منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد!


    مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر  خاطره جالبی دارد:

    حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بود، در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛ اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به این جا منتقل می‌شود.

    حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلباً دوستش داشتند.

    پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت:
    " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام". 

    و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت:
    "اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."

    به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد. به او گفتم:
    اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:
    "درخواستی ندارم."

    وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند. به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همه‌چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
     "من یک خواسته دارم"! 

    من که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: 

    دست نگه‌ دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.
     شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیّت حضرت عبّاس (ع)، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیّت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
    "
     حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول  منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت:
    من با ابوالفضل (ع) درنمی‌افتم؛ من قصاص نمی‌کنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.

     وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت: 

    چه شد قصاص کردید؟ 

    پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت:
    به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. 

    خلاصه ماجرا با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.

    السّلام علیک یا قمر بنی هاشم!
    التماس دعا!
    اگردلتان شکست ما را هم دعا کنید.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 9 شهریور 1399 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  پایبندی به اخلاق

    حکایت

    بوقلمونی، گاوی بدید و گفت: در آرزوی پروازم، اما چگونه، ندانم.

    گاو پاسخ داد: گر ز پِهِن من خوری، قدرت بر بال هایت فتد و پرواز كنی.

    بوقلمون خورد و بر شاخی نشست!

     تیراندازی ماهر، بوقلمون را بر درخت بدید، تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاكش نمود...

    شاید با خوردن هر گندی به بالا برسید، اما مطمئن باشید كه در بالا نخواهید ماند!

    پایبندی به اخلاق شرط جاودانگی است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حسینی واقعی باشیم!

    بزرگواری تعریف می کرد:
    پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش به دنیا آمدم .

     در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست:

    ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )

    بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتاً حسینی بوده ؟؟

    روزی در سن حدوداً بیست سالگی در کوچه می رفتم که مردی حدوداً پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
    وقتی آرام شد  راز گریستن خودش را برای من  این گونه تعریف کرد :

    در جوانی چند روز مانده به ازدواجم  گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفاً سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.

    از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ،

     من که همین طور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان  پدرت گفت :

     حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت  الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.

    من همین طور هاج و واج پدرت را نگاه می کردم و در دلم به خودم می گفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!

    بالاخره  پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.

    گذشت و گذشت تا این که بعد از مدت ها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته.
     
    آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم.
     
    وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده  زد زیر گریه و آن قدر ناله کرد که از حال رفت.
    وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم :تو چرا اینقدر گریه می کنی؟   

    همسرم با هق هق این گونه جواب داد :

    آن روز بعد از خرید طلا  چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در می زند.

     من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آن که به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است. حواله ی آقا  امام حسین  علیه السّلام  است .
    لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!

    تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، به گونه ای که آن روز  پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که  زنم نفهمید.

     و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!

    وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم  یک حسینی, حسینی راستین بوده است  .....
    الّلهم ارّزقنا توفیق خدمة الحسین علیه السّلام فی الدّنیا و الآخره

    اگر لذت بردید نشرش دهید.

    لطفا حسینی واقعی باشیم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  راز كامیابی بیسمارك

       از بیسمارك (صدراعظم معروف آلمان) پرسیدند :

      به كدام لطیفه غیبی در مدت بسیار اندك به این مقامات عالیه و ترقّیات عمده نائل َشدی؟

       جواب داد : ما زبان و قلم ملّت را آزاد كردیم و همه را اجازه دادیم كه هر چه نقیصه در كار ملاحظه می نمایند ، بدون ملاحظه بنویسند و بگویند و هر چه اسباب تقدّّم و ترقّی و هر اقدامی را كه موجب سعادت ملّت و شوكت دانستند ، آزادانه اظهار نمایند ، تا ما بخوانیم و مستحضر شویم...

                    (ندای وطن،سال۲ ، ش ۲۵۰، ص۱، ربیع الآخر ۱۳۲۶ه.ق)

        چند سخن مرتبط:

    مهاتما گاندی : فقط آزادی فردی باعث می شود انسان داوطلبانه خود را وقف خدمت به اجتماع كند.

     اسپینوزا : هرچه بیشتر آزادی سخن گفتن را از مردم بگیرند ، آن ها سرسختانه تر بر داشتن این حق پافشاری می كنند.

    جرج.ف.مك لین : فرهنگ بر اساس روح كلّی بشر است كه شكل می گیرد و دلیل آن این است كه من فرهنگ را برآمده از آزادی مردم می دانم . به بیان دیگر فرهنگ ، خلق و بیان تصمیمات آزاد انسان است..

       فرهنگ، بسیار نزدیك به آزادی است و در واقع پیامد آن است. فرهنگ چیزی نیست كه بتوان آن را از خارج تحمیل كرد ؛ بل كه از درون انسان ها سرچشمه می گیرد.

       ژان ژاك روسو : انسان آزاد آفریده شده است ؛ اما همه جا در بردگی به سر می برد.

       ژان ژاك روسو : تنها اراده عمومی است كه می تواند دولت را هدایت كند.

      ژان بدن : صدای مردم، صدای خداست. ( و مطبوعات صدای مردم است.)

       امام موسی صدر : آزادی برترین سازوكار فعال كردن همه توانایی ها و ظرفیّت های انسانی است . هیچ كس نمی تواند در جامعه محروم از آزادی خدمت كند و توانایی هایش را پویا و موهبت های الهی را بالنده سازد. آزادی یعنی به رسمیّت شناختن كرامت انسان و خوش گمانی نسبت به انسان ؛ در حالی كه نبود آزادی یعنی بدگمانی نسبت به انسان و كاستن از كرامت او . تنها كسی می تواند آزادی را محدود كند كه به فطرت انسانی كافر باشد . فطرتی كه قرآن می فرماید : 

     « فطرت الله التّی فطرالناس علیها » 

    فطرتی که پیامبر باطنی و درونی انسان است. (بازتاب ،۱۶/۶/۸۶)

      جرج جرداق مسیحی : اگر روحانیون مسلمان همچون امام موسی صدر ، اسلام را تبلیغ می كردند، اثری از مسیحیت باقی نمی ماند. 

    (پرشین بلاگ دات آی آر- ۱۶/۶/۸۶)

       توماس جفرسون : اگر باید تصمیم می گرفتم كه بهتر است دولتی بدون مطبوعات داشته باشیم یا مطبوعاتی بدون دولت ، بی آن كه لحظه ای تردید كنم ، دومی را انتخاب می كردم.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 2 شهریور 1399 03:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حکایت چند خط روزه

    سیّد شرف الدّین جبل عاملى صاحب كتاب «المراجعات» مى گوید: 

    یكى از مسیحیان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت: 

    مى خواهم مسلمان شوم، وظیفه ام چیست؟ 

    گفتم: دو ركعت نماز صبح بخوان و سه ركعت نماز مغرب.
    گفت: مسلمانان هفده ركعت نماز مى خوانند! 

    گفتم: مسلمانى آن ها یك مقدار قوى شده اسـت، از این جهت پیامبر اسلام براى تازه مسلمانان، بنابر نقل تواریخ، دو ركعت نماز صبح و سه رکعت نماز مغرب را دستور می دادند، اكنون كه شـما مسلمان شده اید، همین اعمال را انجام بدهید كافى اسـت. 

    كم كم این شخص تازه مسلمان، قوى شد، و بـه مساجد مى رفت و مانند سایر مسلمانان، نمازهاى پنجگانه را بـه جا مى آورد.
    تا این كه ماه رمضان فرارسید، ایشان سراسیمه نزد من آمد و گفت: 

    آیا من هم باید روزه بگیرم؟ 

    گفتم: خیر، روزه مربوط بـه كهنه مسلمان ها اسـت، مسلمانان صدر اسلام، پس از مدّت طولانى كه از بعثت پیامبر گذشت، بـه روزه گرفتن مأمور شدند
    گفت: مى خواهم روزه بگیرم. 

    گفتم: هر اندازه كه آمادگى دارى روزه بگیر. 

    همین روش باعث گردید كه درسال دوّم، تمام ماه رمضان را روزه گرفت، و اكنون او از مسلمانان نیرومند لبنان اسـت، نماز شبش ترك نمى شود، و مهم‌ترین بودجه ها و كمبودهاى مالى جنوب لبنان را تأمین مى كند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  به دار کشیدن ۹ آزادیخواه تبریزی!

    صحنه به دار کشیدن ۹ آزادیخواه تبریزی در شهر تبریز به دست لشگر قزاق روس به سال ۱۲۹۰ روز عاشورا

    توضیح : هنگامی که روس ها در حال به دار کشیدن آزادیخواهان و دلاوران تبریز در روز عاشورای سال ۱۲۹۰ بودند، صدای طبل و سنج از کوچه پس کوچه های تبریز شنیده می شد و مردم تبریز در حال عزاداری برای حسین ابن علی بودند.

    فرمانده روس این گونه گفت:
    می ترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهان مبارز تبریزی بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد !!

    اما جمعیت عظیم! مردم شیعه! عزادار حسینی فقط عزاداری و گریه کردند
    و عَلَم بر دوش کشیدند ! و تعزیه راه انداختند و به اعدام ۹ دلاور آزادیخواه خود توجهی نکردند!!
     در حالی که ۹ دلاور تبریزی بر سر دار بودند،نذری خود را گرفتند و به خانه هایشان رفتند !!

    آخرین ویرایش: جمعه 31 مرداد 1399 03:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تغییرنگرش

    در ژاپن مردمیلیونری  برای درد چشمش درمانی پیدا نمی کرد.
    بعد از ناامید شدن از اطباء پیش راهبی رفت.
    راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.
    وی پس از بازگشت دستور خرید چندین بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباس هایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند.
    و چشمان او خوب شد.

    تا این که روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد.
    زمانی که راهب به محضر میلیونر می رسد جویای حال وی می شود.
    مرد میلیونر می گوید:
    خوب شدم. ولی این گران ترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام...
    راهب با تعجب گفت: اتّفاقاً این ارزان ترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام
    برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می كردید !

    برای درمان دردهایت، نمی توانی دنیا را تغییر دهی...
    بلکه با تغییر نگرشت می توانی دنیا را به کام خود دربیاوری..  
    تغییر دنیا کار احمقانه ای است.
    ولی، تغییرنگرش ارزان ترین و موثرترین راه است.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 مرداد 1399 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  انگیزه ای برای کار

    مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
    مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

    سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

    شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

    بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

    سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

    سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارش های او را بنویسد و تایپ کند.سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

    شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

    سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

    مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

    شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

    این پست به ملخ داده شد.

    اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

    ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن ها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...

    محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

    با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

    بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.
    و باید تعدیل نیرو صورت گیردپس بنابر این شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند،
    زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آمریکا مقصر فساد اخلاقی مردم و مسئولان ما نیست

    ◾️در سال ۱۳۳۱ شمسی/ شصت و هشت سال پیش حکایت زیر اتفاق افتاد
     هواپیمایی از تهران به مقصد شیراز، دچار نقص‌فنی می شود و نزدیک شیراز در بین چند روستا و چادر مردم ترک قشقائی سقوط می کند. به جز دو تن از مسافران متاسفانه همه کشته می‌شوند.*

     اما موضوع این داستان، بار آن هواپیماست نه مسافران. چند چمدان پر از اسکناس و سکه طلا، متعلق به آقای عدل، سرمایه‌دار شیرازی که داشته سرمایه‌اش را به شیراز منتقل می کرده.

    ◾️مردم از روستاها و چادرهای عشایری قشقایی به صحنه می‌آیند.
    آن ها آتش را خاموش می‌کنند دو نفر زنده را سر و سامان می دهند. مردم روستایی و عشایر قشقایی تا جریان چمدان ها را از عدل می‌شنوند شروع به گشتن می کنند.

      نقطه برخورد شیبدار بوده و هواپیما بعد از اولین برخورد هم دو تکه شده و قسمت بار خودش هم تکه شده و اسباب و اثاثیه به هر نقطه‌ای افتاده است...

     بعد از ساعت ها تلاش، مردم هر چه را پیدا کرده بودند، آوردند و یک جا جمع کردند. چند روز بعد، پلیس تقریباً تمام پول ها و طلاهای موجود را به دفتر عدل می‌آورند.

     این کار بزرگ روستاییان و عشایرکه آن همه طلا و پول را جمع کرده و تحویل داده بودند چنان تعجب‌آمیز بود که تمام خبرنگاران، حتی نمایندگان روزنامه‌های خارجی در ایران را هم به دفتر عدل کشانده بود.

     جناب عدل که اشتیاق روزنامه‌نگاران برای سفر به منطقه را می‌بیند و خودش هم می خواهد برای تشکر به آنجا برود، ترتیب سفر همه را فراهم می کند. مقدار زیادی طلا برای دختران و زنان، پول برای مردان و اسباب‌بازی و عروسک هم برای بچه‌هایشان می‌برد.

     خبرنگاری می‌نویسد، عدل داشت هدایا را توزیع می کرد و ما هم با مردم صحبت می‌کردیم و آن ها از حرام و حلال می‌گفتند و این که مال مردم را نباید خورد چه شخصی باشد چه دولتی و... که همهمه‌ای از طرف دیگر روستا بلند شد..
    چوپانی چند بسته اسکناس های درشت در دست به سمت ما می‌آمد و خدا را شکر می‌کرد که صاحب مال اینجاست تا پولش را پس بدهم.

     چوپان می گفت دیروز یکی از بزغاله‌هایم از سر بازیگوشی در تنگه‌ای گیر افتاده بود. رفتم بیرونش بیارم که یه بسته پول دیدم، خوب گشتم چندتای دیگه هم پیدا کردم. منتهی شب باید می‌موندم، صبح که شد گفتم گله را نزدیک ده می برم و پول ها را به کسی می دهم تا یه جوری به صاحبش برگرداند. خبرنگار می گوید همه ما چه خارجی و داخلی به سر و وضع چوپان و بسته‌های اسکناس نگاه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم.

     یک آمریکایی حاضر در صحنه می گوید: همه آن ثروتی که در شهر رویایی شیراز دیدیم هیچ، همین چند بسته اسکناس و صداقتی که این چوپان دارد می‌تواند همه این مردم رو ثروتمند کند. آخر چرا؟ چی باعث می‌شود این چوپان ژنده‌پوش به این راحتی همه آن ثروت بدون ذره‌ای خدشه، به صاحبش برگرداند. همه دنیا را گشتم، محاله جای دیگری به جز ایران چنین چیزی را دید.

     این سؤالی است که امروز باید از مسئولین کنونی ایران پرسید.چی شده؟
    زمان طاغوت چند روستایی و عشایر، حتی نگاه بدی هم به اون همه ثروت نمی‌کند. چوپانی که به نوشته خبرنگار، مدت ها توی کوه بود و تمام بدنش و لباس هایش چرک شده، ثانیه‌ای هم به تصاحب پول ها فکر نمی کند.

    اما حالا چه شده ؟*
    *طی چهل سال اخیر که همه فریادهای شما برای بردن مردم به بهشت بود چرا این گونه شد؟ چه به روز مردم آمده که سوار بر ماشین های چند صد میلیونی، با لباس های مرتب و گوشی‌های میلیونی و زندگی در خانه‌هایی که حداقل چندمیلیارد می‌ارزد و درآمد ماهیانه چندین میلیون، به چند دانه پرتقال که از واژگون شدن کامیونی به زمین ریخته است رحم نمی کند؟ صاحب بار پرتقال بر سر خودش می زند و جماعت با قهقهه مستانه پرتقال ها را جمع می کنند. هر کدام اگر دو کیلو هم جمع کند، ته تهش می شود ده هزار تومان!

     آموزه های عریض و طویل مذهبی شما با هزینه های هنگفت در این چهل سال چه کرده که این گونه منجر به فروپاشی اخلاق در جامعه شده؟ آیا کج خلقی جامعه هم تقصیر آمریکاست؟ این کج خلقی و بی تعهدی اخلاقی که همه گرفتارش شدیم چه دردی است که بدتر از کرونا در آن غرق شدیم؟ این آسیب از کجاست؟

    EsfandiarKhodaee@

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  جهل؛ دشمن اصلی زندگی!

    حکیمی می نویسد : در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.

    به آنان نزدیک شدم ،مشغول عبادت درخت بودند و نذورات فراوان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید!
    هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد!
    ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!
     ساعتی پس از رفتن مردم ، مردی از درون درخت بیرون آمده و شروع به جمع آوری غنائم جهل مردم شده!
    خودم را به وی نزدیک کردم، نزدیک بود از ترس قبض روح شود.
     گفت:کیستی؟
     گفتم :من از طایفه جهال نیستم ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!
    گفت:سزای مردمی که نه فکرمی کنند و نه تعقل همین است.
     به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.
     از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟
     آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت!
     القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت!
    گفتم، ای مرد خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند. این چه ربطی به این جادو دارد؟!
     به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .
     چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.
     مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم: ای شیطان از آن درخت بیرون می آیی یا تورا با درخت بسوزانم .
     مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان درخت بیرون پرید و رسوا شد.
     مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.
     آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .
     اوهام دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات دارند به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.
     حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند !
     اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.
     پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند.
    امروز در سایه ویروس منحوس! کرونا کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم.
    به قول سقراط حکیم: ریشه تمام بدبختی های بشرجهل است.بیاییم با کتاب خواندن و آگاه شدن و آگاهی دادن درخت جهل را بسوزانیم و ریشه کن کنیم.
    جهل دشمن اصلی زندگی است.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 26 مرداد 1399 08:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 124 ... 2 3 4 5 6 7 8 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات