منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • لقمان این گونه بود ..


    لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.

    در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.

    هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: 

    چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟

    لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
    لقمان این گونه بود ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سزای دوستی با نا اهل!

    حکایت

    موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: 

    ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. 

    روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند: 

    عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! 

    قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود، فریاد می‌زد: 

    این است سزای دوستی با مردم نا اهل!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  گفتگو یا خشونت؟!

    حمید پسر نوجوان خسته از بازی های پرشور و هیجان در گرمای تابستان برای رفع تشنگی وارد خانه شد و یک راست به سوی یخچال رفت.وقتی در یخچال را باز کرد،دید همه جور خوراکی در یخچال هست جز آب و میوۀ خنک. با نومیدی در یخچال را بست و دید خواهرش حمیده در آشپزخانه مشغول پوست کندن یک پرتقال است. فوراً به سوی او رفت و کوشید پرتقال را از دستش بگیرد. حمیده هم مقاومت کرد.بر اثر درگیری این دو پرتقال به زمین افتاد و زیر پا لِه شد!

    بنابراین همدیگر را رها کردند و هر یک غمگین و ناراحت به گوشه ای رفتند و خشمگینانه به یکدیگر زُل زدند!

    پس از لحظاتی مادر از راه رسید و علت ناراحتی و خشم آنان را پرسید. حمید گفت:

    من تشنه بودم و می خواستم پرتقال را از حمیده بگیرم. او نداد و لجبازی کرد. در نتیجه پرتقال زیر پای ما لِه شد!

    حمیده در پاسخ گفت: من می خواستم با پوست پرتقال مربّا درست کنم. حمید کوشید از دستم بگیرد. در نتیجه افتاد و زیر پا لِه شد!

    مادر روی به هر دو کرد و گفت: 

    به جای اعمال خشونت و درگیری اگر از آغاز باب گفتگو با یکدیگر را می گشودید،بهتر نبود؟

    یکی از شما اصل پرتقال را می خواست و دیگری پوست آن را. با گفتگو هر دو به خواسته خود می رسیدید. نه پرتقال از بین می رفت و نه شما دو نفر آزرده و خشمگین می شدید!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   قایق تو به کجا بسته شده؟!

    افکار ما به هر سمت و سویی که باشند ما را به همان خواهند رساند.
    دیر یا زود بودن آن بستگی به تلاش ما دارد.

    اما جهت دهی مسیر به افکار ما برمی گردد.
    نیمه شبی چندنفر به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند ، سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟

    تمام شب را پارو زده‌ بودند اما دیدند درست در همان‌ جایی هستند که شب پیش بودند.
    آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند در اقیانوس بی پایان هستی.

    انسانی که قایقش را از ساحلِ باورها و افکار غلط باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد به هیچ کجا نخواهد رسید.

     قایق تو به کجا بسته شده ، به افکارت؟ به ناامیدی هایت؟
    به ترس ها و نگرانی هایت؟
    به گذشته ات؟

    جهت افکارت را مشخص کن!
    گاهی راهی که رفته ای بازگشتی نخواهد داشت و تو می مانی و یک عمر راه رفته بیهوده!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  ببخشیم و بگذریم!

    کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود شبی از شب ها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
     پیرمردکینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش، در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.

    وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشیم و بگذریم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  خاطراتی از دکتر بهشتی

    مرحوم دکتر جواد اژه‌ای داماد شهیدبهشتی که به تازگی درگذشته است، درباره اتهام‌زنی‌ها به شهیدبهشتی خاطراتی شنیدنی داشت: 

    «علیه ایشان دروغ‌های فراوانی را شایع کرده بودند. یک شب من منتظر ایشان بودم تا بیایند و شام بخوریم. ایشان مقید بودند که حتماً ۱۵ دقیقه مسواک بزنند. مشکل دندان داشتند و پزشک این توصیه را کرده بود. من فکر کردم در فاصله‌ای که ایشان مسواک می‌زنند، بهترین فرصت است تا من حرف‌هایم را کامل به ایشان بزنم. به ایشان گفتم: 

    الان یک وضعیتی شده که قیمت خانه در میدان خراسان و قلهک و شهباز جنوبی (۱۷ شهریور فعلی)، فرق زیادی با هم ندارد، چه‌ بسا در آن منطقه فردی در خانه‌ای نشسته باشد که خانه فردی در قلهک خیلی بزرگ‌تر و گران‌تر باشد. شما بیایید برای این که به این غائله خاتمه بدهید، خانه‌تان را ببرید مرکز شهر و از شر این دروغ و تهمت‌ها خلاص شوید. ما واقعیت را می‌دانیم ولی مردم گاهی گول این تبلیغات را می‌خورند، این روزها همه دارند به کم‌پولی و ساده‌زیستی تظاهر و از این طریق مریدپروری می‌کنند ... 

    ایشان با حوصله مسواک‌زدنشان را تمام کردند. بعد مسواک را شستند و آن را به من نشان دادند و گفتند: 

    جوادآقا! به نظر شما این مسواک چقدر می‌ارزد؟ 

    گفتم هیچ! مسواک مصرف‌شده را که کسی نمی‌خرد! 

    ایشان گفتند: دنیا در نظر من به اندازه همین مسواک هم نمی‌ارزد، مردم باید ما را همان‌گونه که هستیم ببینند، نه آن‌طور که دلشان می‌خواهد. من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مردم را فریب بدهم. خانه من همین است. سوار ماشین ژیان هم نمی‌شوم و سوار اتومبیل پژو می‌شوم. این ماشین را هم از حقوق خود خریده‌ام. دلیل ندارد سوار اتومبیل نامطمئن و نامیزان بشوم ...
    ایشان مقید بودند ذره‌ای عوام‌فریبی در رفتار و گفتارشان نباشد. زمانی که رئیس دیوان عالی کشور بودند، به ایشان گفتم: 

    فردی ادعا می‌کند شما در اذانتان «أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله» را نمی‌گویید. فردا او را وقت نماز می‌آورم تا نادرستی حرفش به او اثبات شود. 

    فردا همین کار را کردم و شهید بهشتی در اذانشان «أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله » را نگفتند! بعد که علت را پرسیدم، گفتند :

    گفتن این عبارت مستحب است و برای دلخوشی کسی مستحبات را به‌جا نمی‌آورم! 

    تا این حد از عوام‌فریبی و ریا بیزار بودند. ایشان همواره می‌گفتند یکی از مشکلات جامعه ما عوام‌زدگی و عوام‌فریبی است. نباید مردم را به دروغ دلخوش کنیم چون بالاخره دستمان رو می‌شود ...
    شهید بهشتی در مباحث فقهی و باورهای دینی، به‌شدت از عوام‌زدگی فاصله می‌گرفتند. به نظر من شهید بهشتی در تمام عمر مظلوم واقع شدند، زیرا ساختارشکن بودند، ضرورت‌ها را می‌شناختند و اگر به حقانیت موضوعی می‌رسیدند، برای نیل به مقصود از هیچ مانعی هراس نداشتند. ابداً تحت تأثیر کسی قرار نمی‌گرفتند و خوشایند و بدآیند دیگران تأثیری در اراده و تصمیم ایشان نداشت. ایشان خیلی زود انحراف را در افراد تشخیص می‌داد و نهایت سعی خود را می‌کرد که آن فرد را به راه درست برگرداند».

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستانی آموزنده و قابل تعمق از عطاملک جوینی

    چرا از قم؟؟؟

    عطاملک جوینی با نثری زیبا و تاثیر گذار، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا به دست چنگیزخان است که موی بر تن آدمی راست می‌کند.
    چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد. از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می‌گساری و طرب فراهم کردند.
    عجب تر آن که صندوق‌های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن‌ها را بر زمین ریخته و صندوق‌ها را آخور اسبان ساختند.
    صفحات قرآن، زیر سم ها پاره پاره می شد و ستوران بر آن مدفوع می کردند.  
    و تلخ تر آن که مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.
    در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید:
    «مولانا این چه حال است؟»

    خردمند پاسخ داد:
    «خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می‌وزد»!

    «علی طهماسبی»، پژوهش گر متون مقدس و اسطوره، سخن آن خردمند را این گونه تفسیر می‌کند:
     «احتمالا سخن بدین معنا هم هست که خداوند نه به این جماعت علما و سادات و قضات و ائمه نیاز دارد و نه به قرآن‌ها که در صندوق‌ها بود».

    این حکایت را از تاریخ بازگفتم که حال امروز شیوع کرونا را از قم بدان تمثیل زنم. گویی باز «باد بی نیازی خداوند» وزیدن گرفته است تا کسی اسباب دین داری را به جای دین ننشاند.


    اگر روحانیت،
     به عنوان واسطه‌ی خدا و انسان نباشد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟؟؟

    آیا اساساً انسان برای ارتباط با خدا، احتیاح به دلال دارد؟؟؟

    روحانیت در 40 سال اخیر که بر اریکه‌ی قدرت مطلق نشسته و همه ی ارکان تبلیغی و پول و سرمایه و ... در اختیار داشته، چه دستاوردی برای ایرانیان داشته است؟؟؟

    آیا اخلاق ایرانیان بهتر از قبل شده است؟
    آیا فقر و فحشا و بزه و بیکاری کمتر از قبل شده است؟؟؟
    آیا فساد و غارت منابع ملی کمتر شده است؟؟؟
    آیا روحانیت به سبک پیشوایان و امامان خود، ساده زیست و بی رغبت به حکومت و حکمرانی و قدرت و ثروت بوده است؟؟؟

    آیا روحانیت موجب گسترش و توسعه و آبروی ایرانیان در جهان شده است؟؟؟
    آیا روحانیت اقتصاد و معیشت ایرانیان را بهتر کرده است؟؟؟
    آیا مشکلات روانی مردم ایران در رده‌ی اول جهانی نیست ؟

    آیا قوه‌ی قضاییه ایران، ملجا و پناهگاه مردم برای برقراری عدل و انصاف شده است؟؟؟
    آیا مسئولین حکومت ایران که از فیلترهای متعدد تفتیش عقاید حکومتی رد شده‌اند، اهل مافیا و فساد نیستند و کارآمدند؟؟؟

    محیط زیست ایران در دوران حاکمیت روحانیون به کجا رفته است؟؟؟

    آیا ایرانیان در 40 سال حکومت روحانیون، هرگز فریادی را از آنان در پاسداری و برای احقاق حقوق خود شنیده اند؟؟؟

    آیا ثمره‌ی ده ها نهاد فرهنگی و هزاران روحانی که از هزاران میلیارد بودجه‌ی ملی می‌خورند و می‌نوشند و زاد و ولد می‌کنند، دستاوردی هم در جهت ارتقای معنوی و مادی مردم ایران داشته است؟؟؟

    حاصل خون 250/000 شهید و نزدیک به 1/000/000 جانباز و آزاده و خانواده‌های متلاشی شده‌ی آنان تاکنون چه بوده است؟؟؟
    چه به لحاظ اخلاقی و چه ...

    روحانیون بلند پایه در کجا و چگونه زندگی می‌کنند و فرزندان آن ها در چه حالی هستند؟؟؟ و ...

    چنانچه از دین برمی‌آید، جیره خوری و کسب درآمد از راه دین مکروه و شاید حتی حرام است،
    روحانیون چگونه و با چه درآمدی زندگی خود را می‌گذرانند؟؟؟
    آیا آن ها تولید کننده هستند ؟؟؟

    می گویند در ایران بین سیصد هزار  تا هشتصد هزار روحانی وجود دارد که اگر بیشتر نباشد،
    به راستی اگر آنان نباشند، چه اتفاقی برای مردمان می‌افتد؟؟؟

    چندی است که تمامی حوزه ها و زیارتگاه ها و مراسم عبادی و ... مرتبط با روحانیت بسته شده، چه کسی کمبود آن را حس کرده است ؟؟؟
    چرا ادعاهای آنان و درس های 1400 ساله شان کارساز نیست ؟؟؟

    مقایسه کنید با این که اگر امروز ما فقط پرستاران را نداشتیم، چه می شد ؟؟؟

    فقط کافی است که بیندیشیم که روحانیت محصول ادعای الوهی و الهی است و پرستاران محصول علم و عقل عرفی !!!


    کمی بیشتر بیندیشیم !!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چکیده‌ای از کتاب :


    فاجعه جهل مقدس


    علامه مصطفی محقق داماد

    ۴۱۱ سال پیش، در روز ۱۷ فوریه‌ سـال ۱۶۰۰ میلادی، "جوردانو برونو" فیلسوف ایتالیایی پس از گذراندن
    ۸ سـال در سیاهچال های خوفناك دادگاه انگیزاسیون (تفتیش عقاید) در میدان كامپودی فیوری شـهر رم زنده زنده در آتش سـوزانده شد.
    برونو كسی بود كه از حق تمام انسان‌ها برای اندیشیدن بدان‌گونه كه دل شان می‌خواست، دفاع می‌كرد.

    نوشته‌اند كه وقتی برونو را به یك ستون‌ آهنین بسته بودند و انبوهی از هیزم برای سوزاندن او جمـع كرده بودند،
    او هـم ساكت بود و تسلیم شده بود و چیزی نمی‌ گفت؛ ولی اتفاقی افتاد كه یك جمله‌ گفت كه در تاریخ باقی ماند.

    آن اتفاق این بودكه ناگهان دیدند پیرزنی نزدیك شد و تكه هیزمی در دست داشت و با آوردن نام خدا بر لب، آن را به روی هیـزم‌ها انداخت.

    برونو سكوتش را شكست و گویی عمل این پیر زن مغز استخوانش را سوزانده بود، گفت:
    "لعنت بر این جهل مقدست!"

    مهـم ترین و یا لااقل یكی از اهم آفت‌ های اجتماعی نه‌ تنها در منطقه‌ اسلامی بلكه شاید بتوان گفت در سراسر جهان که جوامع دینی از آن رنج می‌برند،
    "جهل مقدس است"
    "جهل مقدس جهلی است كه بُعد قدسی دارد."

    در چنین جهلی، شخص جاهل در جهل می‌سوزد، ولی برای خدا می‌سوزد.
    گرسنگی، فقر، فلاكت، بیماری، جنگ و دشمنی، جنایت، آدمكشی، ایذاء و آزار به همنوع، همه را به قصد قربت تحمل می كند و جالب این است كه از هرگونه روشنگری هـم می هراسد، آن هم برای خدا!‌!!

    در جهل قدسی، شخص جاهل با نهادی همراه می‌شود به نام "اعتقاد"؛
    یعنی برای چنین انسانی اعتقاد به جای تفكر می‌نشیند.

    اعتقـاد از ریشه‌ "عقد" یعنی بستن است.
    شخصی كه به امری معتقد می شود فكرش را گـره زده و معتقداتش را خط قرمز خویش می‌سازد.

    كسانی كه به جهل مقدس گرفتار می‌ شوند، جاهلانه برای خویشتن، خدا می سازند، خدایی كه ناخودآگاه مجموعه‌ای از خواسته‌های خود آنان است.

    جهل مقدس همـراه با اعتقادهای دینی است؛
    ولی دینی كه نه براساس تعقل، بلكه بر اساس هواهای نفسانی، انسان معتقد می شود و بالاترین جنایت را ممكن است مرتكب شود،
    در حالی كه خیال می‌كند
    برای خداست و متقرب الی‌الله می‌شود.

    یكی از آفات اجتمـاعی كه من مایلم آن را فاجعه‌ تأسف بار برای جوامع دینی امروز بنامم، "جهل مقدس است؛"

    جهـلی كه قهرمانانش دست به مهم ترین جنایات می زنند، به خیال آن كه كاری كه می‌کنند مورد خواست خداست و آنان برای خدا تلاش می‌کنند.‌

    در یونان باستان، جنگ میان خدایان بود و در ادوار بعد در قالب جنگ ادیان شكل گرفت.

    در تاریخ اسلام جنایات و خونریزی‌ هایی كه به بار آمد، عموما معلول همین نوع جهل است.

    گاهی اوقـات جهل كه لباس تقدس می‌پوشد، یك ملت را در تاریكی و جهنم ابدی فرو می‌برد.
    نمونه‌اش در زمان ما، مردم كره‌شمالی هستند.
    در كشور كره شمالی مـردمی زندگی می‌ کنند كه از حداقل شرایط حیات یك انسان برخوردار نیستند؛
    ولی تبلیغات حاكمیت، فكر آنان را چنان ساخته كه خیال می‌ کنند در بهشت برین‌اند!.
    این افراد در تاریكی هستند؛ ولی قدرت مشت آهنین، اجازه‌ روشنگری به هیچ فردی نمی‌دهد.
    در كره شمالی تنهـا كسی كـه حق فكـر كردن دارد، "رهبـر حكومت" است كه "فرمانده‌ بزرگ" نامیده می‌ شود.
    وقتی "فرمانده‌ بزرگ" در باره‌ مسئله‌ ای حرفی زد، دیگر هیچ كس حق ندارد در آن زمینه اظهارنظر كند!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 آذر 1399 04:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • آدمِ كسی نباش!

     #علامه_جعفری می‌گفت روزی طلبه‌ی فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی است كه استاد خوبی نداشته است. ذهنِ نقاد و سوالات بدیع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را كه می‌شنید، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی یافته باشد. خواهش كرد برایش درسی بگویم و من كه ارزشِ این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندی كه گذشت، دیدم فریفته و واله من شده است. در ذهنش اُبُهّت و عظمتی یافته بودم كه برایش خطر داشت. هرچه كردم، این حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به اِستقلالِ فكرش صدمه می‌زند. تصمیم گرفتم فرصتِ تعلیم را قربانی اِستقلالِ ضمیرش كنم.

     روزی كه قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیم‌باز گذاشتم. دوچرخه‌ی فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركاتِ كودكانه كردم. دیدمش كه سَرِ ساعت، آمد. از كنارِ در، دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشید و بی یك كلمه، رفت كه رفت.
     
     این‌جا كه رسید، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدماتِ فكری و فرهنگی به اسلام ، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، امید دارم. یكی همین دوچرخه‌بازی آن روز است!  

    درسِ استاد آن شب آن بود كه دنبالِ آدم‌های بزرگ بگردید و سعی كنید دركشان كرده از وجودشان توشه برگیرید. امّا مُرید و واله كسی نشوید. شما اِنسانید و اَرزشتان به اِدراك و اِستقلالِ عقلتان است. عقلتان را تعطیل و تسلیم كسی نكنید. آدمِ كسی نشوید؛ هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.

    آخرین ویرایش: جمعه 30 آبان 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  تکرار اشتباه!

    شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می کرد.
    چاهی داشت پر از آب زلال. زندگیش به راحتی می گذشت با وجود این که در همچین منطقه ای زندگی می کرد.
    بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
    یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
    چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این بار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمی خورد.
    مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود. تا این که سنگ ریزه های کوچک روی هم تلنبار شدند و چاه بسته شد.
    دیگر نه صدایی از چاه شنیده می شد و نه آبی در کار بود.

    مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آن ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات