنها مزیتی که داشت اینه که میخوام برم جواب اون تناقضات رو پیدا کنم حداقل به خودم ثابت میشه که چیزی که بهش اعتقاد دارم دروغ نیست هوای دوستنوشته شده توسط :...
یکشنبه 10 مرداد 1395-09:01 ب.ظ
بعد از یک سال و نیم دیدمش همونطوری بود با همون مژه های بلندش با همون لبخند همیشگی ولی یه چیزی این وسط عوض شده بود نگاهش همون نگاه همیشگی نبود رنگ مهربونی نداشت غبار دلزدگی گرفته بودشون گریه کرد، گریه کرد درددل کرد، حرفاش رو زد اشکاش غباری که نشسته بود ته چشماش رو شست و برد خیالم راحت شد از بابت دوستی که مدیون بودم بهش بابت آرامش سالهای قبل حرف زدیم از این یک سال و اندی میتونستم بفهمم که چقدر حالش بده که چقدر داره زجر میکشه که منم مقصر بودم تو این حال بدش گفت که چقدر دلگیر بوده ازم بابت دروغ هایی که منسوب بوده به لیلا لیلایی که هر رذیله اخلاقی بهش بچسبه این یه مورد نمیچسبه خودش خوب میدونست بهش دروغ نمیگم ولی حرفای خانم ب رو باور کرده بود گفتم کاش با خودم حرف میزدی و ازم توضیح میخواستی _ نمیتونستم، از همه بریده بودم +مگه منو نمیشناختی؟ _چرا ولی ناامید بودم از همه +حالا خوبی؟ _آره خوبم چقدر دوس داشتم و دارم این دختر رو چقدر دلم براش تنگ بود لیلی نوشت: چقدر حقیرن آدمایی که بخاطر منافع خودشون حاضرند هرکاری،هرکاری، هرچند کثیف رو انجام بدن چقدر خوبه که یاد بگیریم وقتی از کسی دلخوریم با خودش حرف بزنیم نه با خیال خودمون ( این یه مورد رو اول با خودمم )
دوباره اومدمنوشته شده توسط :...
شنبه 9 مرداد 1395-07:15 ب.ظ
تعطیلنوشته شده توسط :...
چهارشنبه 5 خرداد 1395-10:21 ب.ظ
گاهی وقتا آدم باید کرکره رو بکشه پایین یه کاغذ بچسبونه پشت شیشه بنویسه: به مدت نامعلومی تعطیل است
بیست ساله شدم...نوشته شده توسط :...
دوشنبه 3 خرداد 1395-08:39 ب.ظ
امروز بیست ساله شدم... خدارو شکر میکنم که اجازه داد یک سال دیگه هم باشم ازش معذرت میخوام که توی این چندسال اونی که میخواسته نبودم امیدوارم توی دهه سوم زندگیم همه کم کاری هامو جبران کنم . . . . بسی روز خوبی بود بچه ها برام شال و روسری خریده بودن ( وسایل مورد علاقه بنده) بعدش با ثریا رفتیم جشن که البته بسی غصه خوردیم اسممون درنیومد تو قرعه کشی بعد دانشگاه رفتیم بازار و ثری جانم برام ساق دست خرید بعدشم رفتیم باهم چادر خریدیم هم اون و هم من از اوایل ترم دو میخواستیم بریم نمیشد بالاخره امروز رفتیم کلی حرف زدیم، خندیدیم عکس گرفتیم کنارش حس خیلییییییییییی خوبی دارم خیلی زیاد بهمون خوش گذشت البته با فاکتور گرفتن از مراسم که حالمونو گرفت . . . خداروشکر بسی تبریک...نوشته شده توسط :...
شنبه 1 خرداد 1395-10:18 ق.ظ
چه انتظار عجیبی آقا جان مارا ببخش که کوچه ها را برای آمدنت آماده کرده ایم اما دل هایمان را نه.. امروز...نوشته شده توسط :...
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395-03:55 ب.ظ
ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان رو به همه جوونا و همه کسایی که دلشون جوونه تبریک میگم. امروز سر کلاس تفسیر درسمون راجع به ازدواج بود اما استاد توضیح خاصی درموردش نداد فقط نحوه ازدواج خودش رو گفت که خیلی جالب بود و بسی خندیدیم گفت نوزده سالم بود. جبهه بودم بعد از عملیات بدر اومدم خونه بهم گفتن برات زن گرفتیم رفتیم خواستگاری، انگشتر هم بردیم، عقدم کردیم فقط تو باید امضا کنی میگفت رو حرفشون حرف نزدم الان هم زندگیم خیلی خوبه هرچند حرفاش خیلی جالب بود اما بنظرم الان، ازدواج اینجوری؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! سخته خب مثلا یکی رو نشونت بدن بگن بیا اینم همسرت!!!!!/: چه کاریه خب میگفت رو حرف پدر و مادرتون حرف نزنین اگه گفتن فلانی نه! زیاد اصرار نکنین چی بگم والا؟؟؟؟؟ بنظرم آدم باید توی شرایط قرار بگیره تا بگه چیکار میکنه . . . . بعدشم کلاس فیزیو عملی با تشریح جناب موش البته موش نبود که گربه ای بود واسه خودش انقدر گنده بود که نگو و البته بسی کثیف و بدبو . . . . یه چیزی هم که بسی رفته رو مخم اینه که چرا بقیه فکر میکنن دختر چادری ها زبون ندارن و میتونن همه جوره بهشون زور بگن؟؟؟؟ البته من که نمیذارم کسی بهم زور بگه و شاید به قول برخی دوستان دیکتاتور باشم اما حرصم میگیره وقتی می بینم به دوستام یه چیزی رو تحمیل میکنن و اونا هم قبول میکنن امروز نماینده ترم دویی ها اومده به دوستم که چندسالی هم ازم بزرگتره میگه جزوه رو شما بنویسین میگه من نمیتونم بنویسم بازم اصرار کرد و در کمال تعجب اونم قبول کرد نمیدونم چرا انقدر راحت تسلیم میشن بدم میاد از این کار روزایی که خودم هم راحت تسلیم سرنوشت میشم از خودم بدم میاد ولی همیشه گفتم "من می توانم میشود" . . . .روزاتون بر وفق مراد یاحق مطلب رمز دار : ...نوشته شده توسط :...
سه شنبه 28 اردیبهشت 1395-10:45 ق.ظ
درباره وبلاگ:آرشیو:آخرین پستها:پیوندها:پیوندهای روزانه:صفحات جانبی:نویسندگان:ابر برچسبها:آمار وبلاگ:The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|