منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • دردت رو واسه خودت نگه دار!

    ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.

    ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.

    خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
    اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم. دوستی که مثل خانوادم بود.
    دوستی که بهش اعتماد داشتم.

    تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.

    چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
    یادم نمیاد سر چی.
    یادم نمیاد کی مقصر بود.

    فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
    وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.

    کاری به توپ نداشت. اومد که  زخمم رو بزنه.

    زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...

    چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچ وقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.

    از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره،  زخم داره،  بهش میگم:

    هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.

    نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.

    میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 2 مرداد 1399 07:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 1 مرداد 1399 04:22 ب.ظ نظرات ()

    بانک زمان در سوئیس


    ◾️یک دانشجوی خارجی که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد:

    در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود.

    طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.

    به این جهت؛ یک روز از این که متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم❗️
    کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه

     "زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آن را از بانک بیرون بکشم.

    این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم.

    وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.

    داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند.

    طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی
     (سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد.

     وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آن را برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند.

    در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند.

     صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد.

    اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است.

    ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند!  

     نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود.

    ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوان ترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند!

    استقبال جوانان از چنین طرحی و همجواری، همزبانی و همدلی با سالمندان؛ یعنی
    〰ترکیب خامی و پختگی و
    〰 کسب تجربه فراوان برای جوانان،
    〰 زنده ماندن اخلاق و احترام به اصل و ریشه در جامعه و
    〰همچنین روشن شدن چراغ امید در دل سالمندان.

    امیر عباس زینت بخش
    سوئیس

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 1 مرداد 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • لقمه اى به لقمه اى

    #حكایتیزیباو_پندآموز

    در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد. آذوقه نایاب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه میل كند، ناگاه گدایى فریاد زد: 

    اى بنده خدا گرسنه ام!

    زن با خود گفت:
    در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.

    زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع كند، ناگهان گرگى جهید و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.

    فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ كدام اثر نبخشید.
    همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دوید.
    خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.

    سپس به زن گفت:
    آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟

    یكى لقمه (نان) دادى ،
    یك لقمه (كودك) گرفتى!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 29 تیر 1399 08:02 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  اگر اسلام این است....

    زمان پهلوی می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و باید ۳۵ خانه خراب می‌شد، به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار می‌خریم. هر كس اعتراض دارد، بنویسد تا رسیدگى شود.
        چون قیمت پیشنهادی خوب بود، هیچ كس به‌جز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد اعتراض نكرد. این جریان خیلى بر مسؤولین گران آمد و گفتند: 

    فقط یک آخوند، اعتراض كرده. 

    بعد مرحوم راشد را دعوت به صحبت كردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمایند...
     نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوال پرسى پرسیدند: اعتراض شما چیست؟
        گفت: حقیقتش این است این خانه را من سال‌ها قبل و به قیمت خیلى كم خریده‌ام و در این مدت‌ زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قیمتى كه شما پیشنهاد کرده‌اید، زیاد است! من راضى نیستم از بیت‌المال مردم قیمت بیشترى براى خانه‌ام بگیرم!
     بهت و تعجّب همه را فراگرفت و یكى از اعضاى كمیسیون كه از اقلیت‌های دینى بود، از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسید و گفت: 

    اگر اسلام این است، من آماده‌ام براى مسلمان شدن...

     #کتاب #جرعه‌ای از دریا
    حضرت آیت الله شبیری زنجانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  بی انصافی!

    تلنگر!

    کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد.در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
    عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا می برم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم. حکم این کار من چیست؟
    آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است.
    مغازه دار خوشحال از این پاسخ و این که آقا نفرمود حرام است، کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد.
    آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت!
    آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟
    گفت:بله!
    گفت: می دانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
    گفت: بله آقا، شنیده ام.
    آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود!

     این روزها #باانصاف باشیم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • من که اصول دین نیستم!


    یک شب منزل مرحوم حاج احمد آقا بودیم. در آن جلسه آقایان هاشمی، خامنه ای و مهندس موسوی هم بودند. امام بدون این که اسم کسی را ببرند، فرمودند:
    این نهضت آزادی ها آدم های بدی نیستند. آن هایی را که من می شناسم آدم های مسلمان خوبی هستند!
    یکی از آقایان که می‌خواست امام را تحریک بکند، گفت:
    این‌ها روحانیت را قبول ندارند!
    امام فرمودند:
    روحانیت را قبول دارند، شما را قبول ندارند!
    آن آقا گفت:
    شخص شما را هم قبول ندارند!
    امام فرمودند:
    قبول نداشته باشند. من که اصول دین نیستم که همه مرا قبول داشته باشند!
    من این جریان را در زمان حضرت امام، در نماز جمعه گفتم که جای هیچ گونه ردّ و انکاری نباشد!

    --------------------
    سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از سایت خبری جماران، گفتگو با مرحوم آیت الله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی.
    http://t.me/sireyefarzanegan

    آخرین ویرایش: سه شنبه 24 تیر 1399 07:48 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  دروغ در لباس حقیقت!

    #حرف‌حساب

    روزی روزگاری دروغ به حقیقت گفت:
    «میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»
    حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،
    وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.
    از آن روز همیشه حقیقت عریان وزشت است،
    اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مکافات

    در مسیر بیابان حجاز جوانی را دیدم که به پشت صخره ای رفت تا ادرار کند .چون بازآمد گفت :"بر تخته سنگی ادرار کردم که پندارم نشانی بود بر گوری". 

    پیرمردی در کاروان بود گفت :"آن قبر عُجیف باشد". 

    جوان گریست و منقلب شد. او را گفتند از چه گریستی؟ گفت: 

    "عجیف از مقربان به خلیفه بود و هیبتی مخوف داشت. روزی با زوجه ام بر آستان در ایستاده بودیم .عجیف سوار بر اسب خود بود و چون مرا دید مغرور و بی محابا با شمشیر خود ضربه ای به در خانه من زد. مرا ترسی عظیم گرفت و بر خود ادرار کردم و از این رو در برابر زوجه خود خجل شدم و عجیف بر این وحشت من می خندید، بالله، ندانسته بودم که روزی بی آن که بدانم او را این چنین در پس صخره ای در بیابان حجاز، ملاقات خواهم کرد!".

    "محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء " - راغب اصفهانی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • روزی که مردم بفهمند؟؟!!


    در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند.

     سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آن ها را بیاورد.

    وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
    بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.
    اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
    او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.
    در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
    دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
    به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمی‌دارند، و یکی از آن ها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
    مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
    آن ها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.
    و اینجاست که کمی آن ورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند !
    و ظرف غذایش را که دست‌ نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!

    توضیح پائولو کوئلیو:

    من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آن ها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند.

    داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آن ها احساس سَروَری دارند.

    چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
    مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
    در حالی که آفریقاییِ دانش‌ آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد :
     زمین بهشت می شود...

    روزی كه مردم بفهمند ؛
    هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت و مسخره كردن دیگران...!

    هیچ كس اسطوره نیست الا در مهربانى و انسانیت...!
    هیچ دینى با ارزش تر از انسانیت نیست...!
    هیچ چیز جاودانه نمی ماند جز عشق...!
    هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبى ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هر آنچه از ما برآید!

    گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!
    پرسیدند: چه می کنی؟
    پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.
    گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.
    گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می‌پرسد:

      زمانی که خانهٔ دوستت در آتش می‌سوخت تو چه می‌کردی؟
    پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 4 5 6 7 8 9 10 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات