منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  آنچه که می‌خوری مال توست

    گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند .
    او  شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت .

    روزی از او پرسیدند : « مصدق خوب است یا شاه ؟ بگو تا برای تو شامی بخریم . » 

    ترمان گفت : « از دو تومنی که برای شام من خواهی داد ، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی !!! »

    مرحوم پدرم نقل می‌کرد ، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم .
    ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم . از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم ، نزدیک رفتم دیدم ، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند . یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم . او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت . باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد .

    گفتم : « ترمان ، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم . »
    ترمان از من پرسید : « ساعت چند است ؟ »
    گفتم : « نزدیک ده . »
    گفت : « ببر نیازی نیست . »
    خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت ؟
    پرسیدم : « ترمان ، مگر ناهار دعوتی ؟ »
    گفت : « نه . من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم . الان تازه صبحانه خورده‌ام . اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم . من بارها خودم را آزموده‌ام ؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد . »
    واقعا متحیر شدم . رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم . ترمان را پیدا کردم .
    پرسیدم : « ناهار کجا خوردی ؟ »
    گفت : « بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید . جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند . روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید ، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد . »

    ترمانِ دیوانه ، برای پول ناهارش نمی‌ترسید ، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد ؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم .‌


    از آنچه که داری ، فقط آنچه که می‌خوری مال توست ، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو ، معلوم نیست.

    پس تا می توانید انفاق کنید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تاوان فریب!


    مردی پشت بر الاغش، در حالی که تکه ای علف تازه را با ریسمانی به سر چوبی بسته و آن را روبروی حیوان آویزان کرده، نشسته بود.  حیوان بیچاره همان طور که به طمع خوردن علف، ساعت ها پیش می رفت، مرد را نیز جابه جا می کرد.

    مردم با دیدن این صحنه به هوش و درایت مرد احسنت می گفتند، که ناگهان پیامبر .ص. را دیدند که با خشم آن ها را  نظاره می کند.

    پیامبر فریاد زد: ای مرد! آیا از خداوند حیا نمی کنی که مرکبت را فریب می دهی؟

    مرد متعجب و شرمگین گفت: ای رسول خدا! این حیوان است و نمی فهمد.

    پیامبر پاسخ داد: خداوند بر کسی که  از مخلوقاتش با فریب بهره کشی کند، غضب خواهد کرد. حتی اگر آن الاغی باشد.
    مرد سراسیمه به زیر آمد و گفت: ای پیامبر! چه کنم که خداوند مرا عفو کند؟

    رسول مهربان گفت: حیوان را آسوده بگذار، حقی را که بر ذمه تو دارد، با تیمار او ادا کن، و آنگاه از او بهرمند شو.

    وقتی این حدیث را (نقل به مضمون) از آقای جوادی آملی شنیدم، با خودم گفتم، اگر فریب یک الاغ نزد خداوند این قدر کریه است، پس تاوان فریفتن یک ملت و یک نسل چیست؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پرنده شما چیست؟!

    «پسربچّه ای پرندهءزیبایی داشت.
    او به آن پرنده بسیار دلبسته بود، حتّی شب ها هنگام خواب، قفس پرنده را كنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.
    اطرافیانش كه از این همه #عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابی كار می كشیدند.

    هر وقت پسرك از كار خسته می شد و نمی خواست كاری را انجام دهد، او را تهدید می كردند كه الآن پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس می گفت: 

    نه، كاری به پرنده ام نداشته باشید. هركاری گفتید انجام می دهم.
    تا این كه یك روز صبح برادرش او را صدازد كه برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و كسالت گفت: خسته ام و خوابم می آید.
    برادرش گفت:
    الآن پرنده ات را از قفس رها می كنم.
    پسرك آرام و محكم گفت:
    خودم دیشب آزادش كردم! با آزادی او خودم هم آزاد شدم...

    این حكایت همهءماست.
    تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته ایم. پرندهءبسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، زیبایی، عنوان آكادمیك، مدرکشان و... است.
    خلاصه هركسی خود را به چیزی بسته است...!»


    سلااااااااااااام...
    صبح همگی بخیر إن شاءاللّه...
    روز و روزگارتان مملوّ از طعم شیرین آزادی...

    #محتاج_دعا...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 22 آبان 1399 06:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • قایق خالی

     از خاطرات مارگارت تاچر
     خشم

    وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی می گذراندم.
    شبی بدون آن که به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور می توانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمی شد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد....
    از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم می گویم :

    " این قایق هم خالی است !"
    نکته اینجاست :
    در واقع آن کس که شما را عصبانی می کند, شما را فتح کرده. اگر به خود اجازه می دهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید.

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 آبان 1399 04:22 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • محمد(ص) این گونه بود.ما چگونه ایم؟


    *روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن است . گفت:

    به صاحب شتر بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند.


    ------------------------

    *کافری را که در جنگ اسیر شده بود، آزاد کرد، زیرا اعتقاد داشت که او مرد خوش اخلاقی است که همواره با عفّت رفتار می کند.

     --------------------

    * مردی بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد و یقۀ او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی. اصحاب عصبانی شدند و خواستند با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد و گفت: 

    شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام تا هرکسی بتواند حقِّ خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد.

    -----------------------------

    * گفت اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید، به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید.

     -------------------------

    * گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه ای دیگر فرستاد. قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار را انجام دهند. گفت:

    تعلیمشان دهید و آسان بگیرید. 

    سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود.


    -----------------------

    * در زمانی که با کفّار به طور نسبی صلح برقرار شده بود، به قصد خریدن زمینی در منطقۀ خوش آب و هوای طائف، عازم آنجا شد. چند روز بعد برگشت و گفت که قبلا همه زمین ها را مردم خریده اند.

    او نخواست به عنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند.

    ---------------------------

    فرخنده زادروز واپسین بشیر بشر و آخرین سفیر داور 

    حضرت محمدبن عبدالله(ص) 

    در سیاه ترین عصر حاکمیت سکوت و حکومت طاغوت 

    و میلاد خیرآفرین و عطرآگین فرزند برومندشان حضرت امام جعفر صادق(ع) 

    و هفته مهرآمیز و رافت انگیز وحدت را 

    به شما و همۀ شیفتگان صلح و رستگاری تبریک و تهنیت می گویم.

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: سه شنبه 13 آبان 1399 05:29 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  • احمدی نژاد و براندازی به شیوه سازمان سیا!

    چندی پیش مطلبی خواندم که خاطره ای بود از ژنرال تیتوی معروف، رئیس جمهور سابق یوگسلاوی که نقل کرده بود:
    چندسال پس از پیروزی انقلابمان در یوگسلاوی از کا.گ.ب (سازمان اطلاعاتی روسیه) اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سازمان سیا وجود دارد!
    تمام تلفن ها و مکاتبات افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم اما هیچ نشانی از ارتباطات مشکوک پیدا نکردیم و پس از مدتی مجبور شدیم درخواست شناسایی جاسوس را برای خود سازمان اطلاعات روسیه ارسال کنیم .
    خلاصه این که از کا.گ.ب به وی اطلاع می دهند معاون اولت، همان جاسوس است!  
    تیتو که از این خبر حیران و خشمگین می شود معاون اولش را برای جلسه فرامی خواند و در یک جلسه دو نفره اسلحه را روی سر معاون اولش گذاشته و شرح ماجرا را از او جویا می شود.
    معاون اولش پس از مشاهده خشم و عصبانیت بی اندازه تیتو و از ترس جانش اعتراف می کند که سال هاست و از زمان دانشجویی  و جنگ های چریکی هیچ ارتباطی با سازمان سیا ندارد اما در همان سال ها سازمان سیا مسئولیتی به او می دهد بدین شرح:
    سازمان سیا به او اطمینان می دهد که مسیر برای رسیدن به بالاترین سطح سیاسی کشورش را برای او فراهم می کند و در عوض از او می خواهد در آن زمان تنها در سپردن پست ها به افراد غیرتخصصی عمل کند و تمام!
    یعنی اگر شخصی ولو باسواد بالا و تجربه کافی در زمینه مثلا اقتصاد تخصص دارد از او در شاخه غیرتخصصی به طور مثال نظامی استفاده کند و...
    تحلیل سیا این بود که با این روش، هر نظامی بدون کودتا و حمله خارجی پس از مدتی از درون متلاشی و سرنگون می گردد.

    **************
    این مطلب مدت ها در ذهنم بود تا این که چندی پیش درباره زندگی سیاسی احمدی نژاد مطالعه می کردم.
    این که چطور با سرعتی باور نکردنی از استانداری استان تازه تاسیس شده اردبیل در آن زمان به شهرداری تهران رسید و سپس رئیس جمهور ایران شد.
    و یا چطور در مناصبی که تا قبل از ریاست جمهوری عهده دار بود علی رغم عملکردی نه چندان خوب مورد تقدیر قرار می گرفت و زمینه برای کسب مناصب بالاتر را پیدا می کرد!
    به طور مثال در همان زمان استانداری اردبیل سه سال متوالی به عنوان استاندار نمونه کشور برگزیده شد و این در حالی بود که در انتخابات ریاست جمهوری سال 1384 از مجموع آرای همان استان اردبیل نفر ششم از میان هفت کاندیدای ریاست جمهوری شد که خود سند گویای نارضایتی مردم آن دیار از استاندار سابقشان بود!
    اما موردی که بیش از این توجهم را جلب کرد چیدمان کابینه آقای احمدی نژاد در دو دوره ریاست جمهوری ایشان است که به سختی می توان نمونه هایی یافت که در انتخاب وزیران تخصصی عمل شده باشد!
    به طور مثال:
     آقای محمد علی آبادی با تحصیلات کارشناسی ارشد عمران و سوابق عمرانی از قبیل معاونت وزیر راه و ترابری و معاونت عمرانی شهرداری در کابینه احمدی نژاد با سمت رئیس سازمان تربیت بدنی و رئیس کمیته ملی المپیک! گمارده شد.
    آقای سعید مرتضوی که به خاطر سوابق متعدد قضایی به قاضی مرتضوی شهرت دارد و طبیعتا باید به عنوان وزیر دادگستری در صف مردان احمدی نژاد قرار گیرد اما در دولت احمدی نژاد به پست ریاست سازمان بیمه تامین اجتماعی نائل گشت!
    حتی وزارتخانه مهم و استراتژیک نفت نیز در دولت احمدی نژاد به قاسم رستمی که شخصی نظامی و از فرماندهان نظامی کشور است و کوچک ترین تحصیلات و سابقه مرتبطی ندارد سپرده شد!
    در خصوص سعید جلیلی که رئیس گروه مذاکره‌کننده هسته‌ای ایران با کشورهای غربی شد و یا علی کردان با مدرک جعلی دکترا که حتی فاقد مدرک کارشناسی هم بود و به عنوان مرد اول کابینه و وزیر کشور مشغول به فعالیت شد نیز بماند...
    البته در این مطلب به هیچ عنوان قصد ندارم عضو کنونی مجمع تشخیص مصلحت نظام را با آن خائن کابینه تیتو مقایسه کنم اما این سوال ذهنم را درگیر نموده است که چطور رئیس جمهور سابق ایران ناخواسته از همان روشی در چیدمان کابینه اش استفاده نموده بود که مورد نظر سازمان سیا و آسان ترین راه  برای براندازی و نابودی یک نظام سیاسی است؟
    و نتیجه اش نیز همان شد که همه دیدیم و هنوز می بینیم!

    علی سجادی


    کانال قلم:
    HTTPS://TELEGRAM.ME/ALISAJJADI_GHALAM


    آخرین ویرایش: دوشنبه 12 آبان 1399 07:06 ب.ظ
    ارسال دیدگاه

  • فانوس دریایی

    كشتی جنگی مأموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مه‌آلود سبب شده بود كه كاركنان كشتی دید كمی داشته باشند. در نتیجه ناخدا در پل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیت‌ها را زیر نظر داشته باشد.
    پاسی از شب نگذشته بود كه دیده‌بان روی پی فرمانده گزارش داد:

     نوری در سمت راست كشتی به چشم می‌خورد.
    ناخدا فریاد زد: آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حركت می‌كند؟
    دیده‌بان جواب داد: ثابت است؛‌ و مفهوم این بود كه در مسیری هستیم كه به هم تصادم خواهیم كرد.
    ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت:  

    به آن كشتی علامت بده كه رو در روی هم هستیم، توصیه می‌كنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
    جواب علامت این بود: شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
    ناخدا گفت: علامت بده كه من ناخدا هستم و آن ها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.
    پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
    در این هنگام كه ناخدا به خشم آمده بود، تفی به زمین انداخت و گفت:

     علامت بده كه از یك كشتی جنگی علامت فرستاده می‌شود 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
    پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم.
    آنگاه كشتی تغییر مسیر داد.

    نتیجه: همیشه و همه جا خودكامگی جواب نمی دهد!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 آبان 1399 04:05 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  ایران نمرده است!

    مردی را به جرم قتل نزد کوروش آوردند.
    پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند.

    ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
    ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
    ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ!
    ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ، ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ می کنی؟
    ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺑﻠﻪ ،ﺳﺮﻭﺭﻡ!
    ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی شناﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ می کنیم!
    ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم.
    ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.

    اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
    کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎلی که می توﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
    ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
    ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
    ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : 

    ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.

    این نوشته را گذاشتم زیرا می ترسم كه بگویند گذشته ایران از یاد مردم ایران رفته است...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دزد مار

    روزی روزگاری دزدی از مارگیری ماری دزدید .او از روی نادانی بسیار خوشحال بود که چنین غنیمتی با ارزش به سرقت برده است. همان طور که مار را با خود می برد، مار که زهری کشنده داشت، دزد نگون بخت را نیش زد و او مرد .

    مارگیر که به دنبال مار خود می گشت و از دزدیده شدن مارش ناراحت و غمگین بود و همیشه دعا می کرد و می گفت:

    خدایا! کمکم کن تا  مار خود را پیدا کنم .

    بنابراین تا چشمش به جسد دزد افتاد، او را شناخت و فهمید که مار او سمی بوده و این بلا را بر سر دزد آورده و با این کار او ،خودش از مرگ حتمی نجات یافته است.  پس رو به درگاه خداوند مهربان کرد و به خاطر دعایی که مستجاب نشده بود ،خدا را شکرکرد و از ناراحت شدن خود شرمنده شد و فهمید که عدم اجابت برخی دعاها به نفع و صلاح دعا کننده است.

    الهه ناصری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  انگشتر اصلی کجاست؟

    #حتما_بخونید

    روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ های صلیبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد .آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد .صلاح الدین موقعی كه خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: 

    به نظر شما بین سه دین یهود و مسیح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدام یك است؟ 

    آن تاجر بزرگ گفت: بنشین تا یك داستان برایت بگویم. بعد خودت نتیجه گیری كن ..

    او گفت :در روزگاران قدیم مرد كشاورزی بود كه صاحب یك انگشتر بود . همه می گفتند این انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانیت می رسد. خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد . وقتی پسران بزرگ شدند پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقاً شبیه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش یكی از انگشترها را داد. از این به بعد هر كدام از پسرها می گفتند كه انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این كه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانیت می شود پیش كدام یك از آن هاست. تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.
    وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت:

    احتمالا انگشتر اصلی گم شده است. چون قرار بر این بوده كه آن انگشتر پیش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد، اما شما سه نفر كه هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزاگویی به یكدیگر هستید...

    (بر گرفته از كتاب تاریخ ویل دورانت)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات